خورشید هشتم از شکوه بیکران تو
تنها به یک گنبد نگاه انداختم عمری
🆔 @mahfa110
#ریحانه_رضوی
#زندگی_را_زندگی_کنیم
✳️✳️✳️ این مهارتها را داشته باشیم:
🔴تلاش كنيم هميشه دنبال يادگيري باشيم.
🔵تلاش كنيم همان گونه باشیم كه میگوييم.
⚫️تلاش كنيم هميشه براي اطرافيان جذاب باشيم.
🔴تلاش كنيم تا راست گويی و صداقت عادت ما شود.
🔵تلاش كنيم براي خوب كار كردن، خوب هم استراحت كنيم.
⚫️تلاش كنيم همان گونه رفتار كنيم كه از ديگران انتظار داريم.
🔴تلاش كنيم همـان گونه رفتار كنيم كه گرفتار عذاب وجدان نشويم.
🔵تلاش كنيم با پيدا كردن دوستان جديد، دوستان قديمي را هم حفظ كنيم.
#روزگارانتان_به_رنگ_خدا
💢💢💢آدرس کانال
🆔 @mahfa110
💢💢💢مدیرکانال
🆔 @mahfa88
🔻#زندان_الرشید ۶۹
خاطرات سردار گرجی
به قلم، دکتر مهدی بهداروند
[برای روحیه دادن به بچهها نباید وارد این مباحث میشدم]. آنجا جای اعتماد کردن نبود. هر لحظه ممکن بود کریم اهوازی دیگری پیدا شود و پدرمان را دربیاورد. بنابراین، شنونده ماندم و حرفی نزدم که بلای جانم شود. آنها نباید میفهمیدند بیش از آنچه فیلم بازی کرده ام، می دانم.
هوشنگ هم متوجه شد که یک مرتبه تغییر موضع دادم. او، در حالی که سرش را پایین انداخته بود و با پای مصنوعی اش ور می رفت، میخندید. وقتی دید سکوت کردم، گفت: «این همه سؤال از من پرسیدی. حالا نمی خواهی جوابشان را بگیری؟» .
- چرا. بگو. گوش میکنم.
- وقتی قرارگاه لشکرمان سقوط کرد، آمدم با پای مصنوعی فرار کنم که اسیر عراقی ها نشوم. آنها داشتند قدم به قدم جلو می آمدند. میان نیزارها در حال فرار پای مصنوعی ام در آمد و روی زمین افتادم و عراقیها، که دنبالم بودند، اسیرم کردند.
هوشنگ ادامه داد: «یک مرتبه تعداد زیادی هلیکوپتر روی جاده نشستند و من در حالی که میان نیزارها فرار می کردم، با در آمدن پای مصنوعی ام، دیگر قدرت راه رفتن و فرار پیدا نکردم.» هوشنگ
حرف می زد و همه آن لحظات یادم می آمد؛ فریادهای علی هاشمی، داد و فریاد بهنام شهبازی، گلوله باران عراقی ها، و هر چه در آن وقت اتفاق افتاده بود.
دلم گرفت. انگار غمهای عالم در آن نیمه ش بهروی دلم جمع شده بود. هوشنگ وقتی دید از شنیدن آن خبر به هم ریختم دیگر ادامه نداد و بحث را عوض کرد.
میان آن همه اسیر ایرانی فقط هوشنگ را می شناختم. دیدن او در آن وضعیت به روحیه خسته ام کمک می کرد. هوشنگ از بچه های نترس و شجاع سپاه ششم بود. در همان چند ساعت، گاهی که با او بودم، حس می کردم در قرارگاه هستم و هر لحظه علی هاشمی می آید.
بعد از آن حرف ها، با اشاره به او فهماندم رابطه ما باید قطع شود. ممکن بود لو برویم. او هم پذیرفت. کمکم خستگی خودش را بر پلکهایم تحمیل می کرد. نمیدانم ساعت چند بود که به خواب رفتم. شب آرام و ساکتی بود. هر طور بود باید خودم را با اسارت همراه می کردم. دیوارنوشته ها بهترین راهی بود که وضع موجود را بپذیرم و با آن کنار بیایم.
صبح، وقتی نگهبان در اصلی را با سروصدا و هیاهو باز کرد، به او گفتم: «ما احتیاج به آب داریم. چه کنیم؟»
مثل دیروز، برو شیلنگ آب را از حیاط بیاور!
- توالت ها هم پر شده. هم نمی شود از آنها استفاده کرد و هم بوی بدشان فضا را آلوده کرده است.
- همین است که هست! باید تحمل کنید. مگر خانه عمه تان آمده اید؟
بچه ها، وقتی دیدند نمی شود از توالت ها استفاده کرد، قرار گذاشتند کمتر بخورند یا حتی نخورند. یکی دو روز غیر از آب چیزی نمی خوردم. هر چه بچه ها می گفتند: «می میری. لااقل کمی نان بخور.» میگفتم: «نه، مطمئنم نمی میرم.»
ساعت هشت صبح بود که نگهبانی در اصلی را باز کرد و یک گروه از افسران عراقی، که لباس تمیز و شیک نظامی پوشیده بودند، وارد سالن شدند. پوتین هایشان برق میزد. سربازهای نگهبان، با دیدن افسران، احترام نظامی به جا آوردند. با اشاره یکی از آنها چند نفر بیرون رفتند و دو میز و چند صندلی آوردند و وسط سالن گذاشتند. افسر ارشد، که جلوتر از همه حرکت می کرد، نگاهی به اتاق ها انداخت و از نگهبانها سؤالاتی کرد. در دست یکی از افسران تعدادی پوشه سبز و قرمز و آبی بود.
افسر ارشد پشت میز نشست و باقی افراد روی صندلی های کنار میز نشستند. دقایقی بعد، سربازان عراقی برای افسران چای آوردند. آنها، بعد از خوردن چای، سیگار کشیدند و با هم حرف زدند.
نیم ساعتی گذشت. سرباز نگهبان آمد. در هر اتاق را باز می کرد و یکی یکی اسرا را می برد پای میز آنها. اولین اتاق اتاق ما بود. از صدای سؤال و جواب های آنها معلوم بود برای بازجویی آمده اند.
هفت نفر از بچه های اتاق ما را برای بازجویی بردند و برگرداندند. نفر هشتم من بودم که با اشاره سرباز بیرون رفتم و لنگان لنگان تا جلوی میز افسر عراقی رفتم. جلوی هر افسر دو خودکار قرمز و آبی و یک پوشه بود. افسر ارشد سبیل پرپشتی داشت. سرش روی برگه های جلوی میزش بود و داشت چیزی می نوشت. بعد سرش را بلند کرد و نگاهی از پایین تا بالا به من انداخت. بدجور نگاهم کرد. گفت: «تو فعلا برو آن کنار بنشین تا بعد.» تعجب کردم که چرا هر مسئله ای پیش می آید مرا جدا می کنند. کنار دیوار ایستادم. ولی بعد از چند دقیقه نشستم.
نفر نهم آمد و افسر عراقی از او پرسید: «اسم؟ نام پدر؟ درجه؟ یگان؟ محل اسارت؟» هر اسیری جواب های او را می داد و آماده پاسخگویی به سؤالات بعدی اش میشد.
همراه باشید..
🆔 @mahfa110
#شکرانه_رضوی_۱۳۴۰
امروز یکشنبه ۱٣٩۹/۰۹/۳۰
قدردان آدمها و چیزهای خوب در زندگیتان باشید.
گاهی اوقات کارهایی که دیگران برایمان میکنند را نمیبینیم تا وقتیکه دیگر آن کارها را برایمان انجام نمیدهند. نباید اینطور باشید. برای چیزهایی که دارید، کسانی که دوستتان دارند و مراقبتان هستند، قدرشناس باشید. تا زمانیکه روزی برسد که دیگر پیشتان نباشند، نمیفهمید که چه ارزشی برایتان دارند. از اطرافیانتان قدردانی کنید و خیلی زود خواهید دید که افراد بیشتری دورتان را میگیرند.
قدردان زندگی باشید و خیلی زود متوجه میشوید که چیزهای بیشتری برای زندگی کردن در اختیار دارید.
من انسان قدرشناسی هستم!
#خدایا_شکرت...
🆔 @mahfa110
#گوهرانه_رضوی_۱۳۴۰
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله میفرمایند:
من قام علی مریض یوما و لیلة بعثه الله مع ابراهیم الخلیل علیه السلام فجاز علی الصراط کالبرق اللامع و من سعی لمریض فی حاجة فقضاها خرج من ذنوبه کیوم ولدته امه؛
کسی که یک روز و یک شب پرستاری بیماری را به عهده بگیرد، خداوند او را باابراهیم خلیل علیه السلام محشور می کند، پس هم چون درخشش برقی از صراط عبور می کند وکسی که در برطرف کردن نیازهای مریض تلاش کند و نیاز او را برآورد، همانند روزی که از مادر متولد شده است از گناهانش پاک می گردد.
بحارالانوار، جلد ۷۶، صفحه ۳۶۸
🆔 @mahfa110
ولادت قهرمان فصاحت و بلاغت، مظهر مهربانی و عطوفت، عقیلهی بنی هاشم، محبوبة المصطفی و نائبة الزهرا زینب کبری سلام الله علیها و روز پرستار، قهرمانان و رزمندگان صف اول سلامتی را تبریک و شادباش عرض میکنیم.
🆔 @mahfa110
ماوای تو در آسمان، مهرت به دلها جاودان
در کار جمله عاشقان، شافع به روز محشری
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ
🆔 @mahfa110
🔻#زندان_الرشید ۷۰
خاطرات سردار گرجی
به قلم، دکتر مهدی بهداروند
نفر یازدهم هوشنگ جووند بود که کنار میز افسر ایستاد و منتظر شد. افسر تا او را دید و متوجه شد پایش مصنوعی است امانش نداد و او را با سؤال بمباران کرد.
هوشنگ، که معاون عملیات قرارگاه بود و حواسش جمع بود، تا جا داشت دروغ تحویلش داد. طوری تند جواب میداد که افسر عراقی شک هم نمی کرد. افسر عراقی، بعد از نوشتن حرفهای هوشنگ، مرا نشان داد و گفت: «تو هم برو کنار این فرد بایست تا بعد.»
هوشنگ آمد و کنارم ایستاد. ولی لحظه ای بعد او هم آرام روی زمین نشست. با آمدن هوشنگ شکام بیشتر شد که نکند رابطه من و او لو رفته است! .
نمی فهمیدم چرا هر بار که اتفاقی می افتد مرا از جمع جدا میکنند. اگر مرا شناخته بودند، چرا هنوز همراه بقیه اسرا بودم؟ اگر هنوز لو نرفته بودم، چرا بین آن همه اسیر مرا جدا می کردند؟
حدود دو ساعت بازجویی از اسرا طول کشید. پوشه های کم قطر، بعد از اتمام بازجویی ها، چاق و چله شده بودند. افسر عراقی و تیم همراهش، به رغم آن همه سیگار کشیدن و چای خوردن، معلوم بود خسته شده اند. قیافه هایشان این را نشان میداد."
اسرایی را که بازجویی شدند به اتاق هایشان برگرداندند. هر دو نفرمان از بازجویی کنار گذاشته شده بودیم. هر کس که به جمع ما اضافه می شد اول وحشت داشت و بلافاصله می پرسید: «چرا ما را جدا کردند؟ نکند می خواهند ما را اعدام کنند؟» میگفتم: «نه، از این خبرها نیست. شاید از قیافه ما خوششان نیامده است.» باقی اسرایی که می آمدند و سؤالها را جواب می دادند نیم نگاهی هم به ما می کردند که چرا گوشه ای ایستاده ایم.
سؤالات افسر عراقی و تیمش از بچه ها یکسان بود. از بعضی مثلا سؤال میکرد: از فرماندهان چه کسانی را می شناسی؟ آيا از آنها کسی هم اسیر شده است؟ در بین شما از پاسدارها و فرماندهان کسی هست؟ از علی هاشمی خبر داری؟»
گاهی افسر عراقی، حین بازجویی، عصبانی میشد و به اسیرانی که آرام جواب می دادند سیلی میزد یا فحش می داد. همگی از استخبارات بودند. سربازان عراقی و مسئولان زندان از آنها حساب می بردند. این را از امر و نهی کردن آنها به سرباز و مسئولان زندان میشد فهمید. بچه ها به سبب بوی سیگار و دود ناشی از آن سرفه می کردند. ولی عراقی ها توجه نمی کردند و پشت هم سیگار می کشیدند و وقتی همراهان افسر ارشد عراقی پرونده ها را جمع و جور کردند او هم بلند شد و به طرف ما آمد. نگاهی کرد و با تغیر گفت:
سریع به همه شان چشم بند بزنید.» چند نفر با شنیدن این حرف رنگشان مثل گچ سفید شد. معلوم بود به ما شک کرده اند؛ ولی چه می خواستند بکنند، معلوم نبود.
سربازهایی که انگار از قبل برای این کار آماده بودند سریع چشم بندها را از کیسه ای در آوردند و به همه مان چشم بند زدند. با زدن چشم بند خودم را برای همه چیز آماده کردم. بعد از آن ما را در یک صف پشت سر هم قرار دادند. افسر گفت: «همه را ببرید و سوار ماشین کنید. با این حرف فهمیدم دارند ما را به جایی دیگر انتقال می دهند.
همراه باشید..
🆔 @mahfa110
#شکرانه_رضوی_۱۳۴۱
امروز دوشنبه ۱٣٩۹/۱۰/۰۱
کارهایی را که به خوبی انجام داده اید به یاد آورید.
شاید انجام این امر در ابتدا مشکل باشد. ولی پس از مدتی با به یاد آوردن موفقیت های کوچک اعتماد به نفس تان افزایش می یابد.
شاید بگویید" من هرگز موفق نشده ام یا کار مهمی انجام نداده ام".
نیازی نیست قله اورست را فتح کنید. انجام رویدادهای روزمره نیز نوعی موفقیت است. برای مثال، گرفتن گواهینامه( با وجود اضطراب)، قبول شدن درامتحان( با درس خواندن زیاد) ،عضویت در تیم ورزشی، لاغر شدن، پس انداز کردن برای خرید، کمک به دیگران و صدقه دادن.
همیشه همه اهدافم از راهی عالی و فوری متجلی میشود!
#خدایا_شکرت...
🆔 @mahfa110
#گوهرانه_رضوی_۱۳۴۱
پیامبر عظیمالشان اسلام صلىاللهعلیهوآلهوسلم میفرمایند:
مَنْ أدَّی إلی اُمَّتِی حَدیثاً یُقامُ بِهِ سُنَّةٌ أو یُثْلَمُ بِهِ بِدْعَةٌ فَلَهُ الجَنَّةُ؛
هر کس به امّت من حدیثی رسانَد که به سبب آن سنّتی برپا شود یا در بدعتی رخنه افتد، بهشت از آنِ او خواهد بود.
میزان الحکمه، حدیث ۳۳۴۰
🆔 @mahfa110