از هر چه غصه دارد و غم میشود رها
هر سائلی به خدمت این شاه میرود...
السَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلیِّ بنِ موسَی الرِّضٰا
🆔 @mahfa110
🔻#زندان_الرشید ۶۶
خاطرات سردار گرجی
به قلم، دکتر مهدی بهداروند
در حالی که از درد به خودم میپیچیدم گوشه ای نشستم. بوی عفونت و کثافت سالن حالم را به هم زد. با هر دم و بازدمی حالت تهوع پیدا می کردم. اما راه گریزی نبود. به خیلی از بچه ها همین حالت دست داد. عده ای، که قدرت دفاعی کمتری داشتند، سریع واکنش نشان دادند و استفراغ کردند. این کار هوا را بدتر کرد. از فضای کثیف سالن و اتاق ها معلوم بود قبل از ما عده ای از اسیران ایرانی آنجا بوده اند. نگاهی به در و دیوار و اول و آخر سالن و اتاقمان کردم. رد خونی که کف زمین سالن بود نشان میداد قبل از ما چه خبر بوده است. آدم از دیدن دیوارها و کف زمین وحشت می کرد. با خودم گفتم: «مگر اتاق شکنجه بوده که این طور اثرات آن باقی مانده است؟!»
عده ای از بچه ها به محض رسیدن به اتاق ها دراز به دراز روی زمین افتادند. طبق عادت همیشگی ام تا رسیدم شروع به شناسایی محوطه کردم و خبرهایی به دست آوردم، تا چشمم به توالت ها افتاد شال و کلاه کردم و به سرعت خودم را به آنجا رساندم تا تلافی آن مدت را دربیاورم.
در توالت را باز کردم و با یک شوق و ذوقی خواستم وارد شوم که دیدم توالت خراب و چاه آن پر شده است. هر چه از دهانم در می آمد به عراقی ها گفتم. البته عراقی ها آنجا نبودند تا حرفهایم را بشنوند.
چاره ای نبود. به هر حال اسمش توالت بود و باید مشکل ما را حل می کرد. بخشی از هوای بد سالن به خاطر همان توالتهای خراب بود. به بچه ها گفتم: «باید فکری به حال توالت ها کرد؛ وگرنه از بوی گند آنها خفه می شویم و هیچ کس هم به داد ما نخواهد رسید.»
با رفتن عراقی ها و آرام شدن محیط، بچه ها وارد سالن شدند. هر کس از دیگری می پرسید: «تو کی اسیر شدی؟ نیروی چه لشکر بودی؟ کجا اسیر شدی؟» این سؤالات را از هم می پرسیدند و به هم پاسخ می دادند. لبخند و شادی از سر و روی بچه ها می بارید. همه دور هم جمع شده بودیم. بین آنها هوشنگ را خوب میشناختم؛ ولی به روی خودم نیاوردم. او هم هیچ واکنشی نشان نداد. هر دو عادی با هم احوال پرسی کردیم و مثل باقی بچه ها با هم حرف زدیم. او گفت که در جزیره اسیر شده است. من هم گفتم: «من هم در جزیره اسیر شدم.» او زیرکانه پرسید: «از چه لشکری بودی؟» گفتم: «عضو بهداری تیپ ۸۵ موسی بن جعفر بودم که اسیر شدم.» هوشنگ فهمید اطلاعات من جعلی است. انگار می خواست بیشتر بداند؛ گفت: اسمت چیست؟ اهل کجایی؟»
- فریدون علی کرم زاده. بچه اندیمشک هستم!
هوشنگ که قدری خنده اش گرفته بود و سعی می کرد خودش را کنترل کند گفت: «کی اسیر شدی؟» گفتم: «پنجم تیرماه ۱۳۶۷، حوالی ظهر اسیر شدم.» او بلافاصله از دیگری پرسید: «خب، برادر، شما که هستید؟ کجا اسیر شدی؟» به هر حال پرسش و پاسخ عمومی برگزار شده بود و همه داشتیم از یکدیگر سؤال می کردیم.
حواسم را جمع کردم تا هم اطلاعات قبلی ام را تکرار کنم و هم خیلی به هوشنگ نزدیک نشوم. چون این نزدیکی می توانست به ضرر هر دوی ما تمام شود. بیشتر بچه هایی که همراهم بودند بچه های لشکر ولی عصر (ع) خوزستان و تیپ ۲۱ امام رضا مشهد و تیپ ۴۸ فتح بودند. هر دوی اینها از یگانهای زیر مجموعه قرارگاه خودمان بودند.
نماز مغرب را برای اولین بار با وضو خواندیم؛ البته بدون غسل و طهارت. بعد از چند روز نماز با تیمم، به راحتی با آب وضو می گرفتیم و نماز می خواندیم. تا عصر جو صمیمی و عاطفی خوبی بین همه برقرار شد. احساس میکردم با دیدن و حرف زدن و شوخی های بچه ها قدری دارم از آن دل گرفتگی بیرون می آیم...
بچه ها از اسارتشان برای یکدیگر حرف می زدند. عده ای آنقدر خنده دار اسیر شده بودند که بلند میخندیدیم. عده ای هم آنقدر غریبانه و مظلومانه اسیر شده بودند که اشکمان در آمد. با این حرف و حدیث ها، خستگی و رنج آن سه روز از تنمان بیرون رفت و برای ساعتی یادمان رفت روزهای قبل با ما چه کرده بودند.
مشغول حرف زدن بودیم که یک مرتبه صدای باز شدن در سالن توجه ما را جلب کرد. هر کس سریع به اتاق خودش رفت و در گوشه ای جا گرفت. من هم به اتاقمان، که دومین اتاق سمت چپ سالن بود، رفتم و کنار در ورودی نشستم.
همراه باشید..
🆔 @mahfa110
❤️ #ریحانه_رضوی ❤️
#زندگی_را_زندگی_کنیم
#هر_دو_بدانیم
🔹 اگر از دست همسرت ناراحتی، این ناراحتی رو به درستی بروز بده و بگذار همسرت این ناراحتی رو بفهمه!!!❤️
🔸 وقتی غصههاتو میریزی تو دلت، همسرت هیچ خبر از حال تو نداره و رفتار عادی خودش رو ادامه میده...!
🔹 اون وقت تو با خودت فکر میکنی؛ «من اینقدر ناراحتم و همسرم انگار نه انگار» و این خیلی خطرناکه! اگه میخوای زندگی آرومی داشته باشی، نذار هیچوقت به این نقطه برسی.
خانوم محترم!!
آقای گرامی!!
هر چقدر مشغله دارید،
زمانی رو تعیین کنید،
و با هم صحبت کنید❤️
باور کنید بزرگترین مشکلات در فضای آروم با صحبت با رعایت اصول اخلاقی حل میشه.
#روزگارانتان_به_رنگ_خدا
🆔 @mahfa110
#شکرانه_رضوی_۱۳۳۸
امروز پنجشنبه ۱۳۹۹/۰۹/۲۷
سازنده بودن به جاي به تعويق انداختن.
رسيدن به آرامش و آسودگي خيال فقط با استراحت كردن تمام وقت بدست نمي آيد، بلكه بايد بياموزيم چگونه آرامش را بدست بياوريم.
مهم نيست كه در حال كار باشيم يا استراحت ، مهم اين است كه بدانيم چه بكنيم. بنابراين كار هايي را كه بايد انجام شود اولويت بندي كنيد. اگر هر كاري را با برنامه و از راه صحيح انجام دهيد احساس استرس و فشار كمتري خواهيد داشت. وقتي كه مي خواهيم چند كار را با هم انجام دهيم خود را زير بار فشار زيادي قرار داده ايم. و در اين حال ايجاد آرامش بسيار سخت و دشوار است.
زندگي را براي خود سخت نكنيد. براي هر كاري زمان مشخص نماييد و آنقدر به خود وقت بدهيد كه از انجام آن لذت ببريد.
يك كار را تكميل نماييد و هر چه لازم است براي آن انجام دهيد. آنگاه پاداش شما لذتي است كه از انجام بي عيب و نقص آن كار نصيب شما خواهد شد.
#خدایا_شکرت...
🆔 @mahfa110
#گوهرانه_رضوی_۱۳۳۸
پیامبر عظیمالشان اسلام صلىاللهعلیهوآلهوسلم میفرمایند:
أشَدُّ النّاسِ اجْتِهاداً مَن تَرَکَ الذُّنوبَ؛
سخت کوشترین مردم کسى است که گناهان را فرو گذارد.
امالی صدوق، صفحه ۲۸
🆔 @mahfa110
درون صحن شما میشود به خود بالید
به بالهای دعا حس بیکران بودن
به روی مأذنه نقاره یک نفس میگفت:
رضا رضا شده تقریری از اذان بودن
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ
🆔 @mahfa110
🔻#زندان_الرشید ۶۷
خاطرات سردار گرجی
به قلم، دکتر مهدی بهداروند
سروصدای سربازان عراقی بلند بود. ظرف بزرگ را وسط سالن گذاشتند و مقداری هم نان کنار آن قرار دادند و گفتند: «سهمیه غذای شماست. بخورید.» گرسنگی آن چند روز حسابی اذیتم کرده بود. در قابلمه را باز کردم که ببینم غذا چیست. دیدم درون قابلمه مقدار زیادی شلغم و مقداری آب گوجه ریخته اند. لابد اسم آن را هم خورش گذاشته بودند.
اولین بار بود غذای این شکلی می دیدم. تعجب کردم. هر چه بود، از بس گرسنه بودیم، حمله ور شدیم و با دل و جان به خوردن غذایی مشغول شدیم که در ایران اگر جلوی حیوان هم میریختیم، نمی خورد. خدا را هم شکر کردیم. )
عده ای، که به سبب کتک های تونل مرگ دست و صورتشان خونی شده بود، رغبت نداشتند با دستهای نجس شلغمها را بردارند و بخورند. آنها در غربت اسارت هم مراعات نجس و پاکی را می کردند. به نگهبانی که پشت در اصلی ایستاده بود و خوردن غیر عادی ما را نگاه میکرد گفتم: «آقا، لااقل کمی آب به ما بدهید. خیلی تشنه مان است.» دلش به رحم آمد و گفت: «باشد. الان. صبر کنید.» چند دقیقه بعد یک شلنگ آب را از حياط کشید و آن را توی سالن انداخت و گفت: «این هم آب.» گفتم: «ممنون. خدا خیرت بدهد.»
علاوه بر اینکه دل سیری آب خوردیم، به دنبال ظرفی گشتیم که آب ذخیره کنیم برای روز مبادا. به غیر از سطل های زباله ظرف دیگری نبود. آنها را ناچار پر از آب کردیم و در گوشه ای قرار دادیم.
عده ای از بچه ها سر و صورت خونی شان را شستند. اولین بار بود که به راحتی و بی هیچ منت و تحقیری به آب دست پیدا می کردیم. بچه ها تا سر حد ترکیدن آب خوردند.
بسیاری از بچه ها لباسهایشان خونی و نجس بود. بحث شد که با این وضع می شود با این لباس ها نماز خواند یا نه. ولولهای در سالن پیچید و این سؤال همگانی شد. وقتی دیدم عراقی ها درها را بسته و رفته اند، در مقام تبلیغ بر منبر اخلاق و احکام شرعی رفتم و شروع به نصیحت و گفتن مسئله شرعی کردم! گفتم: «بچه ها، مطمئن باشید نماز خواندن با این لباس ها و بدنهای نجس به مراتب بهتر و زیباتر از نمازهایمان در ایران است. حتما ثواب این نمازهایمان بیشتر است. شک نکنید.» بیشتر اسیران سن و سالشان از من کمتر بود و با دقت به حرف هایم گوش می دادند. ادامه دادم:
چرا خدا نمازهای ما را در این زندان نپذیرد؟ تازه، خدا خیلی هم دلش بخواهد که در این بدبختی و زجر و شکنجه نمازش را می خوانیم!» عده ای سروصدا کردند و گفتند: «آقا، حالا خواندن نماز، بر فرض حرفهای شما، قبول. عیبی ندارد. ولی حالا قبله کدام طرف است؟» حرف درستی بود. گفتم: «قبله هم مثل لباس نجس ما. قبله لازم نیست در این موقعیت. به هر طرف که می توانید نماز بخوانید خدا حتما قبول میکند. از منبر احکام شرعیه و فتوا دادن پایین نمی آمدم. فتاوایی در آن روز دادم که هیچ فقیهی در عمرش نداده بود!.
وقتی اضطراب بچه ها از بین رفت و حالشان بهتر شد، گفتم: پس سریع نمازهایتان را بخوانید تا ثواب اول وقت را از دست ندهیم. ضمنا مهر هم لازم نیست. روی زمین سجده کنید.» جنب و
جوشی بین بچه ها افتاد. اولین بار بود در یک مکان عمومی راحت نمازمان را می خواندیم و کسی هم مزاحم ما نبود.
همراه باشید..
🆔 @mahfa110
👌🔵 پیر زنی روبروی مسجد گدائی می کرد. روزی امام مسجد که زن را می شناخت از او پرسید: مادر جان! تو که وضعت خوب بود و پسرت اهل مسجد و نماز بود، پس چرا گدائی می کنی؟
زنگفت: ای شیخ! شما باخبرید که شوهرم چند سال پیش وفات کرد و تنها پسرم نیز یکسال پیش مقداری پول برایم گذاشت و سپس برای کار و تجارت به خارج رفت و چند ماه هست که پول ها تمام شدند و من مجبور هستم گدائی کنم.
امام مسجد از او پرسید: پسرت برایت پول نمی فرستد؟
پیر زن گفت: پسرم پول نمی فرستد اما هر ماه توسط پُست یک عکس می فرستد و من آن عکس ها را می بوسم و در گوشۀ خانه سرِ طاق می گذارم.
امامِ مسجد برای مشاهدۀ وضعیت پیر زن به خانه اش رفت. پیر زن عکس هائی را که پسرش برای او فرستاده بود به امام نشان داد. امام از آنچه دید بسیار تعجب کرد. پسر پیر زن هر ماه برای مادرش هزار دلار چک می فرستد اما مادرش چون خواندن و نوشتن بلد نیست فکر می کند اینها عکس هستند و آن چک ها را بوسیده بر طاق می گذارد.
امام جماعت محله چک ها را برای پیر زن نقد کرد و پیر زن بسیار خوشحال شده و زندگیش متحول شد و امام جماعت را دعا می کرد.
💥این داستان چقدر با زندگی ما شباهت دارد!!
بسیاری از ما به دنبال خوشبختی و آرامش در زندگی هستیم اما غافل از آنکه گنج و راهنمای بزرگی در اختیار داریم که به علت اینکه یا خواندن آن را بلد نیستیم و یا وقتش را نداریم آن را در گوشه ای از خانه سرِ طاق گذاشته ایم و بجز بوسیدن استفاده ای از آن نمی کنیم و دست خود را برای گدائیِ خوشبختی و سکون قلبی در این جهان بزرگ دراز کرده ایم اما بدستش نمی آوریم.
این گنج بزرگ خوشبختی و آرامش، آیات بابرکت قرآن مجید واحادیث وروایات اهلبیت علیه السلام ونهج البلاغه ودعاهامخصوصادرمفاتیح الجنان وصحیفه سجادیه است، واین یعنی بزرگترین وارزشمندترین ثروت دنیا
ایکاش کسی بود مارا بیدار میکرد.
🆔 @mahfa110
با عرض سلام و ادب خدمت اعضای محترم کانال مهفا۱۱۰، و تبریک و تهنیت بهمناسب ولادت حضرت زینب سلام الله علیها و عرض خدا قوت به پرستاران فداکار، طبق معمول روزهای #جمعه، مباحث #آدینه_رضوی را با عنوان #انتظار_عامیانه_عالمانه_عارفانه تقدیم میکنیم.
🆔 @mahfa110
#آدینه_رضوی_۲۹۳
📘📘📘انتظار عامیانه،عالمانه،عارفانه
در دعای سلامتی آقا امام زمان هم همین قصه وجود دارد:
اللهم کن لولیک الحجه....
حجت بن الحسن، که درودهای تو بر
خدایا! برای ولی خود حجت بن الحسن، که درودهای تو بر او و بر پدرانش باد، در این ساعت و در هر ساعت، ولی و نگهبان و رهبر و یاور، و راهنما و دیده بان باش، تا اینکه او را از روی میل و رغبت مردم، در روی زمین ســکونت دهی و زمانی دراز او را بر روی زمین بهره مند سازی.
ًدر این دعای مشهور، اصلا برای دیدن حضرت دعا نمیکنیم، برای سلامتی حضرت دعا میکنیم. دعا میکنیم حضرت سلامت باشند، تا اینکه فرج ایشان برسد و از حکومتشان بهره مند گردند.
این اوج یک خلوص عاشقانه و عارفانه است، که دیگر خود را در نظر نمیگیرد و تنها محبوب خود را مد نظر قرار میدهد.
🆔 @mahfa110
🔻#زندان_الرشید ۶۸
خاطرات سردار گرجی
به قلم، دکتر مهدی بهداروند
محیط زندان ساکت و خلوت بود. در اوج آن سکوت شبانه، صدای گریه یکی از بچه ها در نماز، فضا را عوض کرد. بچه هایی که آمادگی گریه داشتند بی معطلی گریه کردند. کسی فکر نمی کرد در زندان الرشید، آن هم در پایتخت عراق، اسیران ایرانی آن طور با گریه نماز بخوانند.
پس از نماز، دعای فرج را خواندیم. یاد نمازخانه سپاه ششم افتادم و گریه کردم. علی هاشمی هیچوقت در نمازهای سپاه ششم جلو نمی آمد. همیشه گوشه ای میان بچه ها نمازش را اقتدا میکرد. انگار نه انگار فرمانده سپاه ششم است.
هر قسمت دعا را که می شنیدم صحنه های نمازخانه قرارگاه یادم می آمد. دلم هوای وطن کرده بود. ساعت حدود یازده شب بود و ما همچنان از جنگ و ایران حرف میزدیم. هر کس حرفی میزد. آرام به هوشنگ گفتم: «راستی، امشب اولین شبی است که عراقی ها به سراغ ما نیامدند و کاری به ما ندارند.» هوشنگ گفت: «شاید هم آخرین شب نیامدنشان باشد.» خندیدم و گفتم: «این هم حرفی است.» از نوع ساختمان زندان معلوم بود که آن مکان محل نگهداری اسیران است و باید تا مدتی و شاید هم برای همیشه آنجا باشیم. پنجره کوچکی بالای دیوار اتاق ما بود که جلوی آن پوشیده بود.
دست نوشته های زیادی روی دیوارهای زندان بود که تاریخ بعضی از آنها به سال ۱۳۵۸، یعنی قبل از جنگ، برمیگشت! .
روی دیواری نوشته بود احمد رضایی از اهواز. يوسف محمدی از شیراز. هر اسیری از هر شهری که بود یک یادگاری نوشته بود که معلوم بود خیلی شان مربوط به سالهای اول جنگ است.
نیمه شب بود. قدری قدم زدم و بعد عادی کنار هوشنگ نشستم و گفتم: «برادر، حال شما چطور است؟ پایتان بهتر شده؟ در چه عملیاتی پایتان زخمی شده؟» همه بیدار و در حال شب نشینی بودند. نزدیک هوشنگ، عده ای داشتند از روز آخر حضورشان در جزیره خاطره تعریف می کردند. یکی از آنها گفت: «وقتی عراقیها گاز شیمیایی سیانور زدند دیدم عده زیادی از بچه ها در جا با تنفس گاز شهید شدند.» چند نفر دیگر از زخمی شدن بچه ها کنار آب و شهادتشان می گفتند. انگار داشتند مقتل می خواندند. بعضی دیگر زل زده بودند و داشتند حرفها و گریه های بچه ها را نگاه می کردند. حرف از شهدا که تمام شد، چگونگی عقب نشینی تحلیل شد. یکی میگفت: «دیدی چطور عراق به راحتی آمد و ما را شکست داد؟ دیدی چطور همه چیز به باد فنا رفت؟ دیدی جنگ با پیروزی صدام تمام شد؟» حرف های ناجوری می زدند. علت اصلی آن هم اسارت بود. آنها از عملیات عراق خبری نداشتند. فقط خودشان را می دیدند. به همین سبب فقط از یأس و ناامیدی و بدبختی حرف می زدند.
احساس کردم فضا دارد عوض می شود و خیلی زود ممکن است روحیه بچه ها خراب شود. بی مقدمه گفتم: «این طور هم که شما می گویید نیست. حرفهایتان مستندی ندارد. شما نباید از این حرف ها بزنید.» کمی که ادامه دادم، یک مرتبه حسی به من گفت: «تو رئیس ستاد سپاه ششم نیستی. تو فریدون علی کرم زاده هستی. این حرف ها چیست که میگویی؟ تو عضو بهداری تیپ ۸۵ هستی. نباید این حرفها را بزنی.» قدری تأمل کردم. فکر کردم نباید وارد این مباحث شوم. چون عراقی ها برخی از اسیران را می خریدند تا برایشان جاسوسی کنند.
همراه باشید..
🆔 @mahfa110
#ریحانه_رضوی
#زندگی_را_زندگی_کنیم
اگه یكی بهت بگه:
"تو آدمِ خوبی هستی ..."
شروع می کنی به احساس خوب داشتن!
اگه کسی فکر کنه تو آدم بدی هستی،
شروع می کنی به احساس بد داشتن ...
این یعنی روانگردانی از طریقِ دیگران ...
هویتِ تو به دیگران بستگی داره!
داری روح و روانت رو با نظر دیگران
مدیریت می كنی!
با دیگران زندگی کنیم،
اما خودمون رو فرسودهی نظراتشون نكنیم ...
آنچه كه دیگران در مورد ما میگن،
بازتابی هست از ذهن و شخصیت خودشون، نه از "ما" !!!
به خودمون نگاه کنیم،
نه به بازتاب ها !!
#روزگارانتان_به_رنگ_خدا
🆔 @mahfa110
#یلدای_همدلی
در این ایام، دیگران را هم دریابیم.
رحم کنیم، تا مورد رحمت خداوند متعال واقع شویم.
🆔 @mahfa110
#شکرانه_رضوی_۱۳۳۹
امروز شنبه ۱٣٩۹/۰۹/۲۹
◾️کار گروهی
اگر قصد دارید انسان موفقی باشید، باید از افکار و رفتارهای منفی دیگران دور بمانید؛ اما چگونه میتوان این کار را انجام داد؟
اول اینکه دیگران را به خاطر مسائلی که رخ داده است سرزنش نکنید؛ بلکه مانند یک راهنما به آنها کمک کنید تا مشکلات خود را از میان بردارند و به موفقیت برسند.
اگر با دقت بیشتری به موضوع نگاه کنید متوجه میشوید که شما هم به موفقیت رسیدهاید، چون به افرادی کمک کرده اید که عامل موفقیت شما شدهاند. همکاری با فردی که سعی دارد موفق شود، بزرگترین موفقیت شما هم محسوب میشود. تفکر مثبت، به موفقیت در گروههای کاری، خانوادگی و اجتماعی منجر میشود.
هرچه بیشتر میبخشم، بیشتر میستانم !
#خدایا_شکرت...
🆔 @mahfa110
#گوهرانه_رضوی_۱۳۳۹
پیامبر عظیمالشان اسلام صلىاللهعلیهوآلهوسلم میفرمایند:
مَن عَلِمَ مِن أخِیهِ سَیِّئَةً فَسَتَرَها، سَتَرَ اللهُ عَلَیهِ یَومَ القِیامَةِ؛
هر که از برادر خود گناهی بداند و آن را بپوشاند، خداوند در روز قیامت گناهان او را بپوشاند.
المعجم الکبیر طبرانی، جلد ۱۹، صفحه ۴۴۰
🆔 @mahfa110
خورشید هشتم از شکوه بیکران تو
تنها به یک گنبد نگاه انداختم عمری
🆔 @mahfa110
#ریحانه_رضوی
#زندگی_را_زندگی_کنیم
✳️✳️✳️ این مهارتها را داشته باشیم:
🔴تلاش كنيم هميشه دنبال يادگيري باشيم.
🔵تلاش كنيم همان گونه باشیم كه میگوييم.
⚫️تلاش كنيم هميشه براي اطرافيان جذاب باشيم.
🔴تلاش كنيم تا راست گويی و صداقت عادت ما شود.
🔵تلاش كنيم براي خوب كار كردن، خوب هم استراحت كنيم.
⚫️تلاش كنيم همان گونه رفتار كنيم كه از ديگران انتظار داريم.
🔴تلاش كنيم همـان گونه رفتار كنيم كه گرفتار عذاب وجدان نشويم.
🔵تلاش كنيم با پيدا كردن دوستان جديد، دوستان قديمي را هم حفظ كنيم.
#روزگارانتان_به_رنگ_خدا
💢💢💢آدرس کانال
🆔 @mahfa110
💢💢💢مدیرکانال
🆔 @mahfa88
🔻#زندان_الرشید ۶۹
خاطرات سردار گرجی
به قلم، دکتر مهدی بهداروند
[برای روحیه دادن به بچهها نباید وارد این مباحث میشدم]. آنجا جای اعتماد کردن نبود. هر لحظه ممکن بود کریم اهوازی دیگری پیدا شود و پدرمان را دربیاورد. بنابراین، شنونده ماندم و حرفی نزدم که بلای جانم شود. آنها نباید میفهمیدند بیش از آنچه فیلم بازی کرده ام، می دانم.
هوشنگ هم متوجه شد که یک مرتبه تغییر موضع دادم. او، در حالی که سرش را پایین انداخته بود و با پای مصنوعی اش ور می رفت، میخندید. وقتی دید سکوت کردم، گفت: «این همه سؤال از من پرسیدی. حالا نمی خواهی جوابشان را بگیری؟» .
- چرا. بگو. گوش میکنم.
- وقتی قرارگاه لشکرمان سقوط کرد، آمدم با پای مصنوعی فرار کنم که اسیر عراقی ها نشوم. آنها داشتند قدم به قدم جلو می آمدند. میان نیزارها در حال فرار پای مصنوعی ام در آمد و روی زمین افتادم و عراقیها، که دنبالم بودند، اسیرم کردند.
هوشنگ ادامه داد: «یک مرتبه تعداد زیادی هلیکوپتر روی جاده نشستند و من در حالی که میان نیزارها فرار می کردم، با در آمدن پای مصنوعی ام، دیگر قدرت راه رفتن و فرار پیدا نکردم.» هوشنگ
حرف می زد و همه آن لحظات یادم می آمد؛ فریادهای علی هاشمی، داد و فریاد بهنام شهبازی، گلوله باران عراقی ها، و هر چه در آن وقت اتفاق افتاده بود.
دلم گرفت. انگار غمهای عالم در آن نیمه ش بهروی دلم جمع شده بود. هوشنگ وقتی دید از شنیدن آن خبر به هم ریختم دیگر ادامه نداد و بحث را عوض کرد.
میان آن همه اسیر ایرانی فقط هوشنگ را می شناختم. دیدن او در آن وضعیت به روحیه خسته ام کمک می کرد. هوشنگ از بچه های نترس و شجاع سپاه ششم بود. در همان چند ساعت، گاهی که با او بودم، حس می کردم در قرارگاه هستم و هر لحظه علی هاشمی می آید.
بعد از آن حرف ها، با اشاره به او فهماندم رابطه ما باید قطع شود. ممکن بود لو برویم. او هم پذیرفت. کمکم خستگی خودش را بر پلکهایم تحمیل می کرد. نمیدانم ساعت چند بود که به خواب رفتم. شب آرام و ساکتی بود. هر طور بود باید خودم را با اسارت همراه می کردم. دیوارنوشته ها بهترین راهی بود که وضع موجود را بپذیرم و با آن کنار بیایم.
صبح، وقتی نگهبان در اصلی را با سروصدا و هیاهو باز کرد، به او گفتم: «ما احتیاج به آب داریم. چه کنیم؟»
مثل دیروز، برو شیلنگ آب را از حیاط بیاور!
- توالت ها هم پر شده. هم نمی شود از آنها استفاده کرد و هم بوی بدشان فضا را آلوده کرده است.
- همین است که هست! باید تحمل کنید. مگر خانه عمه تان آمده اید؟
بچه ها، وقتی دیدند نمی شود از توالت ها استفاده کرد، قرار گذاشتند کمتر بخورند یا حتی نخورند. یکی دو روز غیر از آب چیزی نمی خوردم. هر چه بچه ها می گفتند: «می میری. لااقل کمی نان بخور.» میگفتم: «نه، مطمئنم نمی میرم.»
ساعت هشت صبح بود که نگهبانی در اصلی را باز کرد و یک گروه از افسران عراقی، که لباس تمیز و شیک نظامی پوشیده بودند، وارد سالن شدند. پوتین هایشان برق میزد. سربازهای نگهبان، با دیدن افسران، احترام نظامی به جا آوردند. با اشاره یکی از آنها چند نفر بیرون رفتند و دو میز و چند صندلی آوردند و وسط سالن گذاشتند. افسر ارشد، که جلوتر از همه حرکت می کرد، نگاهی به اتاق ها انداخت و از نگهبانها سؤالاتی کرد. در دست یکی از افسران تعدادی پوشه سبز و قرمز و آبی بود.
افسر ارشد پشت میز نشست و باقی افراد روی صندلی های کنار میز نشستند. دقایقی بعد، سربازان عراقی برای افسران چای آوردند. آنها، بعد از خوردن چای، سیگار کشیدند و با هم حرف زدند.
نیم ساعتی گذشت. سرباز نگهبان آمد. در هر اتاق را باز می کرد و یکی یکی اسرا را می برد پای میز آنها. اولین اتاق اتاق ما بود. از صدای سؤال و جواب های آنها معلوم بود برای بازجویی آمده اند.
هفت نفر از بچه های اتاق ما را برای بازجویی بردند و برگرداندند. نفر هشتم من بودم که با اشاره سرباز بیرون رفتم و لنگان لنگان تا جلوی میز افسر عراقی رفتم. جلوی هر افسر دو خودکار قرمز و آبی و یک پوشه بود. افسر ارشد سبیل پرپشتی داشت. سرش روی برگه های جلوی میزش بود و داشت چیزی می نوشت. بعد سرش را بلند کرد و نگاهی از پایین تا بالا به من انداخت. بدجور نگاهم کرد. گفت: «تو فعلا برو آن کنار بنشین تا بعد.» تعجب کردم که چرا هر مسئله ای پیش می آید مرا جدا می کنند. کنار دیوار ایستادم. ولی بعد از چند دقیقه نشستم.
نفر نهم آمد و افسر عراقی از او پرسید: «اسم؟ نام پدر؟ درجه؟ یگان؟ محل اسارت؟» هر اسیری جواب های او را می داد و آماده پاسخگویی به سؤالات بعدی اش میشد.
همراه باشید..
🆔 @mahfa110
#شکرانه_رضوی_۱۳۴۰
امروز یکشنبه ۱٣٩۹/۰۹/۳۰
قدردان آدمها و چیزهای خوب در زندگیتان باشید.
گاهی اوقات کارهایی که دیگران برایمان میکنند را نمیبینیم تا وقتیکه دیگر آن کارها را برایمان انجام نمیدهند. نباید اینطور باشید. برای چیزهایی که دارید، کسانی که دوستتان دارند و مراقبتان هستند، قدرشناس باشید. تا زمانیکه روزی برسد که دیگر پیشتان نباشند، نمیفهمید که چه ارزشی برایتان دارند. از اطرافیانتان قدردانی کنید و خیلی زود خواهید دید که افراد بیشتری دورتان را میگیرند.
قدردان زندگی باشید و خیلی زود متوجه میشوید که چیزهای بیشتری برای زندگی کردن در اختیار دارید.
من انسان قدرشناسی هستم!
#خدایا_شکرت...
🆔 @mahfa110
#گوهرانه_رضوی_۱۳۴۰
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله میفرمایند:
من قام علی مریض یوما و لیلة بعثه الله مع ابراهیم الخلیل علیه السلام فجاز علی الصراط کالبرق اللامع و من سعی لمریض فی حاجة فقضاها خرج من ذنوبه کیوم ولدته امه؛
کسی که یک روز و یک شب پرستاری بیماری را به عهده بگیرد، خداوند او را باابراهیم خلیل علیه السلام محشور می کند، پس هم چون درخشش برقی از صراط عبور می کند وکسی که در برطرف کردن نیازهای مریض تلاش کند و نیاز او را برآورد، همانند روزی که از مادر متولد شده است از گناهانش پاک می گردد.
بحارالانوار، جلد ۷۶، صفحه ۳۶۸
🆔 @mahfa110
ولادت قهرمان فصاحت و بلاغت، مظهر مهربانی و عطوفت، عقیلهی بنی هاشم، محبوبة المصطفی و نائبة الزهرا زینب کبری سلام الله علیها و روز پرستار، قهرمانان و رزمندگان صف اول سلامتی را تبریک و شادباش عرض میکنیم.
🆔 @mahfa110
ماوای تو در آسمان، مهرت به دلها جاودان
در کار جمله عاشقان، شافع به روز محشری
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ
🆔 @mahfa110
🔻#زندان_الرشید ۷۰
خاطرات سردار گرجی
به قلم، دکتر مهدی بهداروند
نفر یازدهم هوشنگ جووند بود که کنار میز افسر ایستاد و منتظر شد. افسر تا او را دید و متوجه شد پایش مصنوعی است امانش نداد و او را با سؤال بمباران کرد.
هوشنگ، که معاون عملیات قرارگاه بود و حواسش جمع بود، تا جا داشت دروغ تحویلش داد. طوری تند جواب میداد که افسر عراقی شک هم نمی کرد. افسر عراقی، بعد از نوشتن حرفهای هوشنگ، مرا نشان داد و گفت: «تو هم برو کنار این فرد بایست تا بعد.»
هوشنگ آمد و کنارم ایستاد. ولی لحظه ای بعد او هم آرام روی زمین نشست. با آمدن هوشنگ شکام بیشتر شد که نکند رابطه من و او لو رفته است! .
نمی فهمیدم چرا هر بار که اتفاقی می افتد مرا از جمع جدا میکنند. اگر مرا شناخته بودند، چرا هنوز همراه بقیه اسرا بودم؟ اگر هنوز لو نرفته بودم، چرا بین آن همه اسیر مرا جدا می کردند؟
حدود دو ساعت بازجویی از اسرا طول کشید. پوشه های کم قطر، بعد از اتمام بازجویی ها، چاق و چله شده بودند. افسر عراقی و تیم همراهش، به رغم آن همه سیگار کشیدن و چای خوردن، معلوم بود خسته شده اند. قیافه هایشان این را نشان میداد."
اسرایی را که بازجویی شدند به اتاق هایشان برگرداندند. هر دو نفرمان از بازجویی کنار گذاشته شده بودیم. هر کس که به جمع ما اضافه می شد اول وحشت داشت و بلافاصله می پرسید: «چرا ما را جدا کردند؟ نکند می خواهند ما را اعدام کنند؟» میگفتم: «نه، از این خبرها نیست. شاید از قیافه ما خوششان نیامده است.» باقی اسرایی که می آمدند و سؤالها را جواب می دادند نیم نگاهی هم به ما می کردند که چرا گوشه ای ایستاده ایم.
سؤالات افسر عراقی و تیمش از بچه ها یکسان بود. از بعضی مثلا سؤال میکرد: از فرماندهان چه کسانی را می شناسی؟ آيا از آنها کسی هم اسیر شده است؟ در بین شما از پاسدارها و فرماندهان کسی هست؟ از علی هاشمی خبر داری؟»
گاهی افسر عراقی، حین بازجویی، عصبانی میشد و به اسیرانی که آرام جواب می دادند سیلی میزد یا فحش می داد. همگی از استخبارات بودند. سربازان عراقی و مسئولان زندان از آنها حساب می بردند. این را از امر و نهی کردن آنها به سرباز و مسئولان زندان میشد فهمید. بچه ها به سبب بوی سیگار و دود ناشی از آن سرفه می کردند. ولی عراقی ها توجه نمی کردند و پشت هم سیگار می کشیدند و وقتی همراهان افسر ارشد عراقی پرونده ها را جمع و جور کردند او هم بلند شد و به طرف ما آمد. نگاهی کرد و با تغیر گفت:
سریع به همه شان چشم بند بزنید.» چند نفر با شنیدن این حرف رنگشان مثل گچ سفید شد. معلوم بود به ما شک کرده اند؛ ولی چه می خواستند بکنند، معلوم نبود.
سربازهایی که انگار از قبل برای این کار آماده بودند سریع چشم بندها را از کیسه ای در آوردند و به همه مان چشم بند زدند. با زدن چشم بند خودم را برای همه چیز آماده کردم. بعد از آن ما را در یک صف پشت سر هم قرار دادند. افسر گفت: «همه را ببرید و سوار ماشین کنید. با این حرف فهمیدم دارند ما را به جایی دیگر انتقال می دهند.
همراه باشید..
🆔 @mahfa110
#شکرانه_رضوی_۱۳۴۱
امروز دوشنبه ۱٣٩۹/۱۰/۰۱
کارهایی را که به خوبی انجام داده اید به یاد آورید.
شاید انجام این امر در ابتدا مشکل باشد. ولی پس از مدتی با به یاد آوردن موفقیت های کوچک اعتماد به نفس تان افزایش می یابد.
شاید بگویید" من هرگز موفق نشده ام یا کار مهمی انجام نداده ام".
نیازی نیست قله اورست را فتح کنید. انجام رویدادهای روزمره نیز نوعی موفقیت است. برای مثال، گرفتن گواهینامه( با وجود اضطراب)، قبول شدن درامتحان( با درس خواندن زیاد) ،عضویت در تیم ورزشی، لاغر شدن، پس انداز کردن برای خرید، کمک به دیگران و صدقه دادن.
همیشه همه اهدافم از راهی عالی و فوری متجلی میشود!
#خدایا_شکرت...
🆔 @mahfa110
#گوهرانه_رضوی_۱۳۴۱
پیامبر عظیمالشان اسلام صلىاللهعلیهوآلهوسلم میفرمایند:
مَنْ أدَّی إلی اُمَّتِی حَدیثاً یُقامُ بِهِ سُنَّةٌ أو یُثْلَمُ بِهِ بِدْعَةٌ فَلَهُ الجَنَّةُ؛
هر کس به امّت من حدیثی رسانَد که به سبب آن سنّتی برپا شود یا در بدعتی رخنه افتد، بهشت از آنِ او خواهد بود.
میزان الحکمه، حدیث ۳۳۴۰
🆔 @mahfa110