eitaa logo
مهفــmahfa110ــا
87 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
2 فایل
جهت ارتباط با مدیر کانال @mahfa88 مـه = مهـدی فـا = فاطمه مهـدیِ فاطمه
مشاهده در ایتا
دانلود
ذکر روز جمعــــه 🆔 @mahfa110
خانه ات که اجاره ای باشد ... دائم به کودکت می گویی: میخ نکوب، روی دیوارها نقاشی نکش و مراقب خانه باش.. اما اینهمه مراقبت برای چیست ؟! چون خانه مال تو نیست، مال صاحبخانه ست ... چون این خانه دست تو امانت ‌است ... خانه ی دلت چطور !؟ خانه ی دل تمامش مال خداست ؛ در خانه ی خدا نقش گناه کشیدن و میخ گناه کوبیدن ممنوع ... ان شاءالله خانه دلتان همیشه آباد. 🆔 @mahfa110
هر که خواهد از خدایش در دو عالم آبرو زائر موسی الرضا باید شود زین آرزو او کریم است و کریمان را کرم بخشیده است هرکه بر او رو زده لطف و عطایش دیده است 🆔 @mahfa110
سردار شهید سلیمانی: خدایا میدانی که دوستت دارم 🆔 @mahfa110
✍️ 💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه‌جانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادران‌شان دل سنگ را آب می‌کرد. چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد می‌آمد که به بهانه رهایی مردم مستانه نعره می‌زد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم‌پیاله‌هایش بودند. 💠 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و می‌ترسیدم مصطفی مظلومانه شود که فقط بی‌صدا گریه می‌کردم. ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده می‌مونه؟» 💠 از تب بی‌تابی‌ام حس می‌کرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی می‌تپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چی‌کاره‌اس؟» تمام استخوان‌هایم از ترس و غم می‌لرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم (علیها‌السلام) دفاع می‌کردن!» 💠 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟» طوری نگاهم می‌کرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو می‌کرد!» 💠 لبخندی عصبی لب‌هایش را گشود، طوری که دندان‌هایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه‌شون می‌خوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این که می‌بینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه‌های سوریه، معارضین صلح‌جو هستن!!!» و دیگر این حجم غم در سینه‌اش جا نمی‌شد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا می‌کرد می‌خواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده‌ها کنیم!» 💠 و نمی‌دانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!» از صدایش دلم لرزید، حس می‌کردم در این مدتِ بی‌خبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد. 💠 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله می‌کشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو می‌چرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست. نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :«این با تکفیری‌هاس!» از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش می‌جنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید. 💠 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد. مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه می‌کشید، ابوالفضل فریاد می‌زد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 مردم به هر سمتی فرار می‌کردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما می‌دویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند به خودش بسته که تنم لرزید. ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد. 💠 فریاد می‌زد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من می‌ترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش می‌کردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد. با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم. 💠 با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :«برا من گریه می‌کنی یا برا این پسره که اسکورتت می‌کرد؟» چشمانش با شیطنت به رویم می‌خندید، می‌دید صورتم از ترس می‌لرزد و می‌خواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببینم گِل دل تو رو با پسر برداشتن؟ پسر قحطه؟» 💠 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو می‌برند. همچنان صورتم را نوازش می‌کرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم می‌کردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :«چرا دنبالم می‌گشتی؟»... ✍️نویسنده: 🆔 @mahfa110
عمده چیزی که برزخ انسان را تاریک می‌کند، حرف زدن پشت سر مـردم، غیبت و تهمت است. یکی از چیــزهایی که برزخ را روشن میکند، گره‌گشایی از کار مـردم میباشد. بـرزخ را گناهان تاریک میکند و از آن طرف اعمال خیر، باعث روشنایی عالم قبرو برزخ می شوند. 🆔 @mahfa110
۱۱۷۶ امروز شنبه ۱٣٩۹/۰۳/۱۷ با انسانهاي مثبت معاشرت کن؛ چون آنها بر انديشه وعقل و رفتارت تأثير مي گذارند؛ وتو بصورت ناخودآگاه به انساني مثبت تبديل خواهي شد؛ وآنگاه شروع به تاثير بر ديگران خواهي کرد !! در انتخاب دوستان و اطرافیان خود دقت بیشتری می کنیم... ... 🆔 @mahfa110
۱۱۷۶ پیامبر اکرم صلّی‌ الله‌ عليه‌ وآله می‌فرمایند: مَن تَعَلََّمَ باباً مِنَ العِلمِ عَمَّن یَثِقُ بِهِ کانَ أفضَلَ مِن أن یُصَلِّيَ ألفَ رَکعَةٍ؛ هر کس بابی از علم را از فرد مورد اعتمادش بیاموزد، برتر از آن است که هزار رکعت نماز بگزارد. وسائل الشیعه، جلد ۲۷، صفحه ۲۷ 🆔 @mahfa110
ذکر روز شنبــــــه 🆔 @mahfa110
در بین ذکرهای شفابخشِ دردِ عشق الحق که «یا امام رضا» چیز دیگریست ألسَّلامُ عَلَیْکَ يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسىٰ الرِّضا 🆔 @mahfa110
✍️ 💠 نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن روشن می‌شد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا می‌شناختی؟» دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد می‌خواست بره ، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!» 💠 بی‌غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می‌ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من می‌خواستم خیالش را تخت کنم که (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد ، فکر می‌کرد وهابی‌ام. می‌خواستن با بهم زدن مجلس، تحریک‌شون کنن و همه رو بکشن!» که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای و حرم نذاشتن و منو نجات دادن!» 💠 می‌دید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه می‌کنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«می‌خواست به ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟» به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرف‌ها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی !» 💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه‌ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی‌توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم می‌رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی‌گردی و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟» 💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه‌چینی می‌کرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می‌خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می‌گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو بمبگذاری کردن، چند نفر شدن.» 💠 مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...» دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی‌شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس می‌کردم بلکه با ضجه‌ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به‌جای نفس، قلبم از گلو بالا می‌آمد. 💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ می‌زدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم می‌درخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمی‌دانستم بدن آن‌ها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال‌بال می‌زدم که فرصت جبران بی‌وفایی‌هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به رفته بود. 💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه ، نه بیمارستان که آتش تکفیری‌ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی‌خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم می‌خندید و شیطنت می‌کرد :«من جواب رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای یا پرستاری خواهرت؟» 💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می‌کردم. چشمانش را از صورتم می‌گرداند تا اشکش را نبینم و دلش می‌خواست فقط خنده‌هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» 💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد که بی‌پرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»... ✍️نویسنده: 🆔 @mahfa110
🍃آیت الله حائری شیرازی: چه طور شما قرآن را دو دستی و بااحترام می گیرید؟ چه طور وقتی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها می روید، عقب عقب بر می گردید تا پشتتان به ضریح نباشد؟ این خودتان را هم جدی بگیرید. وقتی فهمیدید چیزی بد است، سرسری نگیریدش. همه اش به این فکر کنید که عقل دارد چه چیز می گوید؟ اگر عادت کردید به متابعت عقل، آن وقت یک مثل آقای بهجت گیرتان می آید. دستتان را می گیرد. دنبال پیدا کردن امثال آقای بهجت، نرو. فایده ندارد. [در عوض] این عقلی که خدا به تو داده را جدی بگیر. 🍃اینهایی که زیاد می کنند، [عقلشان ضعیف می شود]. به عقلت رجوع کن. خودت می توانی فکر کنی، خودت می فهمی؛ اما به جای فکر کردن، استخاره می کنی! به جای مشورت کردن، استخاره می کنی! خدا استخاره را داده برای ؟! برای تعطیل مشورت؟! برای اینکه با خودت بگویی: «من که می توانم استخاره کنم، چرا مشورت کنم»؟!! مثلاً می خواهد زن بگیرد. مشورت نکرده، استخاره می کند! خب همین، کار دستش می دهد. 🍃به عقلت رجوع کن. اول باش. اگر عقل تو دست تو را نگیرد و به امام زمان علیه السلام نرساند، هیچ عالِمی نمی تواند این کار را برای تو بکند. بین تو و امام زمان، این عقل تو است. البته عقل در صلات چیزی نمی فهمد. از عقل نپرس چرا نماز ظهر چهار رکعت است. چرا صبح دو رکعت است؟ چرا رکوع؟ چرا سجود؟ عقل می گوید به من چه؟! من برای این کار نیامدم. 🍃در هر کسی که دیدی متابعتش نسبت به عقلش بیشتر است، دوستی ات را با او تداوم بده. بیشتر کن. فاصله ات با هر کدام از دوست هایت به اندازه فاصله آن ها با عقلشان باشد. هر که عقلش را جدی می گیرد، تو هم جدی بگیرش. هر کسی عقلش را سست گرفت، تو هم او را سست بگیر. هر کس از عقلش فاصله گرفت، تو هم از او فاصله بگیر. 🍃می دانی اهل بیت چه قدر ناراحت اند از کسانی که از عقلشان استفاده نمی کنند؟ می دانی به آن ها چه می گویند؟ می گویند «»! امام صادق آمده خانه یک کسی. آمد درِ خانه اش. خانه اش کوچک بود. گفت چرا؟ تو که وضعت خوب است، می توانی خانه بزرگی داشته باشی؟ گفت: بابای من هم به همین خانه های کوچک و این ها قانع بود تا از دنیا رفت. حالا تو فکر می کنی امام صادق علیه السلام چه جوابی داد؟ فرمود: «اذا کان ابوک احمق فانت احمق»؟! اگر یک جا به شما دادند که می توانید در آن بدوید؛ ورزش کنید، نگویید همان جای تنگ، بهتر بود. اگر جایی به شما دادند که هوایش بهتر بود؛ تنفس بهتر بود؛ اکسیژنش بهتر بود، نگویید همان دخمه ای که قبلاً داشتیم، بهتر بود. اگر یک جایی بهتان دادند، دیدند نور دارد؛ خوب است و از راه حلال می توانید بهداشت خودتان، سلامت خودتان، این ها را رعایت کنید، این کار را بکنید. 🆔 @mahfa110