eitaa logo
مهفــmahfa110ــا
273 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
247 ویدیو
3 فایل
جهت ارتباط با مدیر کانال @mahfa88 مـه = مهـدی فـا = فاطمه مهـدیِ فاطمه
مشاهده در ایتا
دانلود
زِ آستان رضایم خدا جدا نکند من و جدایی از این آستان خدا نکند زِ دامن کَرَمش دست التجا نکِشم گدای، دامن صاحب کرم رها نکند حال و هوای 🆔 @mahfa110
🔻 ۲۵۳ خاطرات سردار گرجی‌زاده به قلم، دکتر مهدی بهداروند از سرباز کناری‌ام سؤال کردم: «چه شده؟» گفت: «نمی دانم.» افسر عراقی برای اینکه کسی اعتراضی نکند گفت: «همه سوار اتوبوس شوید. بعد به ترتیب پیاده و از جلوی صلیب رد شوید و به طرف ایران بروید.» تا این جمله را گفت نفس راحتی کشیدم ولی ته دلم احساس بدی داشتم. با بچه ها به اتوبوس شماره یک برگشتیم و سر جایمان نشستیم. رستم گفت: «نکند باز این عراقی ها بازی دربیاورند؟» . - نه بابا. ان شاء الله ماهی به دمش رسیده. نگران نباش. بعد از ده دقیقه در حالی که اضطراب بر تمام ماشین خیمه زده بود، افسر عراقی وارد اتوبوس شد و نگاهی از اول تا آخر اتوبوس کرد و گفت: «آن پنج نفر کجایند؟» تا این جمله را گفت يقين کردم منظورش از پنج نفر غیر از گروه ما نیست. کسی جوابی به او نداد. از راننده پرسید: «پنج نفر کجایند؟» راننده با ترس گفت: «من خبری ندارم.» بار سوم نگاه به من کرد که درست پشت سر راننده نشسته بودم و قلبم داشت توی دهانم می آمد. پرسید: «تو! آن پنج نفر کدام هستند؟» - نمی دانم. آن قدر عادی گفتم نمی‌دانم که سریع صورتش را برگرداند و به راننده گفت: «چطور نمی دانی کجایند؟» - قربان، اولین بار است این حرف را می‌شنوم. افسر در حالی که عصبانی شده بود گفت: «چطور نمی دانی؟ به من گفتند داخل اتوبوس شماره یک هستند.» این را گفت و با ناراحتی از ماشین پیاده شد. اکبر گفت: «علی آقا، یعنی چه شده؟» هر چه شده، شده دیگر. فقط دعا کن. آن قدر ترسیده بودم که صدای ضربان قلبم را می شنیدم؛ «چرا دنبال پنج نفر می‌گردند؟ چرا ما را سوار اتوبوس کردند؟ خدایا در این لحظات آخر کمک‌مان کن، خدایا با هزار امید و آرزو تا اینجا آمده ایم. خدایا تنها تویی که می توانی ما را از این وضعیت بیرون ببری!» یک نفر دیگر وارد اتوبوس شد و از اول تا آخر به همه بچه های اتوبوس نگاه کرد و رد شد. چند دقیقه ای که او نگاهمان می کرد مثل یک قرن گذشت. من شنیده بودم عراقی ها عده ای از اسرا را تا لب مرز می آورند و بعد از انجام همه کارهایشان، یک مرتبه می گویند شما حق ندارید به ایران بروید و آنها را بر می گردانند. یادآوری این حرکت عراقی ها داشت با جان من بازی می کرد. حیران بودم و نمی دانستم چه کنم. بچه ها هم ترسیده بودند. آرام در گوش اکبر گفتم: ببین، به بچه ها بگو تا می توانند آیه وجعلنا را بخوانند و نترسند.» با تمام وجودم کلمه به کلمه این آیه را می خواندم. این آیه را تا آن روز این طور با حضور قلب نخوانده بودم. برای لحظاتی زندان الرشید، محجر و... جلوی چشمانم آمدند و رفتند. از آن لحظات که نفس آدم در نمی آمد هر چه بگویم کم گفته ام. توصیف ناشدنی است. هم «وجعلنا» می خواندم و هم «امن یجیب» که طرفهای ایرانی زودتر بیایند و ما را تحویل بگیرند تا دوباره گرفتار عراقی ها نشویم. ناخودآگاه پنجره ماشین را باز کردم و سرم را بیرون بردم و عقب. ناخودآگاه پنجره ماشین را باز کردم و سرم را بیرون بردم و عقب ماشین را نگاه کردم. با ترس و ناراحتی گفتم: «ای وای، گاومان زایید!» اكبر گفت: «چه شده؟» گفتم: «رائد خليل دارد ماشین به ماشین دنبال ما می‌گردد.» سرم را داخل آوردم و مثل بید می‌لرزیدم. هر چه دعا بلد بودم خواندم. هر چه امام بود صدا زدم. به اکبر گفتم: به کسی نگو رائد خليل دارد می آید.» از لطف خدا و عنایت امامان معصوم یک مرتبه با اشاره یکی از مسئولان اتوبوس ما کمی جلو رفت و درست وسط محوطه مبادله قرار گرفتیم. تا ماشین ایستاد یک مسئولی گفت: «پیاده شوید.» گفتم: «اکبر، بچه ها، سریع بیایید پایین تا رائد ما را ندیده.» محمد گفت: «رائد کجاست؟» گفتم: «پشت سرمان دارد دنبال ما می‌گردد.» سریع پیاده شدم و همراه بچه ها از جلوی صلیب رد شدیم و خودمان را وارد خاک ایران کردیم. قلبم به شدت می زد. نفسم داشت بند می آمد. یکی از طرف های ایرانی در حالی که می خندید و لیست افراد دستش بود به طرف ما آمد و گفت: «اسم، فامیل، درجه؟»، گفتم: «فعلا ما را ببر داخل محوطه خودتان، بعد این سؤال ها را بپرس!» - نمی شود آقا. صبر کن. آمدن حساب و کتاب دارد. به پشت سرم نگاه کردم. دیدم رائد با عجله به داخل اتوبوس ما رفت و بعد از چند ثانیه بیرون آمد و هاج و واج بود. گفتم: «برادر، وضعیت ما خطرناک است! ما را ببر داخل محوطه خودمان.» نگاهی به من کرد و دید مدام پشت سرم را نگاه می‌کنم. فهمید اوضاع طبیعی نیست. گفت: «فعلا بیایید این طرف تا مطمئن باشید از تیررس عراقی ها خارج شده اید.» با عجله چند قدمی دویدیم و در خاک ایران و در محوطه اختصاصی مسئولان ایرانی ایستادیم، وقتی مطمئن شدم از کمند رائد خليل رها شده ایم، روی زمین دراز کشیدم و نفس های عمیق کشیدم. همراه باشید.. 🆔 @mahfa110
حال و هوای 🆔 @mahfa110
۱۴۹۲ امروز چهارشنبه ۱۴۰۰/۰۴/۰۲              افزایش توانايی فردی توانایی فردی يعنی قابلیت­هایی كه بر اساس آن می‌توانيد براي خودتان تصميم بگيريد. وقتی اين توانايي­‌ها قدرت زیادی داشته باشند، زندگی شما به مراتب آسان‌تر می‌شود و با مشکلات کمتری روبرو خواهید شد. در هر حال شما هدف مشخص و واضحی داريد كه رسيدن به آن وظيفۀ شماست وشما مسئول انتخاب گزينه‌ها هستيد. ذهنيت خود را روی تغييرات مثبت متمركز کنیم. ... 🆔 @mahfa110
۱۴۹۲              رضایت خداوند متعال حضرت امام سجاد علیه السلام می‌فرمایند: اَرْبَعٌ مَنْ كُنَّ فیهِ كَمُلَ إسْلامُهُ، وَ مَحَصَتْ ذُنُوبُهُ، وَ لَقِیَ رَبَّهُ وَ هُوَ عَنْهُ راض، وِقاءٌ لِلّهِ بِما یَجْعَلُ عَلى نَفْسِهِ لِلنّاس، وَ صِدْقُ لِسانِه مَعَ النّاسِ، وَ الاْسْتحْیاء مِنْ كُلِّ قَبِیح عِنْدَ اللّهِ وَ عِنْدَ النّاسِ، وَ حُسْنُ خُلْقِهِ مَعَ أهْلِهِ؛ هركس داراى چهار خصلت باشد، ایمانش كامل، گناهانش بخشوده خواهد بود، و در حالتى خداوند را ملاقات مى كند كه از او راضى و خوشنود است: ۱_ خصلت خودنگهدارى و تقواى الهى به طورى كه بتواند بدون توقّع و چشم داشتى، نسبت به مردم خدمت نماید. ٢_  راست گوئى و صداقت نسبت به مردم در تمام موارد زندگى. ٣_ حیا و پاكدامنى نسبت به تمام زشتى هاى شرعى و عرفى. ۴_ خوش اخلاقى و خوش برخوردى با اهل و عیال خود. مشكاةالأنوار، صفحه ۱٧٢ 🆔 @mahfa110
ذکر روز چهارشنبــــــه 🆔 @mahfa110
این بوی عطر کیست که مثل محمد است؟! یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است هرجا دلی شکست به اینجا بیاورید اینجا بهشت، شهر خدا، شهر مشهد است 🆔 @mahfa110
🔻 ۲۵۴ خاطرات سردار گرجی‌زاده به قلم، دکتر مهدی بهداروند گریه ام گرفته بود. آن قدر خوشحال بودم که دوست داشتم پرواز کنم. طرف ایرانی نزدیک من آمد و گفت: «خب، خیالت راحت شد؟» گفتم: «بله. راحت راحت.» - حالا چه شده بود؟ چرا این قدر پریشانید؟ چه شده؟ آنها داشتند دنبال ما پنج نفر می‌گشتند تا ما را دوباره به زندان برگردانند. - عجب. آخر این چند روز، عراقی‌ها چندین مرتبه از این کارها کرده اند. خیلی ها را تا لب مرز می آورند ولی در لحظه های آخر آنها را بر می گردانند! - چرا این کار را می کنند؟ - می خواهند روحیه ایرانی ها را خراب کنند. نمیدانم چه احساسی به ما دست داد که با هم به سجده افتادیم. تا می توانستم شکر کردم که دوباره گیر عراقی ها نیفتادم. عده ای از بچه ها گریه کردند. آن هم با صدای بلند. آنقدر حزين و مظلومانه گریه می کردند که مسئولان مرزی ایران هم به گریه افتادند. آنها حق داشتند. دیدن خاک ایران و رزمنده‌ها آنقدر شیرین بود که کاری غیر گریه نمی‌شد کرد. اکبر در حالی که خنده و گریه را مخلوط کرده بود، صدا زد: محمد، بلند شو. دیگر گریه نکن. فکر این باش که دیگر خبری از سیگار سومر نیست. دیگر خبری از عريف محمود نیست.» اكبر پشت سر هم دیگر می گفت و می‌خندیدیم. آن شب به علت همین کارهای غیر انسانی عراقی ها و مجادله بر سر باقی اسرای عراقی در ایران، درگیری و اختلاف بین مسئولان ایرانی و عراقی به وجود آمد، به طوری که تبادل اسرا متوقف شد. عده ای بر اثر این درگیری و لج کردن عراقی ها، سالها در اردوگاه های عراق ماندند که ماندند و خبری هم از آنها نشد تا اینکه سال ها بعد با ارتباطاتی که شد آزاد شدند. وقتی وارد خاک ایران شدم وجودم چشم شده بود و دنبال على هاشمی می‌گشتم. با هر کس که روبه رو می‌شدم می پرسیدم: «کسی به نام علی هاشمی در بین اسرای مبادله شده نبود؟» کسی او را نمی شناخت. گروهی آمدند و ما را به گوشه ای بردند و مشخصاتمان را پرسیدند. بعد ما را وارد محوطه ای کردند. عده ای برای استقبال از ما ایستاده بودند. یک طلبه جوان و چند نفر از مسئولان محلی در حالی که دسته های گل آورده بودند به طرف ما آمدند و ضمن روبوسی، حلقه های گل را به گردنمان انداختند. با خودم گفتم: «اگر علی هاشمی را اینجا ببینم چه می‌شود؟ به کجای عالم بر می خورد؟» آرام می گفتم: «علی، من برگشتم. تو هم برگشتی؟ تو هم حتما اسیر بوده ای و حالا آزاد شده ای؟ پس چرا تو را نمی بینم؟» حس و خیالم شده بود علی. از بین جمعیت یک نفر با صدای بلند گفت: «برادر علی اصغر گرجی زاده کیست؟» تعجب کردم مرا از کجا می شناسد؟ او پاسداری بود که پشت سر هم این جمله را تکرار می کرد. اولین بار بود او را می دیدم. دستم را بلند کردم و گفتم: «گرجی زاده من هستم. شما؟» جوابی نداد و مرا غرق بوسه کرد. - ببخشید، شما که هستید. مرا از کجا می شناسید؟ - از قرارگاه کربلا آمده ام اینجا. مرا آقای احمد غلام پور، فرمانده قرارگاه، فرستاده تا به استقبال شما بیایم. تا اسم غلامپور را شنیدم تمام خاطرات روز ۶۷/۴/۴ ، یعنی سقوط جزیره و قرارگاه و تلفن هایی که می کرد تا من و علی هاشمی زودتر اردوگاه را خالی کنیم برایم زنده شد. - ممنونم. زحمت کشیدید. - آقای غلام پور گفت از شما بپرسم از علی هاشمی چه خبر؟ دوباره غم عالم روی سینه ام جای گرفت. پرسیدم: «مگر علی هاشمی قبل از من به ایران نیامده؟» . - نه. خبری از علی نیست. امیدمان این بود که شما خبری داشته باشید. - من هم خبری از علی ندارم! بعد از سقوط قرارگاه هیچ خبری از او ندارم. . امیدم نابود شد. مطمئن شدم دیدار من و علی به قیامت است. همراه باشید.. 🆔 @mahfa110
۱۴۹۳ امروز پنجشنبه ۱۴۰۰/۰۴/۰۳                یک تصمیم واقعی خیلی از مردم فکر می کنند افراد ثروتمند و موفقی که در زمینه ای صاحب شهرت شده اند، از اول ثروتمند و موفق بوده اند اما این یک فکر منفی است. خیلی ها با وجود داشتن ثروت بی‌شمار، بدون فکر و عمل، تمام دارایی خود را از دست می دهند. افراد موفق یک تصمیم واقعی گرفته اند. تصمیم می تواند زندگی همه را تغییر دهد. می تواند رؤیاهای ما را به واقعیت تبدیل کند. امور نامرئی را به امور مرئی تبدیل کند و این که می تواند ما را به عنوان یک انسان به بیش از آن چیزی که هستیم تبدیل کند. پس همه چیز به خود ما بستگی دارد. ما یک زندگی ارزشمند و واقعی در اختیار داریم که با هیچ چیز دیگر قابل معاوضه نیست. به ما امتیازات وفرصت هایی اعطا شده است که مسئولیم با توسعه وجود خود بخشی از دِینی را که به عهده داریم ادا نماییم. ... 🆔 @mahfa110
۱۴۹۳          «نتیجه حسابرسی از نفس» مولی الموحدین امام على عليه السلام می فرمایند: مَن حاسَبَ نفسَهُ وقَفَ على‏ عُيوبِهِ، وأحاطَ بذُنوبِهِ، واسْتَقالَ الذُّنوبَ، وأصْلَحَ العُيوبَ؛ هر كه نفْس خود را حسابرسى كند، به عيب ها و گناهان خويش آگاه شود و گناهان را جبران و عيبها را برطرف سازد. غرر الحكم، حدیث ٨٩٢٧ 🆔 @mahfa110
ذکر روز پنجشنبــــــه 🆔 @mahfa110
ابر و باد و مه و خورشید همه رقص‌کنان چند قرن است که زیر علمت می‌چرخند حاجیانی که به حج رفتنشان جور نشد چه غریبانه به دور حرمت می‌چرخند السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أنِیسَ النُّفُوس 🆔 @mahfa110