ازحضرتآیتُبهـجتپرسیدند↓
آقامیشودرآهصدسالہرایڪشبـہ
رفت؟!
ایشاݩفرمودند:🌱
بلہباسیدالشهدامیشود:)))
#الفـ✨🥀
•●|جوانانــ✦انقلابی|●•
@mahdii_hoseini
دلِمنلڪزدهتا
ڪنجحرمگریہڪنم😭
دوقدمروضہبخواند
دوقدمگریہڪنم🌱😓
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
#رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_چهلم0⃣4⃣ صالح کلافه بود و بی تاب...😔 مثل گذشته که به محل کار می رفت، ر
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_چهل_و_یکم1⃣4⃣
سلما نامزد کرده بود و در تدارک خرید جهیزیه اش بود. زیاد او را نمی دیدیم😁... درگیر خرید و غرق در دوران شیرین نامزدی اش بود.😍 ناهار درست کرده بودم و منتظر صالح بودم که از آژانس برگردد. پدر جون هم به مسجد رفته بود برای نماز ظهر. زنگ در به صدا درآمد. دکمه ی آیفون را فشردم. می دانستم یا صالح برگشته یا پدرجون است. صدای پسر جوانی به گوشم رسید که "یاالله" می گفت. روسری را سرم انداختم و چادرم را پوشیدم. درب ورودی را باز کردم. پسر جوان، زیر بازوی پدر جون را گرفته بود. پیشانی پدر جون خونی شده بود.😱 هول کردم و دویدم توی حیاط...
ــ پدر جون... الهی بمیرم چی شده؟😳😔
ــ چیزی نیست عروسم... نگران نباش
بی حال حرف می زد و دلم را به درد آورده بود. به پسر نگاه کردم. سرش پایین بود، انگار می دانست منتظر توضیح هستم.
@mahdii_hoseini
ــ چیزی نیست خواهر. نگران نباشید. از در مسجد که بیرون اومدن تعادلشونو از دست دادن افتادن و سرشون ضرب دید. آقا صالح پایگاه نبودن ایشون هم اصرار داشتن که می خوان بیان منزل. وگرنه می خواستم ببرمشون دکتر.😔
به کمک آن پسر، پدر جون را روی مبل نشاندیم. پسر می خواست منتظر بماند که صالح بیاید. او را راهی کردم و گفتم که صالح زود برمی گردد و از محبتش تشکر کردم. تا صالح برگشت خون روی پیشانی پدر جون را پاک کردم و برایش شربت بیدمشک آوردم. کمی بی حال بود و رنگش پریده بود. با صالح تماس گرفتم ببینم کی می رسد.
ــ الو صالح جان...
ــ سلام خوشگلم خوبی؟
ــ ممنون عزیزم. کجایی؟
ــ نزدیکم. چیزی لازم نداری بیارم؟
ــ نه... فقط زود برگرد.
ــ چطور مگه؟
ــ هیچی... دلم ضعف میره. گرسنمه
صدای خنده اش توی گوشی پیچید و گفت:
ــ چشم شکمو جان... سر خیابونم.
نگران بودم. می دانستم هول می کند اما حال پدرجون هم تعریفی نداشت. صالح که آمد، متوجه پدر جون نشد. او را به اتاق سلما برده بودم که استراحت کند. صالح خواست به اتاق برود که لباسش را عوض کند.
ــ صالح!
ــ جانم خانومم؟
ــ آااام... پدر جون کمی حالش خوب نیست.
ــ پدر جون؟ کجاست؟
ــ توی اتاق سلما دراز کشیده. جلوی مسجد افتاده بود و کمی پیشونیش زخم شده.
دستپاچه و نگران به اتاق سلما رفت. پدرجون بی حال بود اما با او طوری حرف می زد که انگار هیچ اتفافی نیفتاده. به اصرارِ صالح، او را به بیمارستان بردیم و با سلما تماس گرفتم که نگران نشود.
ــ سلام عروس خانوم. کجایی؟😕
ــ سلام مهدیه جان. با علیرضا اومدیم خونه شون ناهار بخوریم.😊
ــ باشه... پس ما ناهار می خوریم. خوش بگذره.😐
دلم نیامد خوشی اش را از او بگیرم. هر چند بعدا حسابی از دستم شاکی می شد.
ادامه دارد...
@mahdii_hoseini
نویسنده: خانم_ترابی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_چهل_و_دوم2⃣4⃣
صالح آرام و قرار نداشت. آنقدر طول و عرض حیاط را قدم زده بود که کلافه شده بودم.😩 سلما و علیرضا بازگشته بودند و حال سلما هم تعریف چندانی نداشت. علیرضا مدام دلداری اش می داد و سعی می کرد مانع از این شود که پدر جون اشک ها و ناراحتی سلما را ببیند. دکتر گفته بود قلب پدر جون ضعیف و کم توان شده بود و افتادنش بابت حمله ی قلبی بوده که به خیر گذشته اما امکان این را دارد که دوباره این حملات ادامه داشته باشد چه بسا در ابعاد بزرگتر😔 زهرا بانو و بابا هم آمده بودند و کنار رختخواب پدر جون نشسته بودند. پدر جون اصرار داشت روی مبل بنشیند اما پزشک، استراحت تجویز کرده بود.☝️ قرار بود صالح فردا در اولین فرصت، پدر جون را به پزشک متخصص ببرد که تحت نظر باشد.
@mahdii_hoseini
ــ صالح جان... عزیزم بیا بشین یه چیزی بخور. ناهارمون که هنوز دست نخورده. بیا که پدرجون هم اذیت نشه.😘
ــ نمی تونم. چیزی از گلوم پایین نمیره.
ــ بچه شدی؟ پس توکلت چی شده؟ من همیشه به ایمان محکم تو غبطه می خوردم. حالا باید اینجوری رفتار کنی؟ خودتو نباز. خدا رو شکر که هنوز اتفاقی نیفتاده.😒
ــ بهم حق بده مهدیه. نمی خوام ناشکری کنم. اول که دستم... ای خدا منتی نیست... من خودم خواستم و به نیت شهادت رفتم ولی جانباز شدن خیلی سخت تره😔 بعدش که بچه😭 اگه بود یه ماه دیگه دنیا می اومد. حالا هم پدر جون😔 بخدا مهدیه بعد از فوت مامان دلم به پدر جون خوش بود. اگه بلایی سرش بیاد من دق می کنم.😢 سلمای بیچاره رو بگو که تو این شرایط سردرگمه. می دونی به من چی می گفت؟
اشکش سرازیر شد و ادامه داد:
ــ می گفت نامزدیشو بهم بزنم که بتونه از بابا مراقبت کنه. می گفت چطور می تونم برم سر خونه زندگیم؟ اصلا پاک قاطی کرده. خودت می دونی که چقدر علیرضا رو دوست داره😔
ــ نگران نباش. اونم الان مثل تو ناراحته و سردرگم. تازه، سلما دختره و عاطفی تر از تو... قبول داشته باش خیلی تحملش براش سخته. پدر جون هم که چیزیش نیست... شما از همین حالا خودتونو باختید😒 تو اگه محکم باشی مثل همیشه، دل سلما هم گرم و امیدوار میشه. ان شاء الله این بحران هم رفع میشه. حالا بیا یه لقمه شام بخور پدر جون همش میگه صالح کجاست. بیا قربونت برم.😘
دستم را دور کمرش حلقه کردم و باهم به بقیه پیوستیم. چشمان سلما همچنان خیس و متورم بود و خودش را در کنار علیرضا پنهان کرده بود.
ادامه دارد...
@mahdii_hoseini
نویسنده: خانم_ترابی
نقل هست ڪه حضرت زینب(س)
وقتی میخواستن از
ڪوچه های شهر عبور ڪنن،
امیرالمومنین مقابلشون،
حسنِین دوطرفشون و
حضرت اباالفضل پشت سرشون
قدم برمیداشتن ڪه مبادا حتی
سایهشون رو نامحرم ببینه.
آخه ڪم ڪسی نیست!
ناموسِ حیدره... یادگار زهراست...
شام غریبان نزدیک است😭😭
اما اجازه بدید دیگه ارتباط این نقل رو با شام غریبان شرح ندم. بذارید ننویسم ڪه شام غریبان چه ها گذشت بر دخترِ شاهِ نجف......
#امـانازدلزینـب❣🕊
@mahdii_hoseini
خیلی هنر کنید قرآن بخوانید و زیارت عاشورا، اما کیست که نداند شمر، حافظ قرآن بود. پسوند «حجت الاسلام» و «آیت الله» سند اعتبار و وجاهت کسی نبوده و نیست و نخواهد بود. اما کیست نداند که «عمرسعد» آن «اصغر کُپک» مختار نامه نبود و آیت الله العظمی عمر سعد کوفه بود. شما خود را عمار دربار علی - احیانا- اگر ندانید، سرباز سید علی که - حتما- می دانید؛ اما کیست که نداند شمر سردار سپاه مولا علی در صفین بود و هم او سر قدسی حسین را روی «زانوی غم» نشاند. اثبات عشق با «نامه» ممکن نمی شود و رسم عاشقی به نوشتن هزاران نامه نیست؛ کیست که نداند شبث ابن ربعی - یک از آن هزاران بود که - نامه «فدایت شوم» به حسین نوشت و او را به کوفه خواند تا آخر سر، جزء همان ده نفری شود که بر پیکر مطهر حسین اسب تاختند. سند دلخوشی به رابطه خویشی را، تنها شیطان است که مهر و امضاء می کند. نسب و خویشی انسان، سبب احترام می تواند باشد، اما دلیل حق بودن هیچکس نیست. «سیادت» شاید در وزن و قافیه، به «حقانیت» نزدیک باشد، اما مترادفش نیست. کیست که نداند عمر سعد از خویشان حسین بود که فرمان حمله بر او را - با رها کردن اول تیر - صادر کرد...؟
@mahdii_hoseini
کودک شش ماهه ات را گرم در آغوش می فشردی ,سر و صورت و چشم و دهان او را غریق بوسه کنی و او را چون قلب از درون سینه در می آوردی و به دست های امام می سپاری .
امام او را تا مقابل صورت خویش بالا می آورد .چشم در چشمهای بی رمق او می دوزد و بر لبهای به خشکی نشسته اش بوسه می زند .
پیش از آنکه او را به دست های بی تاب تو باز پس دهد .دوباره نگاهش می کند ,جلو می آورد ,عقب می برد , و ملکوت چهره اش را سیاحتی می کند .
اکنون باید او را به دستهای تو بسپارد و تو او را به سرعت به خیمه برگردانی که مبادا آفتاب سوزنده نیمروز ,گونه های لطیفش را بیازارد .
اما ناگهان میان دستهای تو و بازوان حسین, میان دو دهلیز قلب هستی ,میان سر و بدن علی اصغر, تیری سه شعبه فاصله می اندازد و خون کودک شش ماهه را به صورت آفرینش می پاشد. نه فقط حرمله بن کامل اسدی که تیر را رها کرده است ,بلکه تمام لشکر دشمن ,چشم انتظار ایستاده است تا شکستن تو و برادرت را تماشا کند و ضعف و سستی و تسلیم را در چهره تان ببیند .
امام با صلابت و شکوهی بی نظیر ,دست به زیر خون علی اصغر می برد ,خونها را در مشت می گیرد و به آسمان می پاشد .کلام امام انگار آرامشی آسمانی را در زمین نازل می کند .
نگاه خدا ,چقدر تحمل این ماجرا را آسان می کند .
این دشمن که در هم می شکند و این تویی که جان دوباره می گیری و این ملائکه اند که فوج فوج از آسمان فرود می آیند و بالهایشان را به تقدس این خون زینت می بخشند ,آنچنان که وقتی نگاه می کنی یک قطره از خون را بر زمین ,چکیده نمی بینی .
📚 #افتاب_در_حجاب
🆔 @mahdii_hoseini
مسابقهی ما برای نزدیکی
به امام زمان علیهالسلام است!
چون قرار است که خداوند
آخرالزمانیها را تربیت کند.
#حاج_حسین_یکتا
Channel: @mahdii_hoseini
instagram.com/mahdii.hoseini
شبها سر راه با تمام خستگیام دلم نمی آید هیئت جمع و جورمان را نروم. اگر یک بالشت بدهند حاضرم همان جا استراحت کنم. نمیدانم چه چیزی بیدار نگهم میدارد. سخنرانی که روحانی نیست و خوب صحبت میکند و گاهی هم میزند به جاده خاکی. مثلا هر شب یادآوری میکند که آخرِ سال 38 به دنیا آمده و نگاه به ظاهرش نکنیم. موهایش رنگ است تا جوانتر نشان بدهد؛ که در شانزده سالگی دو بار دستگیر شده و به انقلاب که خورده از اعدام حتمی ساواک نجات پیدا کردهاست؛ یا مداحهای احتمالا بی فالوورمان از پیر و جوان که فریاد نمیزنند، هیجانی نمیشوند و ترتیب خواندنشان را اهالی همیشگی هیات از برند. همانهایی که بعد از میانداری مظلوووم حسین.. غریییب حسین.. تکرار یا ابیعبدالله با آن لحن خاص، به تکبیتی میرسند که حالا امضای هیات ماست و نشان از آخر مجلس. بله من شبها به هیات شکستهای با حضور افتخاری خانوادههای شهدای محل میروم وقتهایی که هیات نزدیکترش به خاطر غذای چرب و پر و پیمانش همیشه شلوغتر از این حسینهی ساده است.
دیشب اما چیز دیگری بیدار نگهم میداشت. صدای چیپس خوردن کودکی که دیوانهوار به ورقههای چیپس کچاپش کنار گوش من گاز می زد..
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
#رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_چهل_و_دوم2⃣4⃣ صالح آرام و قرار نداشت. آنقدر طول و عرض حیاط را قدم زده
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_چهل_و_سوم3⃣4⃣
صالح، پدر جون را به دکتر متخصص برده بود. دکتر هشدار داده بود که قلب پدر جون در خطر است و هر نوع هیجانی برای او مضر و آسیب رسان می شد. خیلی باید مراقب باشیم و محیط را برای پدر جون آرام و بی استرس فراهم می کردیم. خودم حواسم به همه چیز بود و غذا ها را با وسواس بیشتری درست می کردم. قرص ها را سر ساعت به پدر جون می دادم و گاهی اوقات که صالح نبود باهم به پارک و پیاده روی می رفتیم. صالح هم در طول روز چند بار به منزل می آمد و سری به پدر جون می زد. به خواست پدر جون، سلما و علیرضا در اولین فرصت به زندگی مشترکشان رسیدند و مراسم کوچک و زیبایی برایشان برگزار کردیم. لحظه ای که سلما می خواست منزل پدرش را ترک کند خیلی گریه کرد و دلتنگی اش همه ی ما را بی تاب و گریان کرد. دستش را دور گردن پدر جون حلقه کرده بود و از او جدا نمی شد.
ــ سلما جان... هیجان برا پدر جون خوب نیست. قربونت برم علیرضا گناه داره ببین چه دستپاچه ای شده😔
صالح هم دست سلما را گرفت و توی دست علیرضا گذاشت. اشکشان سرازیر شده بود. صالح سلما را بوسید و او را راهی کرد. بعد از سلما خانه خیلی خلاء داشت. حس دلتنگی از در و دیوار خانه سرازیر شده و خفه کننده بود. صالح و پدر جون هم در سکوت گوشه ای کِز کرده بودند و بی صدا نشسته بودند. مثل دو بچه که مادرشان تنهایشان گذاشته باشد. خانه بهم ریخته بود و من هم خسته. کمی میوه شستم و آوردم. با خنده کنارشان نشستم و گفتم:
ــ چه خبره جفتتون رفتین تو لاک خودتون؟ دلم گرفت به خدا.
@mahdii_hoseini
صالح لبخندی زد و پدر جون گفت:
ــ الهی شکرت... حالا دیگه راحت می تونم سرمو زمین بذارم و برم پیش مادر بچه ها.
صالح بغض داشت و نتوانست چیزی بگوید. من ابروهایم را هلال کردم و گفتم:
ــ خدا نکنه پدر جون. الهی عمرتون دراز باشه و در سلامت و عزت زندگی کنید. حالاهم میوه تونو بخورید که صالح ببردمون بیرون یه دوری بزنیم. صالح جان...
ــ جانم.
ــ فردا نری آژانس. باید صبحانه برای سلما ببریم. در ضمن نگران نباشید😂 سلما و علیرضا از فردا اعضای ثابت اینجا هستن. خودم دختر خانواده م بهتر می دونم حال و هواشو😂
فردا که صبحانه را با زهرا بانو برای سلما بردیم، سلما و علیرضا هم با ما به منزل پدرجون آمدند. سلما دوباره در آغوش پدر جون جای گرفت و دل سیر اشک ریخت.😔
ادامه دارد...
@mahdii_hoseini
نویسنده: خانم_ترابی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_چهل_و_چهارم4⃣4⃣
تلفن منزل زنگ خورد. گوشی را برداشتم و جواب دادم.
ــ الو... بفرمایید
ــ سلام خانوم. منزل آقای صبوری؟
ــ بله بفرمایید.😕
ــ از حج و زیارت تماس می گیرم. لطفا فردا بین ساعت 10تا11 صبح آقایان حسین صبوری و صالح صبوری به سازمان مراجعه کنند.
ــ بله، چشم... بهشون میگم.🙂
تماس قطع شد. نمی دانستم سازمان حج و زیارت چه ربطی به صالح می توانست داشته باشد؟؟؟!!! صالح که برگشت پیام سازمان را به او رساندم. اوهم متعجب بود و گفت:
ــ چند وقته تماس نگرفتن
ــ مگه قبلا مراجعه کردی؟
ــ چندین سال پیش پدر جون و مامان خدا بیامرز برای حج تمتع ثبت نام کرده بودن که متاسفانه عمر مامان...😔 سازمان می خواست پول ثبت نام مامان رو پس بده که پدر جون نذاشت. گفت اسم منو به جای مامان بنویسن. حالا یه دوسالی هست که تماس نگرفتن. باید فردا برم سری بزنم.
ــ گفتن پدرجون هم باید باشن. اسم هردوتاتونو گفتن. فردا بین 10 تا 11 صبح.
@mahdii_hoseini
فردای آن روز صالح به تنهایی به سازمان رفت. پدر جون حال مساعدی نداشت و ترجیح دادیم توی منزل استراحت کند. صالح که بازگشت کمی سردرگم بود. هم خوشحال بود و هم ناراحت. نمی دانستم چرا حالش ثبات نداشت.😕
ــ خب چی شد صالح جان؟
ــ والااااا... امسال نوبتمون شده باید مشرف بشیم😳
ــ واقعا؟؟؟؟😍 به سلامتی حاج آقا...
پیشانی اش را بوسیدم و گفتم:
ــ دست خالی اومدی؟😒 پس شیرینیت کو؟؟؟؟😔
ــ مهدیه😫
ــ چیه عزیزم؟
ــ پدر جون رو چیکارش کنیم؟ دکترش پرواز رو براش منع کرده😔 نباید خسته بشه و مناسک حج توان می خواد😔اگه بفهمه خیلی غصه می خوره... بعد از اینهمه انتظار حالا باید اسمش در بیاد برای حج؟؟؟ خدایا شکرت... حکمتی توش هست؟
چه می گفتم؟ راست می گفت. اینهمه انتظار برای آن پیرمرد و حالا ناامید، باید گوشه ی خانه با حسرت می نشست.
ــ حالا مهدیه نمی دونم چیکار کنم؟ تکلیفم چیه؟😕
ــ توکل کن... هر چی خیره همون میشه ان شاء الله...🙏 من برم غذا رو بیارم. پدر جون هم گرسنه ش بود.
ادامه دارد...
@mahdii_hoseini
نویسنده: خانم_ترابی
آسمـان
سالهاست که بعـد از عاشورا
بار امانت نتوانست کشیـد
قرعـهی کارش را به ابرها سپـرد
آنهـا هم
باریدنـد...
📝 #طلبه_گمنام
#نشرمطالبفقطباذڪرمنبع
@mahdii_hoseini
فقط اونجایی که ...
آیت الله کوهستانی میگن :
انقدر حضرت علی اکبر (ع) در قیامت شفاعت میکند که نوبت به امام حسین (ع) نمیرسد ...😭😔
#شهزاده...
#نشرمطالبفقطباذڪرمنبع❌
#دلانہ
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
#رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_چهل_و_چهارم4⃣4⃣ تلفن منزل زنگ خورد. گوشی را برداشتم و جواب دادم. ــ ال
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_چهل_و_پنجم5⃣4⃣
صالح در تکاپوی اعزام به حج بود و حسابی سرش شلوغ شده بود. خرید وسایل لازم و کلاس های آموزشی و کارهای اداری اعزام، حسابی وقتش را پر کرده بود. به اقوام هم سر زده بود و با بعضی ها تماس تلفنی داشت و از همه حلالیت طلبیده بود.🙏 همه چیز خوب بود فقط تنها مشکلمان پدرجون بود که دکترش اکیدا فعالیت خسته کننده و پرواز را برایش منع کرده بود.😢 حتی صالح پرونده پزشکی پدر جون را به چند دکتر خوب و حاذق که از همکاران دکتر پدرجون بودند، نشان داد اما تشخیص آنها هم همین بود. پدر جون آرام به نظر می رسید اما غم چشمانش از هیچکداممان پوشیده نبود. کاری نمی شد کرد. سلامتی اش در خطر بود و مدام می گفت:
ــ خیره ان شاء الله.😔
روزی که اعزام شد واقعا دلتنگ بودم اما این دلتنگی کجا و دلتنگی سفرهای سوریه اش کجا؟!😱 این سفر، سفری بود که می دانستم سراسر شور بود و آرامش. صالح با تنی رنجور و قلبی بغض آلود می رفت که پاک و طاهر بازگردد.☺️ مثل طفلی تازه متولد شده... دلم آرام بود. بغض و دلتنگی داشتم اما نگرانی نه... نگران بازگشتش نبودم و می دانستم گلوله ای نیست که جان صالحم را تهدید کند.⚰💣 توی فرودگاه همه ی زوار با وسایل لازم خودشان و ساک هایی شبیه به هم دسته دسته ایستاده بودند و مسئولین کاروان ها در تکاپو بودند برای گرفتن کارت های پرواز.✈️ خانواده ها برای بدرقه ی حجاج آمده بودند و همه جا اشک و لبخند با هم ترکیب شده بود. گاهی صدای صلوات از گوشه ای و در میان جمع انبوهی بلند می شد. سالن فرودگاه جای سوزن انداختن نبود. من و سلما و علیرضا و زهرا بانو و بابا هم با صالح آمده بودیم. پدرجون هم به اصرار با ما آمد. دوست نداشتیم جمع حاجیان عازم سفر را ببیند و داغ دلش تازه شود. هر چه بود و هر حکمتی داشت پدر جون یک، جامانده محسوب می شد.😔 اما با این تفاسیر نتوانستیم در برابر اصرارش مقاومت کنیم و او هم همراهمان آمد. صالح آنقدر بغض داشت که نمی توانست حتی به جهتی که پدر جون ایستاده بود نگاه کند. لحظه ی آخر هم اینقدر دستش را بوسید و اشک ریخت که اشک همه را درآورد.
@mahdii_hoseini
ــ پدر جون از خدا می خوام ثواب سفرم رو به شما و روح مامان برسونه😭
ــ برو پسرم... خدا به همراهت باشه. قسمت یه چیزی بوده که با عقل من و شما جور در نمیاد. فقط خدا خودش می دونه حکمتش چی بود؟ دست حق به همراهت مراقب خودت باش...
با همه خداحافظی کرد و به من رسید.
ــ مهدیه جان😔
ــ جانم عزیزم😭
ــ هر بدی ازم دیدی همینجا حلالم کن. زحمتم خیلی به گردنت بوده. بخصوص تنهایی هات وقتی میرفتم ماموریت و جریان دستم و بچه و...😔 خدا منو ببخشه😭
بغض داشتم اما باید صالح را مطمئن راهی می کردم. من هر کاری کرده بودم بر حسب وظیفه ی همسری ام بود.
ــ این چه حرفیه؟ وظیفه م بوده. تو هیچی برام کم نذاشتی. تو باید منو حلال کنی. مراقب خودت باش و قولت یادت نره.
پیشانی ام را بوسید و زیر گوشم گفت:
ــ شاید دیگه ندیدمت. از همین حالا دلتنگتم.😞
دلم فرو ریخت و از بغض نتوانستم جواب حرفش را بگویم. همه به منزل بازگشتیم. آن شب سلما هم پیش من و پدرجون ماند. عجیب دلتنگ صالح شده بودم💔😔😢
ادامه دارد...
@mahdii_hoseini
نویسنده: خانم_ترابی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_چهل_و_ششم6⃣4⃣
به محض اینکه در مدینه مسقر شده بود تماس گرفت. صدایش شاد بود و این مرا خوشحال می کرد.😍 شماره ی هتل را داشتم و هر ساعتی که می دانستم زمان استراحتشان است تماس می گرفتم. صالح هم موبایلش را برده بود و گاهی تماس می گرفت. بساط آش پشت پا را برایش برقرار کرده بودم و با سلما و زهرا بانو آش خوشمزه ای را تهیه کردیم. پدر جون ساکت تر از قبل بود. انگار تمام فکر و ذهنش درگیر حج بود و حکمت نرفتنش... علیرضا بیشتر از قبل به ما سر می زد. سلما هم که تنهایمان نمی گذاشت و اکثرا منزل ما بود. سفر مدینه تمام شده بود و حجاج عازم مکه بودند و رسما مناسک حج شروع می شد.
☎️☎️☎️☎️☎️☎️☎️☎️☎️☎️☎️☎️☎️☎️
@mahdii_hoseini
ــ مهدیه جان
ــ جونم حاج آقا😍
ــ هنوز مُحرم نشدم که...😅
ــ ان شاء الله حاجی هم میشی.
ــ ان شاء الله😊 خواستم بگم توی مکه چون سرمون شلوغه موبایلمو خاموش می کنم. اما شماره ی هتل رو بهت میدم هر وقت خواستی زنگ بزن. اگه باشم که حرف می زنم اگه نه بعدا دوباره زنگ بزن.
ــ باشه عزیزم😔 حداقل شماره مسئول کاروانتون هم بده.
ــ باشه خانومم حالا چرا صدات اینجوریه؟😕
ــ هیچی... دلتنگت شدم😭
ــ دلتنگی نکن خانوم گلم. نهایتش تا ده روز دیگه بر می گردم ان شاء الله.
ــ منتظرتم. قولت که یادته؟😏
ــ بله که یادمه. مراقب خودم هستم.😊
تماس که قطع شد دلم گرفت😔 کاش با هم بودیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
روز عرفه فرا رسیده بود و ما طبق هرسال توی حسینیه جمع شده بودیم برای دعا و نیایش☺️ خاطرات سال گذشته برایم تداعی شد و لبخند به لبم نشست😊
ــ چیه؟ چرا لبخند ژکوند می زنی؟😏
ــ یاد پارسال افتادم. صالح باتو کار داشت و منو صدا زد که بهت بگم بری پیشش😁 یادته؟ برای سوریه اعزام داشت.
ــ آره یادش بخیر. واااای مهدیه چقدر داغون بودم. تو هم که تنهام نذاشتی و هیچوقت محبتت یادم نرفت. وقتی صالح برگشت سر و ته زبونم مهدیه بود😜 خلاصه داداشمو اسیر کردم رفت.😂
ــ حالا دیگه صالح اسیر شده؟😒
ــ نه قربونت برم تو فرشته ی نجاتی😘
ادامه دارد...
@mahdii_hoseini
نویسنده: خانم_ترابی
سلام و نور خدمت همه بزرگواران✋
عزاداریاتون قبول حق إن شاء الله🌸
به اطلاع همه شما بزرگواران میرسانم که
#رمان_از_سوریه_تا_منا بعد از تاسوعا و عاشورای حسینی ادامه ی آن در کانال گذاشته میشود..
یاعلی✋
التماس دعای فراوان🌸
#چندکلمـہ ..
و میدانی، راز ها را همه، در خزانه مکتومی نهـاده اند که جز با مفتاح #تشنگی گشوده نمیشـود.
#شهید_سید_مرتضے_آوینے
#براے_حسین 🍃
@mahdii_hoseini