هر دل زخمی دخیل پنجره فولاد توست
چون کبوتر در میان لانه درمان میشود
السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الصِّدِّیقُ الشَّهِیدُ
🆔 @mahfa110
🔻#زندان_الرشید ۱۸۱
خاطرات سردار گرجیزاده
به قلم، دکتر مهدی بهداروند
آن شب که برای شام دور هم جمع شده بودیم، هر کس حرفی میزد. به قول شما ایرانیها، شب نشینی داشتیم. بین فامیل هایم یکیشان سرلشکر بود، که او هم دعوت مرا پذیرفته و آمده بود. آن شب بعد از اینکه شام خوردیم، چای و میوه آوردم. بعضی مهمانها سیگار کشیدند و هر کس خبری داشت، نقل می کرد.
وقتی نوبت به سرلشکر رسید، در حالی که سیگارش را روشن میکرد گفت: «امروز در دفترم مجله ای آوردند که روی جلد آن عکس سيد الرئيس صدام حسين) را چاپ کرده بودند. او یک لباس مکزیکی پوشیده بود، که خیلی به او هم می آمد؛ با کلاهی کابویی و کاپشن چرمی جگری رنگی که چند نخ از آن آویزان شده بود. آن عکس با باقی عکس های او متفاوت بود.» سرلشکر با حرارت حرف میزد و سیگار میکشید و دودش را به طرف مهمانها بیرون می داد. دوباره ادامه داد: «ماشاء الله سيد الرئيس هر روز با یک لباس جدید ظاهر می شود. هر روز یک مدل لباس می پوشد که با لباس دیروزش کاملا متفاوت است. واقعا هنرمند است. گویی از فارغ التحصیلان دانشکده هنرهای زیباست.» در حالی که سرلشکر حرف میزد، نگاهم متوجه آجودان او شد، که با دقت به حرفهای او گوش میداد. سرلشکر هر کجا می رفت، آجودان همراهش بود و از او جدا نمی شد.
این آجودان از عوامل استخبارات بود و همه حرکات، رفت و آمدها، و حرف های سرلشکر را کنترل می کرد و بلافاصله گزارش میداد. آجودان بعد از جلسه، که همه خداحافظی کردند و رفتند، بلافاصله حرفهای سرلشکر را به ضد اطلاعات ارتش گزارش داد.
صبح روز بعد، استخبارات همه کسانی را که در منزلم مهمان بودند دستگیر کرد و آخر همه هم سراغ خودم آمد و از اداره مرا به استخبارات بردند. البته همه مهمانها را به غير از سرلشکر اینجان. سرلشکر درست میگفت. هر روز که روزنامه القادسیه برایم می آوردند، یک عکس با لباس جدید از صدام در صفحه اول میدیدم.
- پس سرلشکر چه شد؟
- او را به زندان مخصوصی برده اند. در بند افسران ارشد است، آنها ما را چندین مرتبه بازجویی کرده اند و تا توانستند کتکمان زده اند. الان که اینجا آمده ایم، منتظر حکم دادگاه هستیم.
- خوب، به آنها میگفتید سرلشکر قصد تعریف داشته است.
- نه بابا، از این خبرها نیست. هر چه گفتیم به خدا ما داشتیم شوخی میکردیم و هیچ یک از ما قصد توهین و بی احترامی نداشته است، بازجو به ما میگفت: «شوخی، شوخی، با دم شیر هم شوخی؟»
- حالا درجه این ارتشی هایی که همراهت هستند چیست؟
- همگی از فرماندهان جبهه های جنگ هستند. هر یک در عملیات های زیادی شرکت کرده اند. خیلی از این افراد در مناسبتهای مختلف از دست صدام مدال شجاعت گرفته اند. آدم های بنام و بزرگی هستند. بین فرماندهان ارتش عراق معروف اند.
- خوب، تو را برای چه دستگیر کردند؟
- به من گفتند چون جلسه در منزل تو بوده و آنجا این بحثها و حرفها زده شده است، تو هم مقصری. هر چه گفتم من که علم غیب نداشتم که سرلشکر می خواهد این حرف را بزند، تازه او قصد و غرضی نداشت، توجهی نکردند و مرا کتک می زدند. انکارهایم راه به جایی نبرد؛ تا جایی که دیدم اگر سکوت کنم بهتر است حرفهایم هیچ فایده ای نداشت.
همراه باشید..
🆔 @mahfa110
#شکرانه_رضوی_۱۴۳۱
امروز یکشنبه ۱۴۰۰/۰۱/۲۲
نیروی معجزه آسای شکرگزاری سبب می شود جریان سلامتی در ذهن و بدن افزایش یابد، که می تواند برای بهبود سریع تر به بدن کمک کند. نیروی قدرشناسی، دست به دستِ مراقبتِ مناسب از بدن یا تعذیه یا توصیه های پزشکی می دهد که شما انتخاب کنید. ما باید بیشتر وقت ها احساس سلامتی، پر انرژی بودن و شادمانی داشته باشیم زیرا به این صورت است که می توانیم به امتیاز و شایستگی خود برای سلامتی کامل دست یابیم. واقعیت این است که خیلی از افراد این احساس را ندارند. بسیاری با بیماری، مسائلی در ساختار بدنی و مسائل روانی و افسردگی دست و پنجه نرم می کنند که تمامی اینها به معنای برخوردار نبودن از سلامت کامل است.
#خدایا_شکرت...
🆔 @mahfa110
#گوهرانه_رضوی_۱۴۳۱
امام على عليه السلام میفرمایند:
اَدَّبْتُ نَفْسى فَما وَجَدْتُ لَها
بِغَيرِ تَقْوَى الاْلهِ مِنْ اَدَبِ
فى كُلِّ حالاتِها وَ اِن قَصُرَتْ
اَفْضَلَ مِنْ صَمْتِها عَنِ الْكَذِبِ
وَ غيبَةِ النّاسِ اَن غيبَتَهُم
حَرَّمَها ذُوالْجَلالِ فِى الْكُتُبِ
اِن كانَ مِن فِضَّةٍ كَلامُكِ يا
نَفْسُ فَاِنَّ السُّكوتَ مِن ذَهَبِ؛
به ادب و تربيت نفس خود پرداختم و براى آن/
ادبى بهتر از تقواى الهى در تمام حالاتش نيافتم/
و اگر از پس اين امر برنيامد/
براى آن چيزى بهتر از دم فروبستن از دروغ نيافتم/
و از غيبت مردمان، همانا غيبت آنان را/
خداوند با عظمت در كتابها حرام كرده است/
اى نفس، اگر سخن تو/
نقره است، سكوت طلاست.
دیوان امیرالمومنین، صفحه ۶۹
🆔 @mahfa110
السلام ای شمس! محتاج نگاهی مانده ایم
در شب تاریک و مرداب سیاهی مانده ایم
یک نظر کن تا که از دیوار ظلمت رد شویم
شاهد «نورٌ علی نورِ» تو در مشهد شویم
🆔 @mahfa110
🔻#زندان_الرشید ۱۸۲
خاطرات سردار گرجیزاده
به قلم، دکتر مهدی بهداروند
سید علاء با آرامش خاصی حرف میزد. آدم جا افتاده ای بود.
چنان مؤدب حرف می زد که تا آن روز مثل او را در عراق ندیده بودم. برای اینکه به سید علاء روحیه بدهم گفتم: «انشاءالله خدا کمکت میکند. تو قصد خیر داشتی و خدا تنهایت نمی گذارد.» چند دقیقه ای هر دو ساکت شدیم. دوباره پرسیدم: «سید علاء، به نظرت دادگاه چه حکمی برای تو و مهمانانت به خصوص سرلشکر صادر میکند؟»
- با توجه به بازجویی هایی که داریم، احتمال می دهم قبول کرده اند طرفدار و دوستدار سيد الرئيس هستیم و هیچ گونه مخالفتی با او نداریم. سابقه و دوستان و ارتباطات اجتماعی مان این را ثابت می کند. بازجو خودش گفت در تحقیقاتی که از زندگی من کردهاند نقطه منفی ای پیدا نکرده است.
- خب، اینکه خیلی خوب است؛ یعنی آزاد می شوید؟
- نه، تازه اگر همه این حرفها درست از آب دربیاید، ما را به زندان های طویل المدت محکوم می کنند. تازه با حکم زندان به ما رحم کرده اند. چون در اصل باید حکم اعدام برای ما صادر شود. احتمال میدهم باقی عمرمان را در زندانهای عراق سپری کنیم.
عجیب بود سید علاء در حرف زدن و چهره اش ترس نبود. او از عربهای اصیلی بود که سنجیده حرف میزد. با افراد هم سلولش زمین تا آسمان تفاوت داشت.
- اگر قبول کردند قصدی نداشتید پس زندان دیگر برای چه؟
- برای اینکه آنها معتقدند سيد الرئيس را مسخره کرده ایم و این کار در عراق جرم بزرگی است و عقوبت سختی دارد و هرگز از آن چشم پوشی نمی کنند. هیچ قاضی و رئیس دادگاهی جرئت ندارد کسانی مثل ما را تبرئه و آزاد کند. با این کار با زندگی اش بازی کرده و هر کس که باشد جان سالم به در نمی برد، تاکنون قاضی ای وجود . نداشته که خلاف آن حکم داده باشد.
سید علاء مشغول حرف زدن بود که نگهبان صدا زد: «علی، دیگر بس است. چقدر حرف میزنی؟ بگذار سید علاء به سلولش برود. این کار خطرناکی است که می کنی، مگر نمی دانی حرف زدن با زندانی ممنوع است و جرم دارد؟ مگر بیکاری که این قدر وراجی میکنی؟ برو به کار خودت برس!» .
- حالا مگر چه شده؟ چرا عصبانی شدی؟!
- چه شده؟ داری روز روشن کار خلاف قوانین زندان انجام میدهی و تازه اعتراض هم میکنی؟ زود برو داخل سلول.
- با سید علاء قرار گذاشتیم هنگام شب که نگهبان ها می روند، حرفهایمان را ادامه دهیم.
با او خداحافظی کردم و به سلولم برگشتم.
عباس گفت: «علی آقا، این بنده خدا را چقدر بازجویی میکنی؟ پدرش در آمد. تو بدتر از بازجوهای استخبارات از او سؤال و جواب کردی!»
- نه بابا، داشت درددل میکرد و چگونگی دستگیری اش را تعریف می کرد.
از آن پس، هر شب با سید علاء یکی دو ساعتی صحبت می کردم. شب هشتم، یکی دو تا از ارتشی های دیگر هم یک مرتبه وارد بحث من و سید شدند. تعجب کردم چطور جرئت کردند مثل سید علاء راحت حرف بزنند. اولین نفرشان که صحبت کرد، بلافاصله به او روحیه دادم و گفتم: «ببین، اینجا هیچ خبری نیست شما تصور بیهوده ای از اینجا برای خودتان درست کرده اید. راحت باشید.» او قدری آرام شد و راحت تر به حرفهایش ادامه داد.
همراه باشید..
🆔 @mahfa110
#شکرانه_رضوی_۱۴۳۲
امروز دوشنبه ۱۴۰۰/۰۱/۲۳
خــــدای مــهربانـــم
هر صبح به یادت بیدار میشوم، و هر شب با یادت چشم میبندم.
دنج خلوت قلبم آنجا که هیچ کس اجازه ورود ندارد اتاقی ساخته ام برایت؛
اتاق قلبم کوچک است، اما با گلهایی به رنگ آسمانت تزیین کردهام؛ هر گوشهی آن عطری دارد از خاطرات با تو بودنها.
ترسی ندارم از فردا اگر تو کنارم باشی؛ مرگ نیز حقیر است.
اگر تو مرا بخواهی هیچ نمیخواهم؛
برایم کافی است و منتهی خواستهی من است.
خدایا، مرا به حال خودم نگذار.
مرا تنها مگذار ای زیبا …
تو را دوست دارم و خواهم داشت تا آخرین لحظه، تا زمانی که تو بخواهی که باشم...
حتی اگر نبودم، دوست دارمهایی که برایت روانهی آسمانهایت کردهام تا ابد با تو خواهند بود.
و این یعنی تمام خواستهی من.
#خدایا_شکرت...
🆔 @mahfa110
#گوهرانه_رضوی_۱۴۳۲
پیامبر اکرم صلىاللهعلیهوآلهوسلم میفرمایند:
لایَدخُلُ الجَنّةَ خِبٌّ ولا خائِنٌ؛
هیچ حیلهگر و خیانت کارى به بهشت داخل نمیشود.
کنزالعمال، حدیث ۴۳۷۷۷
🆔 @mahfa110
ای بـوسهگاه خیل ملک آستانهات
وی داده کعبه تکیه به دیوار خانهات
مژگان توست تیر محبت کـه هر دلی
از ابتدای خلقت دل شد نشانهات
🆔 @mahfa110
🔻#زندان_الرشید ۱۸۳
خاطرات سردار گرجیزاده
به قلم، دکتر مهدی بهداروند
به او گفتم ان شاء الله در آینده نزدیک آزاد خواهید شد و به خانه ها و محل کارتان بر می گردید.» او تند و تند می گفت: «ان شاء الله، ان شاء الله.» چند نفر از آنها آنقدر ترسیده بودند که تا روز آخر یک کلمه هم با من حرف نزدند. مدام میگفتند: «به احتمال قوی ما را اعدام خواهند کرد و ما جان سالم به در نخواهیم برد.» گفتم: «نه بابا، اعدام چرا؟ این حرف ها چیست که میزنید؟ آنها می دانند شما فدایی صدام هستید. ترس به دلتان راه ندهید و موضوع را این قدر بزرگش نکنید. توکل به خدا کنید. مطمئن باشید خبری نیست، فقط آزاد می شوید.»
صبح روز بعد، که از سلول بیرون آمدم، چشمم به سید علاء افتاد، که داشت از جیب دشداشه اش پول در می آورد و به نگهبان میداد. نگهبان پرسید: «چه کنم؟» او با لحن پدرانه ای گفت: «با این پول ها زحمت بکش از حانوت (فروشگاه بیسکویت، ماست، و شیر بگیر. مدتی است غذای خوبی نخورده ایم. ضعیف شده ایم.»
سرباز به فروشگاه رفت و وسایل مورد نیاز سید علاء را خرید و به دست او داد. به ماست و شیر خیره شده بودم و چشم برنمیداشتم. سید علاء تا متوجه نگاهم شد گفت: «علی، چرا این طور نگاه میکنی؟ مگر اینجا به شما حقوق نمی دهند؟»
- حقوق؟ اینجا به جای حقوق به ما کتک می دهند؛ آن هم روزی چند بار، که مدتی است قطع شده است. چه حرفها میزنی سید
- شوخی میکنی؟!
- شوخیام کجا بود. عین حقیقت را میگویم. چند روز که بگذرد، می فهمی اینجا چه خبر است.
- باورم نمی شود
- باور کن. دلیلی ندارد دروغ بگویم.
طوری با او حرف میزدم و به ماست و شیرها نگاه می کردم که بفهمد مرادم چیست. سید علاء نگاهی به بیسکویت و ماست و شیر کرد. گفتم: «باور کن مدتهاست خبری از بیسکویت و شیر و ماست نیست. خوردن آنها آرزوی ما شده است.» دل سید علاء به رحم آمد و گفت: «ناراحت نباش. تا سید علاء را داری، هیچ حسرتی نخواهی داشت.» این حرف را زد و باز نگهبان را صدا زد. نگهبان آمد. دوباره دست در جیب کرد و چند اسکناس به او داد و گفت: «هر چه برای ما گرفتی، لطف کن برای این دو سلول هم بگیر. باقی پول هم برای خودت.» نگهبان با خوشحالی پول را گرفت و به سرعت به طرف حانوت رفت. بعد از ده دقیقه برگشت و کلی بیسکویت، ماست، و شیر برایمان آورد. آنها را گرفتم و بین سلول خودم و سلول محمد و رستم تقسیم کردم و گفتم: «بخورید و دعا به جان سید علاء کنید.» از داخل سلول به سید علاء گفتم: «سید علاء، رحم الله والدیک.» پاسخ داد: «کاری نکردم. خدا اموات شما را بیامرزد.» آن روز ظهر و شب یک دل سیر از تنقلات رسیده خوردیم و گفتیم: «خدا چقدر به فکر بندگانش است.»
به صبح روز بعد، در سلول سید علاء را باز نکردند و ما تنهایی برای دستشویی بیرون رفتیم. ولی هنگام عصر سید علاء را دیدم. تا به طرفم آمد گفتم: «جدا شرمنده محبت های شما هستم. ان شاء الله طوری بشود که جبران کنم.» ، خدا پدر و مادرت را رحمت کند
- این حرف ها را نزن. ما مسلمان و برادریم و باید به هم کمک کنیم، من کاری نکردم. از تو خوشم می آید.
- راستی، از سرلشکر خبری داری؟
- نه والا. هیچ کس خبری ندارد.
همراه باشید..
🆔 @mahfa110
#شکرانه_رضوی_۱۴۳۳
امروز سهشنبه ۱۴۰۰/۰۱/۲۴
همچنانکه جسم انسان در حالتهای مختلف از سلامت و کسالت، خواب و بیداری، و شک و یقین بسر می برد، روح انسان نیز همین حالت ها را نیز داراست.
وهر انسانی به موازات سالم سازی جسم خود، نیاز به سلامت و رسیدگی به روح روان خود را نیز دارد.
از جمله عوامل مهم و تاثیر گذار بر همین موضوع، حضور در محافل و مجالسی است که با یاد و نام بزرگان دین ما منعقد شده، و روح انسان را با شخصیت ها و کلمات حکیمانه ی آنان، و تذکرات لازم صیقل و جلا میدهد.
همه ی عوامل رشد و تعالی وسالم سازی جسم و روح من در آستانهی ماه برکت و رحمت و مغفرت، ماه مبارک رمضان توسط خدای حکیمِ من فراهم شده است...
#خدایا_شکرت...
🆔 @mahfa110
#گوهرانه_رضوی_۱۴۳۳
بهشت و باب روزه دارن
رسول مکرم اسلام صلىاللهعلیهوآلهوسلم میفرمایند:
ان للجنة بابا يدعي الريان لا يدخل منه الا الصائمون؛
رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: براي بهشت دري است بنام (ريان) كه از آن فقط روزه داران وارد مي شوند.
وسائل الشيعه، جلد ۷، صفحه ۲۹۵، حدیث ۳۱
🆔 @mahfa110
ایوان تو یا آینه بندان بهشت است؟
یا آینه در آینه ایوان بهشت است؟
این صبح كه می خندد از شرق خراسان
لبخند تو یا شور نمكدان بهشت است؟
🆔 @mahfa110
🔻#زندان_الرشید ۱۸۴
خاطرات سردار گرجیزاده
به قلم، دکتر مهدی بهداروند
در حالی که داشتیم با هم حرف میزدیم، نگاهم متوجه دست راست سید علاء شد، که انگشتر عقیق زیبایی در انگشتش بود. آن قدر زیبا بود که چشم هر کس را به خود جلب می کرد. گفتم عجب انگشتری داری؟»
- خوشت می آید؟
- تا به حال انگشتری به این زیبایی ندیده بودم. .حالا منظورت چیست؟ نکند می خواهی آن را هم از من بگیری؟
- والا از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، این انگشتر چشمم را گرفته و دوست دارم آن را به من بدهی. البته اگر دوست داری. اگر این انگشتر را به من بدهی، همیشه موقع نماز برایت دعا میکنم. به خصوص که سید هم هستی. آن قدر مظلومانه و مؤدبانه حرف می زدم که رنگ چهره سید علاء عوض شد. آرام انگشتر را از انگشت در آورد و آن را کف دستم گذاشت و گفت: «این هم انگشتر، آن هم ماست و شیر و بیسکویت. دیگر چه می خواهی؟ تعارف نکن، بگو پسرم!»
- سلامتی شما را می خواهم.
- اگر چیز دیگری می خواهی، بگو تا بدهم.
-نه، ممنون لطف شمایم.
- تعارف نکن. خجالت نکش. عیبی ندارد بگو. خوب فکر کن شاید چیزی یادت رفته از من بخواهی؟
- نه نه. ممنون محبتهایت هستم.
انگشتر را که در انگشت کردم، یادم آمد قبل از اسارت وقتی در جزیره در حال فرار بودم و پشت جاده مماس با جاده شهید جولایی دراز کشیده بودم، هر چه انگشتر و وسایل قیمتی داشتم همه را زیر خاک پنهان کرده بودم. علاقه زیادی به انگشتر به خصوص عقیق و فیروزه داشتم. انگشترهایم این چنین بودند این دوست داشتن من هم بر می گردد به روایتی که در کتاب اصول کافی خوانده بودم. امام صادق (ع) فرمودند: «هر کس انگشتر عقیق در دست داشته باشد و دعا
کند، خداوند متعال حیا میکند که دعایش را مستجاب نکند.»
در حال خودم بودم که سید علاء به کتفم زد و گفت: «علی کجایی؟ نکند به خاطرات گذشته سفر کرده ای؟»
- بله! در ایران انگشترهای زیادی داشتم؛ ولی همه را از دست دادم.
- حالا که انگشتر گیرت آمده، دیگر فکر کردن به آنها معنا ندارد. یادت نرود مرا در نمازهایت دعا کنی!
با او خداحافظی کردم و در حالی که از گرفتن انگشتر ذوق کرده بودم به سلول آمدم. اكبر انگشتر را که دید با خنده گفت: «خوب علی آقا، مثل اینکه امروز حسابی کاسب شدی؟ خوش به حالت!» "
- به هر حال، رزقی است که خدا نصیب ما میکند.
- چرا فقط نصیب تو؟
- تو هم اگر می خواهی، تلاش کن گیرت می آید.
عباس گفت: «علی آقا، هنوز هم تعجب می کنم چطور یک سرلشکر، نه یک ستوان یا گروهبان، این همه در عملیات های مختلف برای حفظ تاج و تخت و قدرت صدام جنگیده و چقدر مدال افتخار هم از دست صدام گرفته؛ ولی عاقبت با یک شوخی که قصد و غرضی هم در آن نبوده این طور بدبخت و راهی زندان میشود، واقعا سیستم اطلاعاتی عراق چقدر مواظب افراد است و به سرباز با سرلشکر رحم نمی کند.»
- بعید می دانم ارتشی در دنیا این طور به فرماندهان عالی شان سخت بگیرد.
- میدانی چیست؟ صدام برای حفظ حکومتش نه به کسی اعتماد دارد و نه به کسی رحم می کند؛ وگرنه تا حالا آب او را برده بود.
- عباس، حق این سرلشکر هم زندان و تحقیر است تا بفهمد برای چه حیوانی زحمت کشیده است. بعضی افراد بعضی بلاها حقشان است و بی جهت برای آنها رخ نمی دهد.
ساعت یازده شب، صدا زدم: «سید علاء، به نظرت با سرلشکر چه می کنند؟» گفت: «دعا می کنم کاری با او نداشته باشند و آزاد شود. برای عراق و حکومت زحمت کشیده است. ان شاء الله كنار خانواده اش برگردد. آخر او عمری خدمت کرده تا از درجه های پایین به درجه سرلشکری رسیده است. خدا کمک کند این همه سوابق او به راحتی به باد فنا نرود.»
- خیلی ناراحت نباش. به هر حال کاری است که شده و خدا خودش بهتر می داند با بنده اش چگونه برخورد کند. من پیشنهادی برایت دارم که کارگشا است. آن را تجربه کرده ام و ردخور ندارد.
- چه چیزی؟ بگو بلکه خدا کمکمان کرد.
- سعی کن به حضرت عباس توسل کنی و از او بخواهی کمک کند تا شما از زندان خلاص شوید. مطمئن باش جواب میگیری و مسائل شما حل می شود و پیش خانواده هایتان بر می گردید.
- حتما این کار را می کنم. در عراق و بين عرب ها اعتقاد به حضرت قمر بنی هاشم زیاد است. تو هم دعا کن مشکل ما حل شود. . مطمئن باش من هم دعا میکنم.
- عباس گفت: «واقعا تو برای این سرلشکر که این همه جوانان ما را شهید کرده دعا میکنی؟» گفتم: «نه بابا، مگر بچه ای. ان شاء الله اعدام شود تا قدر صدام را بفهمد. من برای سید علاء دعا میکنم.»
همراه باشید..
🆔 @mahfa110
#شکرانه_رضوی_۱۴۳۴
امروز چهارشنبـــــــه ۱۴۰۰/۰۱/۲۵
حلول ماه مبارک رمضان مبارک باد.
ﺍﮔﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ شکرگزاری ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ موهبت های زندگیتان ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ باشید، ﻏﯿﺮﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭِ ﺧﯿﺮ ﻭ ﺑﺮﮐﺖ ﺭﺍ به روی خود بگشایید. ﭼﻮﻥ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻭ ﺍﺣﺴﺎس هایی ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﺎﺷﮑﺮﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻣﻨﺘﺸﺮ می کنید، ﻫﻤﻪ ﻋﻮﺍﻃﻒ ﻣﻨﻔﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺧﻮﺍﻩ ﺁﻥ ﺣﺲ ﺣﺴﺎﺩﺕ، ﺧﺸﻢ، ﻧﺎﺭﺿﺎﯾﺘﯽ ﯾﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺑﺎﺷﺪ. ﺍﯾﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ می خواهید به شما بدهد. ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ نمی خواهید ﺑﻪ شما ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ. ﺍﯾﻦ ﻋﻮﺍﻃﻒ ﻣﻨﻔﯽ ﺳﺪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎ ﻭ ﻧﻌﻤﺘﻬﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﻖ ﻣﺴﻠﻢ شماست ﺍﺳﺖ. ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺎﺿﺮ دارید شکرگزار باشید. ﻭﻗﺘﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﻔﮑﺮ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ موهبت های الهی در زندگیتان می کنید ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮِ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﺁﻧﻬﺎ ﻗﺪﺭﺩﺍﻥ باشید. ﻫﺮ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﯿﺸﺘﺮ نعمت های زندگیتان را می شمارید ﻭ ﺟﻠﻮ می روید، نعمت های ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ می آورید ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﺎﻥ، سپاسگزار باشید. ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺍلاﻥ ﺷﺮﻭﻉ کنید، ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺟﺬﺏ، ﺍﻓﮑﺎﺭ شما ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻧﻮﻉ ﺁﻧﻬﺎ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ به شما خواهد داد. شما ﺩﺭ ﺯﻧﺠﯿﺮه ی ﻓﺮﮐﺎﻧﺲِ ﺷﮑﺮ ﻭ ﺳﭙﺎﺱ ﻗﻔﻞ می شوید ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺍﺯ آﻥ شما خواهد شد.
#خدایا_شکرت...
🆔 @mahfa110
#گوهرانه_رضوی_۱۴۳۴
ماه رمضان و افزایش حسنات
پیامبر مکرم اسلام صلى الله علیه و آله میفرمایند:
شَهرُ رَمَضانَ شَهرُ اللّه عَزَّوَجَلَّ وَ هُوَ شَهرٌ یُضاعِفُ اللّهُ فیهِ الحَسَناتِ وَ یَمحو فیهِ السَّیِّئاتِ وَ هُوَ شَهرُ البَرَكَةِ؛
ماه رمضان، ماه خداست و آن ماهى است كه خداوند در آن حسنات را مىافزاید و گناهان را پاك مىكند و آن ماه بركت است.
بحارالأنوار، ج ۹۶، صفحه ۳۴۰، حدیث ۵
🆔 @mahfa110
شهررمضان الذی انزل فیه القران
با عرض تبریک حلول ماه مبارک رمضان و آرزوی توفیقات مضاعف برای شما عزیزان، به اطلاع می رسانیم که ان شاءالله هر روز یک جزء از کلام الله مجید را که بصورت تحدیر (تندخوانی) تلاوت شده است، در این کانال ارسال خواهیم کرد.
امیدواریم ضمن دعوت دوستان و آشنایان خود برای عضویت در کانال مهفا، از ثواب قرائت کلام خدا نیز بهره مند شویم.
🆔 @mahfa110
🔻#زندان_الرشید ۱۸۵
خاطرات سردار گرجیزاده
به قلم، دکتر مهدی بهداروند
روز پانزدهم بود و ما به هم عادت کرده بودیم. ساعت ده صبح استوار احمد وارد سالن شد و صدا زد: «سید علاء و گروهش آماده باشید باید بروید.» آنها در عرض نیم ساعت آماده شدند و سید علاء از پشت سلول با من و بچه ها خداحافظی کرد. آنها را از زندان بیرون بردند و نفهمیدیم چه بلایی سرشان آمد.
پس از رفتن سید علاء، یک روز سرنگهبان جدیدی به محجر آمد. نام او احمد بود. به او عريف احمد میگفتند. دو نفر دیگر به نام های احمد در زندان مسئول بودند که یکیشان ملازم احمد بود و دیگری استوار احمد. استوار احمد ، همان کسی بود که برایمان هر هفته غذا، ماست، شیر، و میوه می آورد و به ما علاقه داشت. او اعتقاد پروپاقرصی به من داشت و روی حرف هایم حرف نمی زد.
عريف (گروهبان) احمد از حيث منش و رفتار و فکر کاملا با استوار احمد فرق داشت. گاهی می آمد و یک سری دستورات را به نگهبان در زندان می داد و می رفت. بداخلاق و عصبانی مزاج بود. کسی از او دل خوشی نداشت. وقتی به داخل زندان پا میگذاشت، چه زندانی چه نگهبان همه عزا می گرفتند. آدم بهانه گیری بود. فقط نقاط ضعف را می دید و کاری به مسائل خوب و مثبت دور و برش نداشت.
عريف احمد چاق بود و پاهای کوتاهی داشت. رنگ چهره اش هم مثل سیاه پوست های سودانی بود. روزهای اول با خودم می گفتم: خدا پدر و مادر استوار احمد را رحمت کند، این دیگر کیست؟»
شاید یک ماهی از آمدن او گذشت، که از برخوردهایی که با او داشتم، فهمیدم در پس این چهره ظاهری، شخصیتی پنهان وجود دارد. او آدم ساده و به قول امروزی ها پیاده ای بود؛ گرچه خودش را نابغه و متفكر نشان می داد. از همین خصلت سادگی اش سعی کردم استفاده کنم و در کارهایم سود ببرم.
دو هفته ای از رفتن سید علاء گذشته بود. ساعت ده صبح، عريف احمد وارد سالن زندان شد و با داد و بیداد گفت: «نگهبان... نگهبان، سریع در را باز کنید.» نگهبانها با شنیدن صدای او با عجله به طرف در اصلی زندان رفتند و ضمن باز کردن در، برای او احترام نظامی گذاشتند. در گوشه سالن برای رفتن به دستشویی کنار بچه ها ایستاده بودم. او با عصبانیت در حالی که عده ای زندانی را به جلو هل میداد گفت: «زود بروید جلو.» زندانی های جدید چند روز پس از رفتن سید علاء و دوستان نظامی اش به زندان آمدند. از لباس های بی درجه شان می شد فهمید کیستند. زندانیان بی هیچ حرفی داخل شدند. نگهبان در یک سلول را باز کرد و گفت: «همه بروید داخل.» بعد نگهبان در سلول را قفل کرد و رفت کنار عريف احمد ایستاد.
او در حالی که دو دستش را در جیب های شلوارش فرو کرده بود، گفت: «به زندانیان جدید رحم نکنید. کسی با آنها صحبت نکند. آدم های خطرناکی هستند. فهمیدی؟»
- بله قربان! عريف احمد تمام اتاق ها و توالت را بازدید کرد و با فریاد گفت:
نگهبان، اینجا چرا این قدر کثیف است و بوی گند می دهد؟» . قربان، اینجا امکانات زیادی ندارد.
- امکانات یعنی چه؟ سریع دستور بده اینجا تمیز شود. می روم و بار دیگر که برای بازدید آمدم، اگر تمیز نشده باشد بلایی سرت می آورم که عبرت دیگران شود. اینجا باید بهداشتی و زیبا شود و این قدر بوی کثافت ندهد.
او حرف می زد و من به کف سالن و توالت ها نگاه می کردم. معمولا سوراخ فاضلاب را همه جا، چه در حمام چه در حیاط، شیب می دهند تا آب به راحتی وارد آن بشود و اطراف آن جمع نشود. در محجر، برخلاف همه جا، سوراخ فاضلاب سی سانت از کف زمین بالاتر بود و امکان تخلیه آب امکان نداشت. به عباس گفتم: تو اسم بنای این محجر را، که این طور کار کرده، چه می گذاری؟»
- یک نفهم به تمام معنا.
- چرا؟
- چون هر خری میداند جای فاضلاب پایین تر از زمین است ولی بنای این ساختمان شاهکار کرده و بالاتر ساخته است.
تا این حرف را شنیدم خندیدم. عريف احمد یک مرتبه برگشت و گفت: «چه شده علی؟ چرا می خندی؟ کسی چیزی گفته یا یاد چیزی افتادی؟ بگو ببینم!» گفتم: «چیزی نیست. با بچه ها شوخی میکنم.»
عباس گفت: «ما شب و روز در این کثافت کده زندگی میکنیم؛ ولی این آقا تحمل پنج دقیقه ماندن و تنفس در این هوای آلوده را ندارد.» گفتم: «ناراحت نشو. شاید همین اعتراض عريف احمد سبب خیر بشود. مگر نشنیدی عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد
همراه باشید..
🆔 @mahfa110
#ریحانه_رضوی
#زندگی_را_زندگی_کنیم
صبور بودن عاليترين
نماد ایمان است،
وخویشتن دارى
عاليترين عبادت،
ناكامى به معنى آزمايش
است، نه شكست..
و نتيجه توکل واعتماد به
خداوند، آرامش درون است.
#روزگارانتان_به_رنگ_خدا
🆔 @mahfa110
#آسمانه_رضوی
فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُواْ لِي وَلاَ تَكْفُرُونِ ؛
پس مرا ياد كنيد تا شما را ياد كنم و شكرانه ام را به جاى آريد و با من ناسپاسى نكنيد.
سوره مبارکه بقرة – ۲
شماره آیه: ۱۵۲
جزء: ۲
🆔 @mahfa110
#شکرانه_رضوی_۱۴۳۵
امروز پنجشنبـــه ۱۴۰۰/۰۱/۲۶
فقط همین امروز بکوشید بیازمایید آیا میتوانید یک روز را به گونهای سپری کنید که هیچ گونه سخن منفی بر زبان نیاورید یا خیر؟ شاید اینکار به راستی دشوار باشد، اما شما میتوانید به طورِ امتحانی آن را برای یک روز بیازمایید. برای انجام دادنِ این کار دلیلی مهم وجود دارد.
بسیاری از ما نمیدانیم در طول روز چقدر منفی گویی میکنیم، اما پس از اینکه یک روز به سخنانمان توجه کردیم، به این موضوع پی میبریم.
این نکته را به یاد داشته باشید: بر زبان آوردن هرگونه سخن منفی یا گله و شکایت کردن سبب میشود همان امور به زندگیمان جذب شوند.
#خدایا_شکرت...
🆔 @mahfa110
#گوهرانه_رضوی_۱۴۳۵
قطرات محبوب نزد خدا
حضرت امام سجاد عليهالسلام میفرمایند:
ما مِن قَطرَةٍ أحَبَّ إلَى اللّهِ عَزَّ و جلَّ مِن قَطرَتَينِ، قَطرَةُ دَمٍ في سَبيلِ اللّهِ ، و قَطرَةُ دَمعَةٍ في سَوادِ اللَّيلِ لا يُرِيدُ بِها العَبدُ إلاّ اللّهَ عَزَّ و جلَّ؛
هيچ قطره اى نزد خداوند عزّ و جلّ محبوبتر از دو قطره نيست : قطره خونى كه در راه خدا ريخته شود، و قطره اشكى كه در دل شبِ تار براى خداوند عزّ و جلّ مى ريزد.
بحار الأنوار، جلد ۱۶، صفحه ۱۰
🆔 @mahfa110