[°~🌿🎈~°]
#چادرانہ🔮
چـ♡ــادر مشڪےام...↷•°
چــہ جذابیٺے دارد برایمــ😍•˝
گرمـے هــوا {☀️🔥}↴--•°
جذاب ٺرش مےڪند❤️••
چون مےدانم خـ♡ـدا...⤵️°•
عـــشــــــق مےڪـــنــد...💞~•
از نگاه ڪردنم...•[😇🌿]•
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
+ناگہاݩ باز دلـــم یاد ٺـۅ افٺاد و شڪسټـ...
●••🍃
ومنیقیندارمکهبیشترازقبل
برایاینانقلابعلمداریمیکنی!
ازهمانتشییعِباشکوهتمشخصاست؛
ایزندهترازهرزندهـ(:
#حاج_قاسم 🌙✨
هدایت شده از ماهـِ پنهان
وقٺــ اذانہ✨🌤
نمازمون سرد نشــہ رفیق:)🌱🌈
دعا ڪنیم برای ظہور آقاے بہــار🌸🍃
+الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💚
بریم رفیق وایســیم پشٺــ سرِ امام زمانمـوݩ😍😍🌻
#وقت_عاشقی📿
🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸
بہ احٺرام اذان🦋تا یڪ ربع از گذاشتن پسټ معذوریم😇🕊
#التماس_دعــا🤲🏻
ماهـِ پنهان
+ناگہاݩ باز دلـــم یاد ٺـۅ افٺاد و شڪسټـ... ●••🍃 ومنیقیندارمکهبیشترازقبل برایاینانقلابعلم
۱۰ روز تا سالگرد آسمانے شدنٺ…💔
سلاااام دوستان نماز قضای مغرب امروز فراموش نکنیم😍😍
از حال و هواتون برامون بگید آیا اثر کرده ؟
تونستید انجام بدید؟
نظراتتون را به ما بگویید
✨ @Maleka84 ✨
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسی_وهفت
پیراهن سپیدم همه از #خونش رنگ گل شده بود،..😭😭😭
کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین #نوری✨👣 که به نگاهش مانده بود، دنبال #من میگشت...😭😭😭
اسلحه مصطفی کنارش مانده..
و نفسش هنوز برای #ناموسش می تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم...😭😭
گوشه پیشانی اش شکسته و کنار صورت و گونه اش پُر از خون شده بود...
ابوالفضل از آتش این همه زخم در آغوشش پَرپَر میزند..
و او تنها با قطرات اشک، گونه های روشن و خونی اش را میبوسید...😭🌸
دیگر خونی به رگ های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت🕊سنگین میشد..
و دوباره پلک هایش را می گشود تا صورتم را ببیند..
و با همان چشم ها مثل همیشه به رویم میخندید...😊🕊
#اعجازنجاتم مستش کرده بود..
که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد،..😍😊
صورتش به #سپیدی_ماه میزد و لب های خشکش برای حرفی میلرزید..
و آخر #نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست🥀🕊 و سرش روی شانه رها شد...🕊👣✨
انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود..😱😭
که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم😭😫 فقط یکبار دیگر نگاهم کند...
شانه های مصطفی از گریه میلرزید😭 و داغ دل من با گریه خنک نمیشد..😭
که با هر دو دستم..
پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم.. و هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد که لب هایم روی صورتش ماند.. و نفسم از گریه رفت...😭😭😫😫😭😫😭😭
مصطفی تقلّا میکرد..
دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم...🕊😭😭😭
که هر چه..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌 #کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·