eitaa logo
مهفــmahfa110ــا
86 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
2 فایل
جهت ارتباط با مدیر کانال @mahfa88 مـه = مهـدی فـا = فاطمه مهـدیِ فاطمه
مشاهده در ایتا
دانلود
با عرض سلام و ادب خدمت اعضای محترم کانال مهفا۱۱۰، و عرض تسلیت به مناسبت شهادت صدیقه طاهره حضرت زهرا سلام الله علیها، طبق معمول روزهای ، مباحث را با عنوان تقدیم می‌کنیم. 🆔 @mahfa110
۲۹۷ 📘📘📘انتظار عامیانه،عالمانه،عارفانه اساسا یکی از مهمترین شاخصهای علاقة عامیانه، سطحی بودن و کــم بودن آن اســت، که نتیجۀ طبیعــی بی معرفتی ها و بی تقوایی هاست. برای پرهیز از آسیبهای محبت باید آن را افزایش داد که فرمود: والذین آمنوا اشد حبا لله، آنان که ایمان آورده اند محبت و عشقشان به خدا بیشتر و قویتر است.تا اینجا به دو ضرورت و فایده برای لزوم علاقە عاشــقانه به امام زمان عج اشاره کردیم. یکی نیاز ما به این محبت شدید برای گرمابخشی به زندگی خودمان بود؛ و دیگری کارکرد علاقۀ عاشقانه، به عنوان مهمترین راه برای جلوگیری از آسیب های علاقۀ عوامانه به حضرت و تنها راه نجات از عوامزدگی در ارتباط با ایشان بود. پیش از اینکه به یکی دو فایدۀ مهم دیگر هم اشــاره کنیم، جا دارد بــه ضرورت دوم، که نیاز خودمان به این علاقۀ عاشــقانه به امام زمان عج بود، کمی بیشتر بپردازیم. 🆔 @mahfa110
🔻 ۹۶ خاطرات سردار گرجی به قلم، دکتر مهدی بهداروند آن روزها، به دلیل بی کیفیت بودن غذاها و دچار شدن به بیماری اسهال، لاغر و ضعیف شده بودیم. موهای سر من ریخته بود. وزنم کم شده بود. آب بدنم بیش از حد از دست رفته بود. عصر دل پیچه گرفتم؛ طوری که دودستی شکمم را گرفته بودم و فریاد می زدم. بچه ها تعجب کرده بودند. هوشنگ می‌گفت: «تو که خوب بودی. یک مرتبه چه شد؟» اسهال شدیدی گرفته بودم و قدرت کنترل خودم را نداشتم. تا آن روز آنطور شکم درد نگرفته بودم. نمی‌دانم از غیر بهداشتی بودن آب بود یا غذا به من نساخته بود. هر چه بود دمار از روزگارم در آورده بود. هر کاری می کردم آرام نمی شد، راه می رفتم. می نشستم، دراز می‌کشیدم. فایده ای نداشت. هوشنگ شکمم را مالش می داد؛ ولی خبری از خوب شدن نبود. نگهبان را صدا زدم. جواب نداد. در سلول را محکم زدم. یک مرتبه با عصبانیت در را باز کرد و گفت: «چه خبرت است؟ چه می خواهی؟» . - دل درد دارم. می‌خواهم بروم توالت. - از توالت رفتن خبری نیست. یعنی سرگرد دستور داده تا اطلاع ثانوی توالت رفتن ممنوع. حالا این یک بار را اجازه بده؛ بعدا اصلا نگذار برویم. - گفتم که ممنوع است؛ چه یک بار، چه دو بار، چه صد بار. آدم زبان نفهم و نامردی بود. در را بست و رفت. هر چه فریاد زدم: «نگهبان . نگهبان» از راهرو خارج شد و رفت. به عباس گفتم: «حالا چه کنم؟ دارم از بین می روم. فکری کنید.» گفت: «والا چه بگویم! من و هوشنگ که دکتر نیستیم. راه حلی نداریم. خودت گفتی در بهداری تیپ در قسمت تزریقات کار می‌کردی. خب، حالا یکی از چشمه هایت را بیا آقای دکتر!» درد هر لحظه بیشتر می شد. در دل می‌گفتم: «خدایا، این دیگر چه دردی بود به جان من انداختی؟ حالا چه خاکی بر سر کنم؟» چند دقیقه بعد با خودم گفتم: «شکایت، دردی را درمان نمی کند. تا خودت و سلول را نجس نکرده‌ای فکری بکن.» سطل زباله کوچکی در گوشه سلول بود. سطل توری بود. به بچه ها گفتم: «با عرض شرمندگی! دیگر تحمل ندارم. می خواهم ابتکاری انجام بدهم.» هوشنگ گفت: «تو مشکلت را حل کن. برای ما ابتکار ملاک نیست. ملاک راحت شدن توست.» به عباس گفتم: «آن ورق‌هایی را که بازجو داده بیاور.» عباس پرسید: «برای چه؟» گفتم زود باش بیاور، الان می فهمی.» عباس پنج ورقه را به دستم داد. چهار تا از ورقه ها را دور تا دور داخل سطل زباله قرار دادم تا جلوی روزنه های سطل را بگیرد. عباس گفت: «خوب، بعدش؟» گفتم: «بعدش رویتان را به دیوار کنید تا من کارم را بکنم.» هر دو زدند زیر خنده. عباس گفت: «واقعا مبتكری!» روی سطل نشستم و در کمال شرمندگی و خجالت کارم را کردم. از خجالت عرق از چهار ستون بدنم می ریخت. ولی چاره ای نبود. وقتی کارم تمام شد، احساس راحتی کردم. درد از دلم رفت. چقدر ذوق کردم! ورقه پنجم را روی سطل گذاشتم و به بچه ها گفتم: «آزاد! برگردید.» عباس به خنده گفت: «رنگ و رویت باز شد.» گفتم: «بله، خیلی هم باز شد.» هوشنگ هنوز از خجالت سرش پایین بود. متوجه شدم خیلی شرم و حیا دارد. با بغض گفتم: «هوشنگ، ببین وضع ما چطور شده که در کنار هم باید دست شویی کنیم. هیچ وقت به عمرم فکر نمی‌کردم روزی این مسائل برایم پیش بیاید.» هوشنگ، در حالی که سرش را به آرامی بلند می کرد، گفت: «حاجی، چه عیبی دارد؟ به هر حال اسارت و سختی مقابل دشمن این چیزها را هم دارد. بی‌خیالش!» سطل را پشت در سلول گذاشتم. تا مغرب سعی می کردیم بخندیم تا روحیه مان را از دست ندهیم. همراه باشید.. 🆔 @mahfa110
به تو افتــاد مسیـــرم از: فاضـل نظــری تفدیم به مولایمان بقیــــه الله عجل الله تعالی فرجه الشریف در راه رسيدن بــه تو گیرم که بمیرم اصلا به تو افتاد مـسـيرم که بمـيـرم يک قطره ی آبم که در انديشه ی دریا افـتادم و بـــايـد بـپـذيرم که بـمیــرم ياچشم بپوش از من و ازخويش برانم يـا تنگ در آغـوش بـگیرم که بـمـيـــرم اين کوزه ترک خورد چه جای نگرانیست؟! مــن سـاخـتـه از خاک کـويـرم کــه بمیـرم خــامـوش نـکـن آتـش افــروختـه ام را بـگـذار بـمـيرم کــه بـمـيرم کـه بـمیـرم! 🆔 @mahfa110
هدایت شده از بهنـــــــــام
7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چادرت را بتکان روزی ما را بفرست ای که روزی دو عالم همه از چادر توست 🆔 @mahfa110
۱۳۶۳ امروز شنبه ۱٣۹۹/۱۰/۲۷                  نیروی خلاق درون موفقیت های كوچك خود را بی اهمیت جلوه ندهید. این موفقیت ها پایه هایی هستند كه می توانید نیروی درون خود را بر محور آن بنا كنید. باید یاد بگیرید تا در ذهن خویش لحظات خوب زندگی را مجسم كنید و در قلبتان آنها را احساس كنید تا ملكه ی وجود شما شوند. بارها و بارها نیروی موفقیت را در وجود خویش تولید كنید. باید درك كنید كه انسانی ارزشمند هستید، تقصیرها را فراموش كنید. تصویر موفقیت را در ذهن خویش وسعت بخشید و آن را با تجربه های جدید تكمیل كنید. ... 🆔 @mahfa110
۱۳۶۳               «مراقب دشمن باش» امیرالمومنین امام على عليه السلام می‌فرمایند: اِستَعمِل مَعَ عَدُوِّكَ مُراقَبَةَ الإِمكانِ وانتِهازَ الفُرصَةِ، تَظفَر؛ با دشمنت انتظار توانايى و زمان شناسى را به كارگير ، تا پيروز گردى. غرر الحكم، حدیث ٢٣۴٧ 🆔 @mahfa110
هدایت شده از بهنـــــــــام
ذکر روز شنبــــــه 🆔 @mahfa110
نگاه لطف تو دائم توقع من نیست بکش به روی سرم دست خود هر از گاهی السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا أَمِينَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ وَ حُجَّتَهُ عَلَى عِبَادِهِ 🆔 @mahfa110
🔻 ۹۷ خاطرات سردار گرجی به قلم، دکتر مهدی بهداروند فشار گرسنگی شدید بود. گرما و تشنگی هم اذیت‌مان می کرد. هر طور بود آن روز تمام شد و ما با شکم گرسنه خوابیدیم. صبح روز بعد، بعد از نماز، دیگر خوابمان نمی برد. یعنی دل ضعفه داشتیم. گفتم: بچه ها، به نظر شما بالاخره با ما چه می کنند؟» هیچ کس جوابی نداشت. ساعت حدود هفت صبح بود که در اصلی زندان باز شد و صدای آمدن چند نفر به گوشمان رسید. گفتم: «بچه ها، آماده باشید دارند می آیند سروقت‌مان.» نگهبان در سلول ما را باز کرد. افسر استخباراتی تا آمد وارد سلول شود دماغش را گرفت و گفت: «اینجا سلول است یا توالت؟ چرا این قدر بوی گند می‌دهد؟» نگهبان، که خبردار ایستاده بود، گفت: «نمی دانم. حتما کاری کرده اند.» افسر عراقی از بیرون سلول صدا زد: «این چه بوی گندی است که از سلول شما می آید؟» پیش قدم شدم و گفتم: «وقتی نگذارید توالت برویم بهتر از این نمی شود. از دیروز تا حالا هر چه به این آقا التماس کردم و گفتم که اسهال دارم، بگذار بروم توالت. گفت که افسر اجازه نداده، من هم مجبور شدم کارم را در سلول انجام بدهم. شما بودید، همین کار را نمی کردید؟» افسر، که انگار نه انگار حرفی زده ام، با عصبانیت گفت: «خب، اعترافاتتان را نوشتید؟ ورقه ها را بیاورید.» جواب دادم: «بله، اعترافاتمان را نوشتیم! درون این سطل است. خیلی زحمت کشیدیم.» قدری از عصبانیت افسر کم شد. خنده‌ای کرد و گفت: «می‌دانستم عاقلید و اعتراف می کنید.» برگه روی سطل را برداشت و دید مملو از کثافت است. وقتی این صحنه را دید سطل را به طرف ما پرتاب کرد و گفت: «پدرسوخته ها، ما را مسخره می کنید؟ روزگارتان را سیاه می کنم. فکر کرده اید! منتظر باشید.» به نگهبان، که مثل بید می‌لرزید، گفت: «در سلول را ببند.» نگهبان در را بست و هر دو به طرف در اصلی رفتند. صدای او را، که به ما فحش می‌داد، می‌شنیدیم. صدای بسته شدن در اصلی زندان را شنیدیم. زدیم زیر خنده. عباس گفت: «حالا چه می‌شود؟» گفتم: «هر چه می خواهد بشود. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. ولی، بچه ها، واقعا این ورقه ها چقدر به موقع به کمک ما آمد و ما را از مخمصه نجات داد! اگر اینها نبود، بدبخت شده بودم. واقعا اعتراف سنگینی کردیم که برای هفت پشتشان بس است.» تند و تند حرف می زدم. بچه ها هم، که انگار داشتند جوک گوش می دادند، می‌خندیدند. نگهبان دیگری با لگد به در سلول زد و گفت: «چه خبر شده؟ چرا این قدر می خندید؟» وقتی دید کسی به او محل نمی گذارد رفت. تا چند ساعت خوش بودیم و از اینکه استخبارات عراق را به سخره گرفته ایم سر از پای نمی شناختیم. عباس گفت: «بالاخره با گرسنگی مان چه کنیم؟ نکند بمیریم؟» گفتم: «حالا مردیم که مردیم. شهید می شویم.» مشغول بحث کردن و حرف زدن بودیم که نگهبان بداخلاق دوباره در سلول را باز کرد. یک مرتبه با سرهنگی که روز اول ما را بازجویی کرده بودند کنار سلول آمدند. آنها هم از بوی بد سلول دماغشان را گرفته بودند. یکی‌شان گفت: «خوب گوش کنید؛ اگر روزی همه اسیران ایرانی، که در عراق اند، آزاد شوند، مطمئن باشید شما سه نفر تا آخر عمرتان در این چهاردیواری خواهید ماند. هیچ وقت روی ایران را نخواهید دید! چه فکر کرده اید؟» مثل آدم های کر و لال نگاه می کردیم و به روی خودمان نمی آوردیم. سرهنگ آن قدر ناراحت بود که رگهای گردنش ورم کرده بود. فکر می کرد با داد و فریاد خبری می شود. نمی دانست با شکنجه و از سقف آویزان کردن کاری نتوانستند بکنند؛ فحش که دیگر باد هواست. او که ساکت شد سرهنگ دیگر، قدری آرام تر، در حالی که یک پایش را به دیوار زده بود، گفت: «چرا با افسر ما این طور بی ادبانه رفتار کردید؟ می دانید توهین به او توهین به ما و استخبارات و كل دولت عراق است؟ ما باز این کار شما را ندیده می گیریم. چون میهمان ما هستید به شما ارفاق می‌کنیم و کاری به کارتان نداریم.» عکس العملی در برابر آنها نشان ندادیم. احساس می کردم هر دو سرهنگ فکر کردند حرف های آنها روی ما اثر گذاشته و ما ترسیده ایم. قیافه‌ای مظلومانه به خودمان گرفتیم که دل سنگ را آب می‌کرد! هر دو سرهنگ، بعد از چند دقیقه، از کنار سلول رفتند جلوی در یکی از آنها آهسته در گوش نگهبان حرفی زد و از محوطه زندان خارج شدند. هوشنگ پرسید: «یعنی به نگهبان چه گفت؟» گفتم: «من چه میدانم؟ ولی هر چه گفت مهم نیست.» شاید ده دقیقه از رفتن آنها نگذشته بود که یک مرتبه در سلول باز شد و نگهبان مقداری آب و غذا برایمان آورد و گفت: «به شما اجازه داده شده به توالت بروید.» تا نگهبان این حرف را زد هر سه به هم نگاه کردیم و گفتیم: «این شد یک کاری.» خوشحال بودیم که مقاومت و توکل ما روی عراقی ها را کم کرده است. همراه باشید.. 🆔 @mahfa110
ذکر روز یکشنبــــــه 🆔 @mahfa110
گر نگاهی به ما کند زهرا دردها را دوا کند زهرا بر دل و جان ما صفا بخشد گوشه چشمی به ما کند زهرا کم مخواه از عطای بسیارش آنچه خواهی عطا کند زهرا با عرض تسلیت به شما همراهان عزیز کانال مهفا۱۱۰ بمناسبت شهادت صدیقه طاهره حضرت زهرای اطهر سلام الله علیها، در کنار حرم مطهر رضوی نایب الزیاره و دعاگوی عزیزان هستیم. 🆔 @mahfa110