ٰ
𝗧𝗛𝗘𝗦𝗘 𝗗𝗔𝗬𝗦 🚀
ᴛʜᴇ ᴀᴘᴘᴇᴀʀᴀɴᴄᴇ ᴏғ ᴀ ᴘᴇʀsᴏɴ ɪs
ᴄᴏɴsɪᴅᴇʀᴇᴅ, ɴᴏᴛ ᴛʜᴇɪʀ ᴍᴀɴɴᴇʀs
چاره ای نیست
این روزها طرح روی جلد آدمهاست ك
پرفروششان میکند نه متنشان..!🩸
ٰ
@mahee_man
Any day that we don't give up
puts us one day closer to success.
هر يک روزى كه جا نميزنيم
ما رو يک روز به موفقيت نزديک تر ميكنه..!
@mahee_man
#BIO
⌯𝐘𝐨𝐮 𝐚𝐫𝐞 𝐦𝐲 𝐛𝐞𝐚𝐭𝐢𝐧𝐠 𝐡𝐞𝐚𝐫𝐭. .!
[طُ] قلـبِتپندهیمنی...🌅🍂
@mahee_man
I am never alone as long as I have myself to love.
من هرگز تنها نیستم تا زمانیکه خودم رو برای دوستداشتن دارم
@mahee_man
Learn to appreciate what you have before life makes you appreciate what you had.
یاد بگیر که چیزی را که داری قدر بدانی، قبل از اینکه زندگی تو را وادار به قدردانی از چیزی کند که داشتی.
@mahee_man
𝗖𝗔𝗟𝗠𝗡𝗘𝗦𝗦
ɪs ᴛʜᴇ ᴇɴᴅ ᴏғ ᴀɴxɪᴇᴛʏ
آرامـش است عاقبتِ اضطـراب ها..!
⠀
شبتان در آرامش❤️❤️
@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_106
هول شده گفتم :
نه نه، اتفاقا خوشحال شدم.
پس من با فلور بهت میپیوندم.
خدافظی کردیم و وقتی قطع کردیم با حرص گوشی رو پرت کردم.
از جا بلند شدم و به ساعت نگاه کردم.
ساعت ۱۲ بود و اصلا عجیب نبود انقدر خوابیدنم.
این مدت تایم استراحت و خواب زیادی نداشتم.
میخواستم امروز به امیر راجب حسم بگم ولی با اومدن فلور نمیشه.
از اتاق خارج شدم و رفتم پایین که دیدم ظرف غذا روی میزه.
خوشحال دست و صورتم رو شستم و شروع به خوردن ناهار کردم.
بعد از خوردن، ظرف پلاستیکی رو انداختم توی سطل و بعد از مرتب کردن آشپزخونه رفتم بالا.
دوش کوتاهی گرفتم و بعد از حموم شروع کردم به آماده شدن.
بلوز تنگ قرمز رنگی پوشیدم و گردنبند خود بلوز رو که به رنگ طلایی بود توی گردنم انداختم.
شلوار لی ۸۰ دودی رنگم رو پام کردم.
پابند طرح پروانه دور پای راستم بستم و بعد از مطمئن شدن از آرایش و تیپم،
به ساعت نگاه کردم.
ساعت ۵ بود و قرار بود ۵:۱۵ فلور بیاد دنبالم.
کفش دودی رنگم رو پام کردم و کیف ستش رو توی دستم گرفتم.
بعد از برداشتن تمام وسایل مورد نیازم،
ساعت و گوشواره و انگشتر رو بستم.
از اتاق خارج شدم و درش رو بستم.
رفتم پایین و در سالن رو قفل کردم.
چند دقیقه که گذشت با شنیدن صدای بوق ماشین از حیاط رفتم بیرون.
درو قفل کردم و سوار ماشین فلور شدم.
بعد از سلام احوال پرسی شروع به حرف زدن کردیم.
فاصله خونه تا مکانی که امیر گفته بود تقریبا نیم ساعتی میشد.
بلاخره رسیدیم.
چون زود رسیده بودیم پیاده نشدیم.
فلور گفت :
تابان واقعا امیر رو دوست داری؟
_راستش نمیدونم.
ازش خوشم میاد و به دلم میشینه ولی برای ازدواج و یه عمر زندگی فکر نمیکنم مناسب هم باشیم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
آدما دو دسته ان: اونايي ك خوبن و اونايي ك ميگن خوبن!!!👐
•
@mahee_man
گفتند:
که "عاشق" شدنت،
فرضِ محالیست!
من آدمِ رد کردن این فرض محالم…🧡»
⠀
-@mahee_man
#Bio
💙 ⃟❰ 𝗧𝗜𝗥𝗘𝗗 𝗢𝗙 𝗧𝗛𝗘 𝗣𝗘𝗢𝗣𝗟𝗘 𝗖𝗜𝗧𝗬 ❱
« خسته از شهر مردم..! »
@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝
#پارت_107
فلور : به نظر میاد امیر خیلی تورو دوست داره.
_خودمم همین حس رو دارم و نمیدونم باید چیکار کنم.
من واقعا نمیخوام خودم رو درگیر این مسائل بکنم.
با هزار بدبختی و زجر به اینجا رسیدم.
دلم میخواد موفق بشم برای خودم کسی بشم، نمیتونم با دل بستن ریسک کنم.
فلور چیزی نگفت، بعد از پارک ماشین باهم پیاده شدیم و به طرف ورودی کافه رفتیم.
انقدر ذهنم درگیر بود که حتی نفهمیدم کافه چه مدلیه یا چه دکوری داره.
وارد کافه شدیم ولی از خلوتی و تاریکیش متعجب شدم.
خلوت که نه در اصل هیچ کس توی کافه نبود.
متعجب به طرف فلور برگشتم که فلور رو هم ندیدم.
نگران اسمشو صدا زدم.
وقتی صدایی نشنیدم کمی رفتم جلوتر که یهو چراغ روشن شد و ...
_تولدت مبارک ... تولدت مبارک ... تولدت مبارک ...
متعجب و با لبخند به دور و بر نگاه کردم.
کافه خلوت نبود بلکه همه قایم شده بودن.
آترین و امیر کنار هم و فلور کمی اونور تر ایستاده بود.
چندتا از دوستای مدرسه و دانشگاه که باهاشون صمیمی شده بودم.
چند تا از دوستای آترین از جمله مری و مایکل.
باورم نمیشد تولدم رو یادم رفته بود.
سریع به خودم نگاه کردم.
خوشحال از اینکه تیپ درست حسابی زدم به طرف آترین و امیر رفتم.
با ذوق اول آترین رو بغل کردم و بعد دست امیر رو گرفتم.
حالم عجیب بود.
هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز تولدم رو یادم بره و اینطوری سورپرایز شم.
اونم تولد ۱۸ سالگیم ...
سر میز نشستم و امیر و آترین و فلور کنارم بودن.
بقیه هم روی میز های دیگه.
بلاخره از شوک درومدم.
با حرص مشتی زدم توی بازو امیر و گفتم :
چرا اینطوری کردی؟
منو بگو فکر کردم دعوتم کردی و قراره باهم صحبت کنیم فکرشم نمیکردم امروز همچین برنامه ای برای من چیده باشی . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
#Bio
🤍 ⃟▬▬▭❰ 𝐌𝐚𝐤𝐞 𝐮𝐫 𝐃𝐫𝐞𝐚𝐦𝐬 𝐑𝐞𝐚𝐥𝐢𝐭𝐲 ❱
آرزوهاتو تبدیل به واقعیت کن!
@mahee_man