Javad Moghaddam - Muharram 1402 Shab 3 - 4.mp3
17.15M
ای به قربون تو شهه زاده سلطان
اسمتو باید گذاشت حضرت جانان
«لبیک یاحسین جانم»
#یا_امام_زمانم
#یا_حسین_جانم
#بسیار_دلنشین
🎙#جوادمقدم
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
Javad Moghaddam - Muharram 1402 Shab 6 - 1.mp3
19.44M
بودی برام شبیه اولادم
پرپر شدی شاخه شمشادم
«لبیک یاحسین جانم»
#یا_امام_زمانم
#یا_حسین_جانم
#بسیار_دلنشین
🎙#جوادمقدم
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
1608742959937756764289.mp3
14.64M
ای یار من رفتی شبیه ارباب
صد پاره تن رفتی
«لبیک یاحسین جانم»
#امام_زمانم
#یا_حسین_جانم
#بسیار_دلنشین
🎙#سیب_سرخی
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
15989194641446776307926.mp3
3.9M
کاش می شد که لباسی
برسانم به تنش
آبروی همه عریان روی صحرا مانده
«لبیک یاحسین جانم»
#امام_زمانم
#یا_حسین_جانم
#بسیار_دلنشین
🎙#سیب_سرخی
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
16191742032047998165457.mp3
3.03M
ای تکیه گاه و جان محمد(ص)
شونه به شونه همراه احمد(ص)
«لبیک یاحسین جانم»
#امام_زمانم
#یا_حسین_جانم
#بسیار_دلنشین
🎙#سیب_سرخی
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
enc_16640222583960965358165.mp3
3.84M
آقای کریمم یار قدیمم
اسمم مینویسم رو عقیقم
«لبیک یاحسین جانم»
#امام_زمانم
#یا_حسین_جانم
#بسیار_دلنشین
🎙#سیب_سرخی
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
enc_16593040909274949487270.mp3
3.87M
من اومدم از این به بعد
یه نوکر کاری بشم
«لبیک یاحسین جانم»
#امام_زمانم
#یا_حسین_جانم
#بسیار_دلنشین
🎙#سیب_سرخی
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
تو سبزی فروشی کار می کرد
بعد از یه مدت کارشو رها کرد
گفت: دیگه نمیرم
گفتم چرا؟
گفت به سبزیا آب میزنه و اونا سنگین میشن!
این پول و درآمدش شبهه ناکه 😥
رفت تو مغازه لبنیاتی
بازم کارشو رها کرد
گفتم: چرا؟
گفت: داخل شیرها آب می ریزه
درآمدش حرومه
من باید نون حلال بیارم سر سفره ام نه اینجور نونای شبهه ناک رو !
و رفت کارگری و بنایی رو انتخاب کرد.
من ادواردو نیستم 3.mp3
17.84M
📗کتاب صوتی بسیار شنیدنی
من ادواردو نیستم
"سرگذشت ثروتمندترین شهید شیعه"
قسمت 3⃣
با اتوبوس راهی تهران بودیم بیشتر
مسافرین نظامی بودند راننده به محض
خروج از شهر صدای نوار ترانه را زیاد کرد.
ابراهیم چند بار ذکر صلوات داد. بعد
هم ساکت شد اما بسیار عصبانی بود.
ذکر می گفت دستانش را به هم فشار
می داد و چشمانش را می بست .
حدس،زدم به خاطر نوار ترانه باشد.
گفتم می خوای برم بهش بگم؟ گفت:
قربونت برو بهش بگو خاموشش کنه.
راننده گفت: نمیشه خوابم می بره.
من عادت کردم و نمی تونم.
برگشتم به ابراهیم مطلب را گفتم.
فکری به ذهنش رسید از توی جیبش
قرآن کوچکش را درآورد و با صدای
زیبا شروع به قرائت آن کرد.
همه محو صوت او شدند راننده
هم چند دقیقه بعد نوار را خاموش کرد
و مشغول شنیدن آیات الهی شد.
💠#شهید_ابراهیم_هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 تنها چیزی که در عالم کهنه نمیشه خون شهیده
🎙#روایتگری حاج قاسم صادقی
بیسیمچی گردان حنظله حاج همت را خواست.
حاجی آمد پای بیسیم و گوشی را به دست گرفت.
صدای ضعیف و پر از خش خش … را از آن سوی خط شنیدم که میگوید:
احمد رفت، حسین هم رفت. باطری بیسیم دارد تمام می شود. عراقیها عنقریب می آیند تا ما را خلاص کنند. من هم خداحافظی می کنم.
حاج همت همانطور که به پهنای صورت اشک می ریخت، گفت:
بیسیم را قطع نکن… حرف بزن. هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن.
صدای بیسیم چی را شنیدم که می گفت:
سلام ما را به امام برسانید. از قول ما به امام بگویید: همانطور که فرموده بودید حسینوار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺟﻨﮕﻴﺪﻳﻢ.
۳۰۰ تن از رزمندگان گردان حنظله درون یکی از کانالها به محاصرهی نیروهای عراقی در می آیند. آنها چند روزو صرفا با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه میدهند و به مرور همگی توسط آتش دشمن و با عطش مفرط به شهادت میﺭﺳﻨﺪ.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی:
اولین موضوعی که اثرگذار بود در جبهه، فضای مدیریتی جنگ بود... من فضای مدیریتی جنگ را که میگویم، ذهن شما به سمت من و برادرانی که باقی مانده اند نرود…
ذهنتان متوجه همت، خرازی، کاظمی. و متوسلیان بشود…
#تصمیم_در_سردخانهی_مخصوص_شهدا....
🌷برادرم بعد از ظهر یکی از روزها به دیدنم آمد و بعد از مدتی برخاست و گفت قصد دارم به گلزار شهدای اصفهان بروم و سپس خداحافظی کرد و از منزل خارج شد. بعد مطلع شدیم که شب به خانه برنگشته. بسیار نگران شدیم. نگرانی ما تا فردا ظهر ادامه داشت تا به منزل امد، پرسیدیم: دیشب کجا بودید؟ چرا همه ما را نگران کردید؟ گفت: دیشب چند ساعتی گلزار شهدا بودم، بعد از ان هم به سردخانهای که مخصوص شهدا بود رفتم. چهار تابوت شهید را دیدم در کناره پیر خستهای به دنبال گمشدهاش میگشت. اجساد شهدا را یک به یک نگاه میکرد تا آنکه به بالین فرزند شهیدش رسید....
🌷صورتش را بر صورت فرزند قرار داد سپس سرش را بلند کرد و دوباره خم شد اما این بار بر روی سینه فرزند با چشمانش با او سخن میگفت. سینه فرزندش را بوسه باران کرد، سپس برخاست و سه مرتبه دور جسد فرزند چرخید بعد از ان ایستاد و دستانش را بالا گرفت و گفت: خدایا این فرزندم در راه تو قربانی شده، این قربانی را از من به شایستگی قبول کن. در ان لحظه که من شاهد ماجرا بودم به خود گفتم آیا شهادت نصیب من میشود دادا (خواهر). من تصمیم دارم به جبهه بروم حال که قرار است انسان بمیرد چه بهتر است که مرگ، مرگِ شهادت باشد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز
رفتم جلوی چادر تدارکات گردان و گفتم: پوتینهایم پاره شده و دیگر قابل استفاده نیست. و با دستم اشاره کردم به پوتینهایم که دهان باز کرده بودند و ... . مسئول تدارکات گفت: باید از آقا سید نامه بیاوری، اگر او نوشت، من پوتین میدهم وگرنه، نمیتوانم. رفتم دنبال آقا سید. گفتم: آقا سید، پوتینهایم پاره شده، گفتند شما باید نامه بدهید تا تدارکات... سید گفت: ببر کفشدوزی درستش کند. گفتم: بردم. درست بشو نیست. وضعشان خیلی خراب است. میبینید که. گفت: پوتینهای من، وضعشان بهتر از پوتینهای شما نیست، اما باید تحمل کرد. موقع نماز جلوی حسینیه تخریب، پایش را گذاشت روی یکی از پلهها، بند پوتینش را باز کرد. وقتی به پوتینش نگاه کردم از تقاضای خودم شرمنده شدم. پوتین سید هیچ کفپوشی نداشت. همهاش، همان کف زیرین زبرِ خانه خانه بود. دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. بعد از نماز مغرب و عشا در حسینیه نشسته بودم غرق در فکر و خیال که دستی به شانهام خورد. تا خواستم سرم را بلند کنم، دستی به طرفم دراز شد، یکی از بچههای گردان بود. کاغذی در دستم گذاشت و رفت. باز کردم و یادداشت را خواندم: تدارکات، لطفا یک جفت پوتین تحویل حامل نامه بدهید.
#شهید_سید_داوود_علوی
من ادواردو نیستم 4.mp3
19.4M
📗کتاب صوتی بسیار شنیدنی
من ادواردو نیستم
"سرگذشت ثروتمندترین شهید شیعه"
قسمت 4⃣
بچه که بودیم گاهی روزهای تعطیل به خانه پدربزرگمان می رفتیم و وقتی از بیکاری حوصلهمان سر می رفت، یک توپ پلاستیکی می خریدیم و فوتبال بازی می کردیم. وسط شور و نشاط بازی، ناگهان عباس غیبش می زد! صدایش می کردیم و جوابی نمی شنیدیم. با کنجکاوی به دنبالش می گشتیم و می دیدیم که در حال وضو گرفتن است. بزرگ تر که شدیم، دیگر می دانستیم که حتی در گرماگرم بازی ، عباس نمازش را به موقع می خواند. این باعث شده بود که ما هم به تبعیت از او، بازی را تعطیل کنیم و نماز بخوانیم.
اولین دوره نمایندگی مجلس داشت شروع میشد
بهش گفتم : «خودت را آماده کن مردم میخواهندت »
قبلا هم بهش گفته بودم ، جوابی نمیداد
آن روز گفت :« نمیتوانم ، خداحافظی شب عملیات بچه هارو با هیچی نمیتونم عوض کنم
#شهید_ابراهیم_همت
حاجی داشت حرف میزد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی میکرد. هنوز قاشق اول را نخورده، رو به عبادیان کرد و پرسید: عبادی! بچه ها شام چی داشتن؟
گفت: همینو
-واقعا؟جون حاجی؟
نگاهش را دزدید و گفت: ماهی رو فردا ظهر میدیم
حاجی قاشق را برگرداند بخدا فردا بهشون میدیم
حاجی همین طور که کنار میکشید گفت:
به خدا منم فردا ظهر می خورم!
#شهید_ابراهیم_همت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داخل گروه هایی که عضوین بذارین لطفا تا بر محمد و آل محمد 🌺🌸صلوات فرستاده شود