eitaa logo
مهفــmahfa110ــا
89 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
2 فایل
جهت ارتباط با مدیر کانال @mahfa88 مـه = مهـدی فـا = فاطمه مهـدیِ فاطمه
مشاهده در ایتا
دانلود
در این ایام، دیگران را هم دریابیم. رحم کنیم، تا مورد رحمت خداوند متعال واقع شویم. 🆔 @mahfa110
۱۳۳۹ امروز شنبه ۱٣٩۹/۰۹/۲۹ ◾️کار گروهی اگر قصد دارید انسان موفقی باشید، باید از افکار و رفتارهای منفی دیگران دور بمانید؛ اما چگونه می‌توان این کار را انجام داد؟ اول اینکه دیگران را به خاطر مسائلی که رخ داده است سرزنش نکنید؛ بلکه مانند یک راهنما به آنها کمک کنید تا مشکلات خود را از میان بردارند و به موفقیت برسند. اگر با دقت بیشتری به موضوع نگاه کنید متوجه می‌شوید که شما هم به موفقیت رسیده‌اید، چون به افرادی کمک کرده اید که عامل موفقیت شما شده‌اند. همکاری با فردی که سعی دارد موفق شود، بزرگترین موفقیت شما هم محسوب می‌شود. تفکر مثبت، به موفقیت در گروه‌های کاری، خانوادگی و اجتماعی منجر می‌شود. هرچه بیشتر می‌بخشم، بیشتر می‌ستانم ! ... 🆔 @mahfa110
۱۳۳۹ پیامبر عظیم‌الشان اسلام صلى‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم می‌فرمایند: مَن عَلِمَ مِن أخِیهِ سَیِّئَةً فَسَتَرَها، سَتَرَ اللهُ عَلَیهِ یَومَ القِیامَةِ؛ هر که از برادر خود گناهی بداند و آن را بپوشاند، خداوند در روز قیامت گناهان او را بپوشاند. المعجم الکبیر طبرانی، جلد ۱۹، صفحه ۴۴۰ 🆔 @mahfa110
هدایت شده از بهنـــــــــام
ذکر روز شنبــــــه 🆔 @mahfa110
خورشید هشتم از شکوه بیکران تو تنها به یک گنبد نگاه انداختم عمری 🆔 @mahfa110
✳️✳️✳️ این مهارت‌ها را داشته باشیم: 🔴تلاش كنيم هميشه دنبال يادگيري باشيم. 🔵تلاش كنيم همان گونه باشیم كه می‌گوييم. ⚫️تلاش كنيم هميشه براي اطرافيان جذاب باشيم. 🔴تلاش كنيم تا راست گويی و صداقت عادت ما شود. 🔵تلاش كنيم براي خوب كار كردن، خوب هم استراحت كنيم. ⚫️تلاش كنيم همان گونه رفتار كنيم كه از ديگران انتظار داريم. 🔴تلاش كنيم همـان گونه رفتار كنيم كه گرفتار عذاب وجدان نشويم. 🔵تلاش كنيم با پيدا كردن دوستان جديد، دوستان قديمي را هم حفظ كنيم. 💢💢💢آدرس کانال 🆔 @mahfa110 💢💢💢مدیرکانال 🆔 @mahfa88
🔻 ۶۹ خاطرات سردار گرجی به قلم، دکتر مهدی بهداروند [برای روحیه دادن به بچه‌ها نباید وارد این مباحث می‌شدم]. آنجا جای اعتماد کردن نبود. هر لحظه ممکن بود کریم اهوازی دیگری پیدا شود و پدرمان را دربیاورد. بنابراین، شنونده ماندم و حرفی نزدم که بلای جانم شود. آنها نباید می‌فهمیدند بیش از آنچه فیلم بازی کرده ام، می دانم. هوشنگ هم متوجه شد که یک مرتبه تغییر موضع دادم. او، در حالی که سرش را پایین انداخته بود و با پای مصنوعی اش ور می رفت، می‌خندید. وقتی دید سکوت کردم، گفت: «این همه سؤال از من پرسیدی. حالا نمی خواهی جوابشان را بگیری؟» . - چرا. بگو. گوش می‌کنم. - وقتی قرارگاه لشکرمان سقوط کرد، آمدم با پای مصنوعی فرار کنم که اسیر عراقی ها نشوم. آنها داشتند قدم به قدم جلو می آمدند. میان نیزارها در حال فرار پای مصنوعی ام در آمد و روی زمین افتادم و عراقیها، که دنبالم بودند، اسیرم کردند. هوشنگ ادامه داد: «یک مرتبه تعداد زیادی هلیکوپتر روی جاده نشستند و من در حالی که میان نی‌زارها فرار می کردم، با در آمدن پای مصنوعی ام، دیگر قدرت راه رفتن و فرار پیدا نکردم.» هوشنگ حرف می زد و همه آن لحظات یادم می آمد؛ فریادهای علی هاشمی، داد و فریاد بهنام شهبازی، گلوله باران عراقی ها، و هر چه در آن وقت اتفاق افتاده بود. دلم گرفت. انگار غم‌های عالم در آن نیمه ش به‌روی دلم جمع شده بود. هوشنگ وقتی دید از شنیدن آن خبر به هم ریختم دیگر ادامه نداد و بحث را عوض کرد. میان آن همه اسیر ایرانی فقط هوشنگ را می شناختم. دیدن او در آن وضعیت به روحیه خسته ام کمک می کرد. هوشنگ از بچه های نترس و شجاع سپاه ششم بود. در همان چند ساعت، گاهی که با او بودم، حس می کردم در قرارگاه هستم و هر لحظه علی هاشمی می آید. بعد از آن حرف ها، با اشاره به او فهماندم رابطه ما باید قطع شود. ممکن بود لو برویم. او هم پذیرفت. کمکم خستگی خودش را بر پلک‌هایم تحمیل می کرد. نمیدانم ساعت چند بود که به خواب رفتم. شب آرام و ساکتی بود. هر طور بود باید خودم را با اسارت همراه می کردم. دیوارنوشته ها بهترین راهی بود که وضع موجود را بپذیرم و با آن کنار بیایم. صبح، وقتی نگهبان در اصلی را با سروصدا و هیاهو باز کرد، به او گفتم: «ما احتیاج به آب داریم. چه کنیم؟» مثل دیروز، برو شیلنگ آب را از حیاط بیاور! - توالت ها هم پر شده. هم نمی شود از آنها استفاده کرد و هم بوی بدشان فضا را آلوده کرده است. - همین است که هست! باید تحمل کنید. مگر خانه عمه تان آمده اید؟ بچه ها، وقتی دیدند نمی شود از توالت ها استفاده کرد، قرار گذاشتند کمتر بخورند یا حتی نخورند. یکی دو روز غیر از آب چیزی نمی خوردم. هر چه بچه ها می گفتند: «می میری. لااقل کمی نان بخور.» می‌گفتم: «نه، مطمئنم نمی میرم.» ساعت هشت صبح بود که نگهبانی در اصلی را باز کرد و یک گروه از افسران عراقی، که لباس تمیز و شیک نظامی پوشیده بودند، وارد سالن شدند. پوتین هایشان برق می‌زد. سربازهای نگهبان، با دیدن افسران، احترام نظامی به جا آوردند. با اشاره یکی از آنها چند نفر بیرون رفتند و دو میز و چند صندلی آوردند و وسط سالن گذاشتند. افسر ارشد، که جلوتر از همه حرکت می کرد، نگاهی به اتاق ها انداخت و از نگهبان‌ها سؤالاتی کرد. در دست یکی از افسران تعدادی پوشه سبز و قرمز و آبی بود. افسر ارشد پشت میز نشست و باقی افراد روی صندلی های کنار میز نشستند. دقایقی بعد، سربازان عراقی برای افسران چای آوردند. آنها، بعد از خوردن چای، سیگار کشیدند و با هم حرف زدند. نیم ساعتی گذشت. سرباز نگهبان آمد. در هر اتاق را باز می کرد و یکی یکی اسرا را می برد پای میز آنها. اولین اتاق اتاق ما بود. از صدای سؤال و جواب های آنها معلوم بود برای بازجویی آمده اند. هفت نفر از بچه های اتاق ما را برای بازجویی بردند و برگرداندند. نفر هشتم من بودم که با اشاره سرباز بیرون رفتم و لنگان لنگان تا جلوی میز افسر عراقی رفتم. جلوی هر افسر دو خودکار قرمز و آبی و یک پوشه بود. افسر ارشد سبیل پرپشتی داشت. سرش روی برگه های جلوی میزش بود و داشت چیزی می نوشت. بعد سرش را بلند کرد و نگاهی از پایین تا بالا به من انداخت. بدجور نگاهم کرد. گفت: «تو فعلا برو آن کنار بنشین تا بعد.» تعجب کردم که چرا هر مسئله ای پیش می آید مرا جدا می کنند. کنار دیوار ایستادم. ولی بعد از چند دقیقه نشستم. نفر نهم آمد و افسر عراقی از او پرسید: «اسم؟ نام پدر؟ درجه؟ یگان؟ محل اسارت؟» هر اسیری جواب های او را می داد و آماده پاسخگویی به سؤالات بعدی اش می‌شد. همراه باشید.. 🆔 @mahfa110
۱۳۴۰ امروز یکشنبه ۱٣٩۹/۰۹/۳۰ قدردان آدم‌ها و چیزهای خوب در زندگیتان باشید. گاهی  اوقات کارهایی که دیگران برایمان می‌کنند را نمی‌بینیم تا وقتیکه دیگر آن کارها را برایمان انجام نمی‌دهند. نباید اینطور باشید. برای چیزهایی که دارید، کسانی که دوستتان دارند و مراقبتان هستند، قدرشناس باشید. تا زمانیکه روزی برسد که دیگر پیشتان نباشند، نمی‌فهمید که چه ارزشی برایتان دارند. از اطرافیانتان قدردانی کنید و خیلی زود خواهید دید که افراد بیشتری دورتان را می‌گیرند. قدردان زندگی باشید و خیلی زود متوجه می‌شوید که چیزهای بیشتری برای زندگی کردن در اختیار دارید. من انسان قدرشناسی هستم! ... 🆔 @mahfa110
۱۳۴۰ پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله می‌فرمایند: من قام علی مریض یوما و لیلة بعثه الله مع ابراهیم الخلیل علیه السلام فجاز علی الصراط کالبرق اللامع و من سعی لمریض فی حاجة فقضاها خرج من ذنوبه کیوم ولدته امه؛ کسی که یک روز و یک شب پرستاری بیماری را به عهده بگیرد، خداوند او را باابراهیم خلیل علیه السلام محشور می کند، پس هم چون درخشش برقی از صراط عبور می کند وکسی که در برطرف کردن نیازهای مریض تلاش کند و نیاز او را برآورد، همانند روزی که از مادر متولد شده است از گناهانش پاک می گردد. بحارالانوار، جلد ۷۶، صفحه ۳۶۸ 🆔 @mahfa110
هدایت شده از بهنـــــــــام
ذکر روز یکشنبــــــه 🆔 @mahfa110
ولادت قهرمان فصاحت و بلاغت، مظهر مهربانی و عطوفت، عقیله‌ی بنی هاشم، محبوبة المصطفی و نائبة الزهرا زینب کبری سلام الله علیها و روز پرستار، قهرمانان و رزمندگان صف اول سلامتی را تبریک و شادباش عرض می‌کنیم. 🆔 @mahfa110
ماوای تو در آسمان، مهرت به دلها جاودان در کار جمله عاشقان، شافع به روز محشری السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ 🆔 @mahfa110
🔻 ۷۰ خاطرات سردار گرجی به قلم، دکتر مهدی بهداروند نفر یازدهم هوشنگ جووند بود که کنار میز افسر ایستاد و منتظر شد. افسر تا او را دید و متوجه شد پایش مصنوعی است امانش نداد و او را با سؤال بمباران کرد. هوشنگ، که معاون عملیات قرارگاه بود و حواسش جمع بود، تا جا داشت دروغ تحویلش داد. طوری تند جواب می‌داد که افسر عراقی شک هم نمی کرد. افسر عراقی، بعد از نوشتن حرف‌های هوشنگ، مرا نشان داد و گفت: «تو هم برو کنار این فرد بایست تا بعد.» هوشنگ آمد و کنارم ایستاد. ولی لحظه ای بعد او هم آرام روی زمین نشست. با آمدن هوشنگ شک‌ام بیشتر شد که نکند رابطه من و او لو رفته است! . نمی فهمیدم چرا هر بار که اتفاقی می افتد مرا از جمع جدا می‌کنند. اگر مرا شناخته بودند، چرا هنوز همراه بقیه اسرا بودم؟ اگر هنوز لو نرفته بودم، چرا بین آن همه اسیر مرا جدا می کردند؟ حدود دو ساعت بازجویی از اسرا طول کشید. پوشه های کم قطر، بعد از اتمام بازجویی ها، چاق و چله شده بودند. افسر عراقی و تیم همراهش، به رغم آن همه سیگار کشیدن و چای خوردن، معلوم بود خسته شده اند. قیافه هایشان این را نشان می‌داد." اسرایی را که بازجویی شدند به اتاق هایشان برگرداندند. هر دو نفرمان از بازجویی کنار گذاشته شده بودیم. هر کس که به جمع ما اضافه می شد اول وحشت داشت و بلافاصله می پرسید: «چرا ما را جدا کردند؟ نکند می خواهند ما را اعدام کنند؟» می‌گفتم: «نه، از این خبرها نیست. شاید از قیافه ما خوش‌شان نیامده است.» باقی اسرایی که می آمدند و سؤال‌ها را جواب می دادند نیم نگاهی هم به ما می کردند که چرا گوشه ای ایستاده ایم. سؤالات افسر عراقی و تیمش از بچه ها یکسان بود. از بعضی مثلا سؤال می‌کرد: از فرماندهان چه کسانی را می شناسی؟ آيا از آنها کسی هم اسیر شده است؟ در بین شما از پاسدارها و فرماندهان کسی هست؟ از علی هاشمی خبر داری؟» گاهی افسر عراقی، حین بازجویی، عصبانی می‌شد و به اسیرانی که آرام جواب می دادند سیلی می‌زد یا فحش می داد. همگی از استخبارات بودند. سربازان عراقی و مسئولان زندان از آنها حساب می بردند. این را از امر و نهی کردن آنها به سرباز و مسئولان زندان می‌شد فهمید. بچه ها به سبب بوی سیگار و دود ناشی از آن سرفه می کردند. ولی عراقی ها توجه نمی کردند و پشت هم سیگار می کشیدند و وقتی همراهان افسر ارشد عراقی پرونده ها را جمع و جور کردند او هم بلند شد و به طرف ما آمد. نگاهی کرد و با تغیر گفت: سریع به همه شان چشم بند بزنید.» چند نفر با شنیدن این حرف رنگ‌شان مثل گچ سفید شد. معلوم بود به ما شک کرده اند؛ ولی چه می خواستند بکنند، معلوم نبود. سربازهایی که انگار از قبل برای این کار آماده بودند سریع چشم بندها را از کیسه ای در آوردند و به همه مان چشم بند زدند. با زدن چشم بند خودم را برای همه چیز آماده کردم. بعد از آن ما را در یک صف پشت سر هم قرار دادند. افسر گفت: «همه را ببرید و سوار ماشین کنید. با این حرف فهمیدم دارند ما را به جایی دیگر انتقال می دهند. همراه باشید.. 🆔 @mahfa110
۱۳۴۱ امروز دوشنبه ۱٣٩۹/۱۰/۰۱ کارهایی را که به خوبی انجام داده اید به یاد آورید. شاید انجام این امر در ابتدا مشکل باشد. ولی پس از مدتی با به یاد آوردن موفقیت های کوچک اعتماد به نفس تان افزایش می یابد. شاید بگویید" من هرگز موفق نشده ام یا کار مهمی انجام نداده ام". نیازی نیست قله اورست را فتح کنید. انجام رویدادهای روزمره نیز نوعی موفقیت است. برای مثال، گرفتن گواهینامه( با وجود اضطراب)، قبول شدن درامتحان( با درس خواندن زیاد) ،عضویت در تیم ورزشی، لاغر شدن، پس انداز کردن برای خرید، کمک به دیگران و صدقه دادن. همیشه همه اهدافم از راهی عالی و فوری متجلی می‌شود! ... 🆔 @mahfa110
۱۳۴۱ پیامبر عظیم‌الشان اسلام صلى‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم می‌فرمایند: مَنْ أدَّی إلی اُمَّتِی حَدیثاً یُقامُ بِهِ سُنَّةٌ أو یُثْلَمُ بِهِ بِدْعَةٌ فَلَهُ الجَنَّةُ؛ هر کس به امّت من حدیثی رسانَد که به سبب آن سنّتی بر‌پا شود یا در بدعتی رخنه افتد، بهشت از آنِ او خواهد بود. میزان الحکمه، حدیث ۳۳۴۰‍ 🆔 @mahfa110
هدایت شده از بهنـــــــــام
ذکر روز دوشنبــــــه 🆔 @mahfa110
اللهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ. 🆔 @mahfa110
ﺧﺪﺍﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻧﻼﯾﻨﻪ ... ﮐﺎﻓﯿﻪ .. ﺩﻟﺖ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﺯﺭﺳﺎﻧﯽ ﮐﻨﯽ .. ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﮏ ﺗﮏ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ. 🆔 @mahfa110
🔻 ۷۱ خاطرات سردار گرجی به قلم، دکتر مهدی بهداروند سربازان عراقی هلمان می دادند و گاهی با قنداق می زدند و فحش های رکیک می دادند. فضای رعب و وحشت حاکم شده بود. سعی کردم یاد خدا در دلم زیادتر شود. حدود صد قدمی حرکت کردیم. ما را کناری نگه داشتند. با صدای آمدن ماشین و ترمز آن جلوی ما، با احتیاط به طرف ماشین رفتیم. چون پاهایم درد می‌کرد آرام راه می رفتم. ولی هل دادن سرباز و فحش های او مجبورم کرد قدری عجله کنم. به سرعت سوار ماشین شدم. از بغل دستی‌هام خبر نداشتم. عراقی ها اجازه حرف زدن نمی دادند. وقتی روی صندلی ماشین، که معلوم بود مینی بوس است، نشستیم، با خودم گفتم: «باز کتک و شکنجه و شب بیداری و درد شروع شد.» ماشین راه افتاد و سرباز عراقی با تحکم گفت: «هیچ کس حق حرف زدن ندارد؛ وگرنه با باتوم سرش را نوازش می‌کنم!» ده دقیقه بعد، با صدای ترمز ماشین، ما را پیاده کردند و کورمال كورمال به محلی بردند و گفتند: «حالا خودتان چشم بندهایتان را بردارید.» چشم بندم را برداشتم، دیدم در یک اتاق نسبتا بزرگ هستیم و چندین افسر عراقی هم مقابلمان ایستاده اند. معلوم بود اتاق بازجویی است. قدری به آنها نگاه کردم و قدری به اتاق که دو میز چوبی زرشکی رنگ و چند صندلی آهنی دور آن چیده شده بود. یکی از آنها به من گفت: «تو پاسداری؟» - نه، من بسیجی‌ام. - دروغ نگو. پدرت را در می آورم. سعی کن راست حرف بزنی. چون به نفعت است و اذیت نمی‌شوی. - گفتم که بسیجی‌ام. هیچ دلیلی ندارد بخواهم دروغ بگویم. جالب بود که در دروغ گفتن در چنین حالتی اعتماد به نفس بالایی داشتم. او، بدون اینکه کتک و یا شلاقی بزند، گفت: «باشد. برو از اتاق بیرون.» چشم بندم را زدند و از اتاق خارج شدم. گفتند: همین جا بایست.» هرچند دقیقه یک نفر را از اتاق می آوردند و کنارم نگاه می داشتند. تقریبا یک ساعتی بازجویی همه طول کشید. از توی اتاق صدای کتک و داد و فریاد به گوش نمی‌رسید و این برایم سؤال بود که چرا با ملاطفت رفتار می کنند؟ بعد از یک ساعت، که همه بچه ها را بازجویی کردند، باز با ماشین ما را برگرداند پیش بچه های خودمان. ولی گفتند که حق نداریم میان بچه های دیگر باشید و باید به یک اتاق مستقل برویم. ما نه نفر را در اتاقی مستقل جای دادند و بعد از چند دقیقه رفتند. احتمال می‌دادم آنها به ما مشکوک شده اند و می خواهند ما را زیر نظر داشته باشند. ‌‌ یکی یکی گوشه و کنار اتاق ولو شديم. از میان هم اتاقی‌های ما دو نفرشان اهل بجنورد بودند، یکی اهل شیروان، یکی مشهدی، دیگری کرجی، یکی دیگر اهل فسای شیراز، و دو نفر دیگر یکی اهل یاسوج و دیگری اهل شوشتر. برای اینکه خسته نشویم از هر دری حرف زدیم. وقت‌مان که محدودیتی نداشت. از سقف آسمان تا زیر دریاها، هر چه احساس می‌کردیم می شود گفت، می‌گفتیم. در این بین فهمیدم چند نفر از ما واقعا پاسدارند؛ ولی بروز نمی‌دهند. دو روز در آن اتاق بودیم و نگهبانها هم کاری به ما نداشتند همین رها کردن و بی خیال ما شدن هم خودش مسئله ای بود. شاید دستور داشتند سر به سر ما نگذارند. همراه باشید.. 🆔 @mahfa110
۱۳۴۲ امروز سه‌شنبه ۱٣٩۹/۱۰/۰۲ روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که در پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نظاره می‌کند. کمی جلوتر رفته، متوجه شد که عده زیادی از فرشتگان سخت مشغول کارند و تند و تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز کرده وآنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: اینان چکار می کنند؟ فرشته در حالی که نامه‌ای را در حال بازکردن بودگفت: اینجا بخش دریافت است و دعاها وتقاضای مردم از خداوند متعال را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفته متوجه شد که تعداد زیادی ازفرشته ها کاغذهایی را داخل پاکت گذاشته و بوسیله پیک ها به زمین ارسال می‌کنند. مردپرسید: شما چکار می‌کنید؟ یکی از فرشته‌ها باعجله جواب داد: اینجا بخش ارسال است. الطاف و رحمت و برکات خداوند متعال را برای بندگان زمین می‌فرستیم. مرد کمی جلوتر رفته و یک فرشته را دید که بیکار نشسته، باتعجب پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: اینجا بخش "تصدیق جواب" است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، بایدجواب بفرستند، ولی عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: الحمدلله رب العالمین ، خدایا شکرت. وتو ای عزیز، همین الان با یک نگاه ساده به خود، به بسیاری از داشته هایت می‌توانی شاکر باشی. که اگر چنین کنی، لَئِن شَکَرتُم لَاَزیدَنکم، ولَئِن کَفَرتم اِنٌَ عَذابی لَشَدید. ... 🆔 @mahfa110
۱۳۴۲ در پناه خداوند متعال حضرت امام سجاد علیه‌السلام می‌فرمایند: ثَلاثٌ مَنْ کُنَّ فیهِ مِنَ الْمُؤمِنینَ کانَ فی کَنَفِ اللّهِ، وَأظَلَّهُ اللّهُ یَوْمَ الْقِیامَهِ فی ظِلِّ عَرْشِهِ، وَآمَنَهُ مِنْ فَزَعِ الْیَوْمِ الاْکْبَرِ: مَنْ أَعْطى النّاسَ مِنْ نَفْسِهِ ما هُوَ سائِلهُم لِنَفْسِهِ، ورَجُلٌ لَمْ یَقْدِمْ یَداً وَرِجْلاً حَتّى یَعْلَمَ أَنَّهُ فى طاعَهِ اللّهِ قَدِمَها أَوْ فى مَعْصِیَتِهِ، وَرَجُلٌ لَمْ یَعِبْ أخاهُ بِعَیْب حَتّى یَتْرُکَ ذلکَ الْعِیْبَ مِنْ نَفْسِهِ؛ سه حالت و خصلت در هر یک از مؤمنین باشد در پناه خداوند خواهد بود و روز قیامت در سایه رحمت عرش الهى مى باشد و از سختى ها و شداید صحراى محشر در امان است: ✅ اوّل آن که در کارگشائى و کمک به نیازمندان و درخواست کنندگان دریغ ننماید. ✅ دوّم آن که قبل از هر نوع حرکتى بیندیشد که کارى را که مى خواهد انجام دهد یا هر سخنى را که مى خواهد بگوید آیا رضایت و خوشنودى خداوند در آن است یا مورد غضب و سخط او مى باشد. ✅ سوّم قبل از عیب جوئى و بازگوئى عیب دیگران، سعى کند عیب هاى خود را برطرف نماید. 🆔 @mahfa110
ذکر روز سه‌شنبــــــه 🆔 @mahfa110
ای ماه چارده ز جمال تو در حجاب حیران آفتاب رخت چشم آفتاب 💠 السَّلامُ عَلَيْكَ يا شمسَ الشُموس 🆔 @mahfa110
♦️♦️♦️راز هایی برای داشتن شادی وآرامش در زندگی: 1⃣ با خدا ارتباط برقرار کنیم. خداوند همراه کسی است که او همراه خداوند باشد. 2⃣ از آنچه هستیم راضی باشیم. من اینجا هستم. تنها من هستم که زندگی را می‌سازم. 3⃣ مثبت فکر کنیم! بهترین نیات و آرزوها و افکار را برای خود و دیگران داشته باشیم. 4⃣ بر آرامش درونی تمرکز کنیم، یعنی "عشق". 5⃣ قضاوت خود را به تاخیر بیندازیم. تمام حوادث برای ما پیامهایی دارد که باعث تکامل ما می‌شود. 💢💢💢آدرس کانال 🆔 @mahfa110 💢💢💢مدیرکانال 🆔 @mahfa88
🔻 ۷۲ خاطرات سردار گرجی به قلم، دکتر مهدی بهداروند روز سوم، چند اتوبوس وارد محوطه زندان شد. یک سرباز در اصلی زندان ما را باز کرد و با فریاد گفت: «معسكر.» این واژه را عراقی ها وقتی به کار می بردند که می خواستند اسیران زندانی را به اردوگاه های عمومی انتقال بدهند. آماده رفتن شدیم. جنب و جوشی در زندان راه افتاد؛ جلوی اتوبوس ها صفی از نیروهای عراقی با باتوم تشکیل شده بود که انتهای آن به در اتوبوس ختم می‌شد. معلوم بود باز تونل مرگ شروع به کار کرده و باید با هر دردسری شده از آن عبور کنیم. اولین گروه راهی شد. یکی یکی وارد تونل شدند و کتک خوردند. صدای آه و ناله شان بلند شد. سربازها می خندیدند و انگار داشتند تفریح می کردند. خواستم به طرف تونل حرکت کنم که یک افسر عراقی با خنده گفت: «شما کجا؟ شما اینجا میهمان ما هستید. لازم نیست بروید.» به هشت نفر دیگر هم همین حرف را زد. داشتیم از تعجب شاخ در می آوردیم. ناراحت شدم و به فکر فرو رفتم. دو اتوبوس به آرامی از محوطه زندان بیرون رفتند و چند لحظه بعد از چشم ما ناپدید شدند. به غیر از نگاه کردن به یکدیگر و سربازان عراقی نمی‌شد کار دیگری کرد. با رفتن بچه ها ما ماندیم و زندان خالی. هوشنگ را هم با همان اسرا به اردوگاه بردند. بچه ها از ناراحتی نمی دانستند چه کار کنند. برای همه سؤال شده بود که این کارها یعنی چه؟ بچه ها معمولا حرف مرا گوش می دادند. به آنها گفتم: «ناراحتی به خودمان راه ندهیم. هر چه هست امر خداست و نگرانی ندارد.» و برگشتم داخل زندان. ظهر نمازمان را خواندیم؛ مثل قبل، نمازی با لباس های خونی و کثیف و بدون طهارت قابل قبول. تا آمدن ناهار قدری دراز کشیدیم. هیچ خبری از ایران نداشتیم. رادیو و تلویزیون عراق را هم نداشتیم که خبری بشنویم. این زندان یعنی بی خبری محض. همه فکر و ذکرم جزیره بود که چه بلایی سرش آمده است. تا به فکر جزیره می افتادم چهره حاج علی در ذهنم ظاهر می شد. بیرون رفتن از فکر على برایم محال بود. دوست هم نداشتم یاد و نام علی در ذهنم کم رنگ یا محو شود. به همین دلیل به هر بهانه ای علی را یاد می کردم تا او را فراموش نکنم. وقتی یقین کردم قرار است حالاحالاها آنجا ماندگار باشیم، تصمیم گرفتم برای خودم برنامه ریزی کنم. سعی می‌کردم با قدم زدن، نرمش کردن، قرآن خواندن، در حدی که حفظ بودم، وقت بگذرد. ولی باز کم می آوردم و کندی زمان آزارم میداد. در اسارت چیزی کشنده تر از سردرگمی و تحير و انتظار نیست. نمی دانستم تا کی آنجا هستیم. روز بعد ما را می برند یا هفته بعد؟ سردرگم و متحیر بودم. چهل و هشت ساعت وضع به همین شکل گذشت. سربازهای عراقی غذا را می آوردند و زود هم می‌رفتند. اینکه فرصتی باشد با آنها حرف بزنیم و اطلاعاتی به دست بیاوریم نبود. تصمیم گرفتم برای از بین بردن بوی بد توالت‌های خراب فکری بکنم. به بچه ها گفتم: «معلوم نیست تا کی اینجا باشیم. پس چرا خودمان را ناراحت کنیم؟ اولین کاری که باید انجام دهیم حفظ سلامتی مان است. بیایید با هم توالت های خراب شده را درست کنیم تا هم مشکل دستشویی رفتنمان حل بشود و هم این بوی بد ما را مریض نکند.» بچه ها رضایت خود را اعلام کردند. گفتم: «پس بسم الله. آماده باشید.» نگهبان را صدا زدم. با قلدری گفت: «چه شده؟ چه می‌خواهی؟» با مظلوم نمایی گفتم: «برادر من، ما مسلمانیم. یک دمپایی بده با آن به توالت برویم و این قدر نجس نشویم. آخر ما نماز می خوانیم. با بدن نجس که نمی شود!» دلش به رحم آمد و یک دمپایی قهوه ای رنگ آورد. همراه باشید.. 🆔 @mahfa110
۱۳۴۳ امروز چهارشنبه ۱٣٩۹/۱۰/۰۳ به ندای درونیتان گوش دهید. زندگی یا سفری پرمخاطره است، یا هیچ چیز نیست. هیچوقت نمی‌توانیم با ادامه کارهایی که همیشه می‌کنیم، به چیزی تبدیل شویم که می‌خواهیم. تصمیم بگیرید که به ندای درونیتان گوش دهید نه نقطه‌ نظرات بقیه آدم‌ها. همان کاری را بکنید که ته قلبتان مطمئن هستید درست است. راه، راه خودتان است. ممکن است بقیه در این مسیر با شما همراه شوند، اما هیچکس نمی‌تواند این راه را بجای شما بپیماید. و یادتان نرود که قدردان همه روزهای زندگیتان باشید. روزهای خوب شما را غرق در خوشبختی می‌کنند و روزهای بد تجربه‌تان را بالا می‌برند و بدترین روزها بهترین درس‌ها را به شما می‌دهند. ضمیر باطنم مرا به راه درست هدایت می‌کند! ... 🆔 @mahfa110
۱۳۴۳ موجبات نجات انسان حضرت امام سجاد علیه‌السلام می‌فرمایند: ثَلاثٌ مُنْجِیاتٌ لِلْمُؤْمِن: کَفُّ لِسانِهِ عَنِ النّاسِ وَ اغْتِیابِهِمْ، وَ إشْغالُهُ نَفْسَهُ بِما یَنْفَعُهُ لاِخِرَتِهِ وَ دُنْیاهُ، وَ طُولُ الْبُکاءِ عَلى خَطیئَتِهِ؛ سه چیز موجب نجات انسان خواهد بود: 🔴 بازداشت زبان از بدگوئى و غیبت مردم، 🔴 خود را مشغول به کارهائى کردن که براى آخرت و دنیایش مفید باشد. 🔴 و همیشه بر خطاها و اشتباهات خود گریان و ناراحت باشد. 🆔 @mahfa110
ذکر روز چهارشنبــــــه 🆔 @mahfa110
هر شب دل شکسته من در هوای توست در اعتکاف گنبد و صحن و سرای توست من هر چه دارم از سر این سفره برده ام آقا تمام بود و نبودم برای توست ☀️السَّلامُ عَلَيْكَ يا غَریبَ الغُرَبا 🆔 @mahfa110
همیشه دعا کنید چشمانی داشته باشید که بهترین ها را در آدم ها ببیند، قلبی که خطاکارترین ها را ببخشد، ذهنی که بدیها را فراموش کند، و روحی که هیچ گاه ایمانش به خدا را از دست ندهد... 🆔 @mahfa110