eitaa logo
مهفــmahfa110ــا
87 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
2 فایل
جهت ارتباط با مدیر کانال @mahfa88 مـه = مهـدی فـا = فاطمه مهـدیِ فاطمه
مشاهده در ایتا
دانلود
به تو افتــاد مسیـــرم از: فاضـل نظــری تفدیم به مولایمان بقیــــه الله عجل الله تعالی فرجه الشریف در راه رسيدن بــه تو گیرم که بمیرم اصلا به تو افتاد مـسـيرم که بمـيـرم يک قطره ی آبم که در انديشه ی دریا افـتادم و بـــايـد بـپـذيرم که بـمیــرم ياچشم بپوش از من و ازخويش برانم يـا تنگ در آغـوش بـگیرم که بـمـيـــرم اين کوزه ترک خورد چه جای نگرانیست؟! مــن سـاخـتـه از خاک کـويـرم کــه بمیـرم خــامـوش نـکـن آتـش افــروختـه ام را بـگـذار بـمـيرم کــه بـمـيرم کـه بـمیـرم! 🆔 @mahfa110
هدایت شده از بهنـــــــــام
7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چادرت را بتکان روزی ما را بفرست ای که روزی دو عالم همه از چادر توست 🆔 @mahfa110
۱۳۶۳ امروز شنبه ۱٣۹۹/۱۰/۲۷                  نیروی خلاق درون موفقیت های كوچك خود را بی اهمیت جلوه ندهید. این موفقیت ها پایه هایی هستند كه می توانید نیروی درون خود را بر محور آن بنا كنید. باید یاد بگیرید تا در ذهن خویش لحظات خوب زندگی را مجسم كنید و در قلبتان آنها را احساس كنید تا ملكه ی وجود شما شوند. بارها و بارها نیروی موفقیت را در وجود خویش تولید كنید. باید درك كنید كه انسانی ارزشمند هستید، تقصیرها را فراموش كنید. تصویر موفقیت را در ذهن خویش وسعت بخشید و آن را با تجربه های جدید تكمیل كنید. ... 🆔 @mahfa110
۱۳۶۳               «مراقب دشمن باش» امیرالمومنین امام على عليه السلام می‌فرمایند: اِستَعمِل مَعَ عَدُوِّكَ مُراقَبَةَ الإِمكانِ وانتِهازَ الفُرصَةِ، تَظفَر؛ با دشمنت انتظار توانايى و زمان شناسى را به كارگير ، تا پيروز گردى. غرر الحكم، حدیث ٢٣۴٧ 🆔 @mahfa110
هدایت شده از بهنـــــــــام
ذکر روز شنبــــــه 🆔 @mahfa110
نگاه لطف تو دائم توقع من نیست بکش به روی سرم دست خود هر از گاهی السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا أَمِينَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ وَ حُجَّتَهُ عَلَى عِبَادِهِ 🆔 @mahfa110
🔻 ۹۷ خاطرات سردار گرجی به قلم، دکتر مهدی بهداروند فشار گرسنگی شدید بود. گرما و تشنگی هم اذیت‌مان می کرد. هر طور بود آن روز تمام شد و ما با شکم گرسنه خوابیدیم. صبح روز بعد، بعد از نماز، دیگر خوابمان نمی برد. یعنی دل ضعفه داشتیم. گفتم: بچه ها، به نظر شما بالاخره با ما چه می کنند؟» هیچ کس جوابی نداشت. ساعت حدود هفت صبح بود که در اصلی زندان باز شد و صدای آمدن چند نفر به گوشمان رسید. گفتم: «بچه ها، آماده باشید دارند می آیند سروقت‌مان.» نگهبان در سلول ما را باز کرد. افسر استخباراتی تا آمد وارد سلول شود دماغش را گرفت و گفت: «اینجا سلول است یا توالت؟ چرا این قدر بوی گند می‌دهد؟» نگهبان، که خبردار ایستاده بود، گفت: «نمی دانم. حتما کاری کرده اند.» افسر عراقی از بیرون سلول صدا زد: «این چه بوی گندی است که از سلول شما می آید؟» پیش قدم شدم و گفتم: «وقتی نگذارید توالت برویم بهتر از این نمی شود. از دیروز تا حالا هر چه به این آقا التماس کردم و گفتم که اسهال دارم، بگذار بروم توالت. گفت که افسر اجازه نداده، من هم مجبور شدم کارم را در سلول انجام بدهم. شما بودید، همین کار را نمی کردید؟» افسر، که انگار نه انگار حرفی زده ام، با عصبانیت گفت: «خب، اعترافاتتان را نوشتید؟ ورقه ها را بیاورید.» جواب دادم: «بله، اعترافاتمان را نوشتیم! درون این سطل است. خیلی زحمت کشیدیم.» قدری از عصبانیت افسر کم شد. خنده‌ای کرد و گفت: «می‌دانستم عاقلید و اعتراف می کنید.» برگه روی سطل را برداشت و دید مملو از کثافت است. وقتی این صحنه را دید سطل را به طرف ما پرتاب کرد و گفت: «پدرسوخته ها، ما را مسخره می کنید؟ روزگارتان را سیاه می کنم. فکر کرده اید! منتظر باشید.» به نگهبان، که مثل بید می‌لرزید، گفت: «در سلول را ببند.» نگهبان در را بست و هر دو به طرف در اصلی رفتند. صدای او را، که به ما فحش می‌داد، می‌شنیدیم. صدای بسته شدن در اصلی زندان را شنیدیم. زدیم زیر خنده. عباس گفت: «حالا چه می‌شود؟» گفتم: «هر چه می خواهد بشود. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. ولی، بچه ها، واقعا این ورقه ها چقدر به موقع به کمک ما آمد و ما را از مخمصه نجات داد! اگر اینها نبود، بدبخت شده بودم. واقعا اعتراف سنگینی کردیم که برای هفت پشتشان بس است.» تند و تند حرف می زدم. بچه ها هم، که انگار داشتند جوک گوش می دادند، می‌خندیدند. نگهبان دیگری با لگد به در سلول زد و گفت: «چه خبر شده؟ چرا این قدر می خندید؟» وقتی دید کسی به او محل نمی گذارد رفت. تا چند ساعت خوش بودیم و از اینکه استخبارات عراق را به سخره گرفته ایم سر از پای نمی شناختیم. عباس گفت: «بالاخره با گرسنگی مان چه کنیم؟ نکند بمیریم؟» گفتم: «حالا مردیم که مردیم. شهید می شویم.» مشغول بحث کردن و حرف زدن بودیم که نگهبان بداخلاق دوباره در سلول را باز کرد. یک مرتبه با سرهنگی که روز اول ما را بازجویی کرده بودند کنار سلول آمدند. آنها هم از بوی بد سلول دماغشان را گرفته بودند. یکی‌شان گفت: «خوب گوش کنید؛ اگر روزی همه اسیران ایرانی، که در عراق اند، آزاد شوند، مطمئن باشید شما سه نفر تا آخر عمرتان در این چهاردیواری خواهید ماند. هیچ وقت روی ایران را نخواهید دید! چه فکر کرده اید؟» مثل آدم های کر و لال نگاه می کردیم و به روی خودمان نمی آوردیم. سرهنگ آن قدر ناراحت بود که رگهای گردنش ورم کرده بود. فکر می کرد با داد و فریاد خبری می شود. نمی دانست با شکنجه و از سقف آویزان کردن کاری نتوانستند بکنند؛ فحش که دیگر باد هواست. او که ساکت شد سرهنگ دیگر، قدری آرام تر، در حالی که یک پایش را به دیوار زده بود، گفت: «چرا با افسر ما این طور بی ادبانه رفتار کردید؟ می دانید توهین به او توهین به ما و استخبارات و كل دولت عراق است؟ ما باز این کار شما را ندیده می گیریم. چون میهمان ما هستید به شما ارفاق می‌کنیم و کاری به کارتان نداریم.» عکس العملی در برابر آنها نشان ندادیم. احساس می کردم هر دو سرهنگ فکر کردند حرف های آنها روی ما اثر گذاشته و ما ترسیده ایم. قیافه‌ای مظلومانه به خودمان گرفتیم که دل سنگ را آب می‌کرد! هر دو سرهنگ، بعد از چند دقیقه، از کنار سلول رفتند جلوی در یکی از آنها آهسته در گوش نگهبان حرفی زد و از محوطه زندان خارج شدند. هوشنگ پرسید: «یعنی به نگهبان چه گفت؟» گفتم: «من چه میدانم؟ ولی هر چه گفت مهم نیست.» شاید ده دقیقه از رفتن آنها نگذشته بود که یک مرتبه در سلول باز شد و نگهبان مقداری آب و غذا برایمان آورد و گفت: «به شما اجازه داده شده به توالت بروید.» تا نگهبان این حرف را زد هر سه به هم نگاه کردیم و گفتیم: «این شد یک کاری.» خوشحال بودیم که مقاومت و توکل ما روی عراقی ها را کم کرده است. همراه باشید.. 🆔 @mahfa110
ذکر روز یکشنبــــــه 🆔 @mahfa110
گر نگاهی به ما کند زهرا دردها را دوا کند زهرا بر دل و جان ما صفا بخشد گوشه چشمی به ما کند زهرا کم مخواه از عطای بسیارش آنچه خواهی عطا کند زهرا با عرض تسلیت به شما همراهان عزیز کانال مهفا۱۱۰ بمناسبت شهادت صدیقه طاهره حضرت زهرای اطهر سلام الله علیها، در کنار حرم مطهر رضوی نایب الزیاره و دعاگوی عزیزان هستیم. 🆔 @mahfa110
🔻 ۹۸ خاطرات سردار گرجی به قلم، دکتر مهدی بهداروند از آن روز ورق برگشت و آب و غذا در برنامه هر روز ما قرار گرفت. با این اتفاق فهمیدیم می شود در دل عراق دمار از عراقی ها، آن هم استخبارات، درآورد و تازه طلبکار هم شد. چون احتمال می‌دادم باز میکروفن در سلولمان باشد به بچه ها گفتم: «باید احتیاط کنیم و هر حرفی را در سلول نزنیم. اگر حرف و کار مهمی داریم، موقع رفتن به توالت مطرح کنیم تا خیالمان راحت باشد که حرفهایمان شنود نمی شود.» باز حرف از خر، گاو، گوسفند، و بزغاله همچنان ادامه داشت. سعی می‌کردیم طوری حرف بزنیم که باورشان شود ما آدم های عادی و بی مسئولیتی هستیم و از امور نظامی چیزی سرمان نمی شود. زندگی در سلول واقعا دردآور بود. جدا از شوخی و حرف های بی فایده، بدون توقف، هر روز دعای توسل را با هم و عمدا" با صدای بلند می خواندیم که آنها هم استفاده و ضبط کنند. شب، بعد از نماز مغرب و عشا، وقتی شام خوردیم، حدود ساعت یازده شب صدای جیغ و داد زن و بچه هایی را شنیدم. تعجب کردم. گفتم: «بچه ها، این صداها را می شنوید؟» حرف مرا تأیید کردند. گفتم: «یعنی ممکن است اینها از اسرای ایرانی باشند؟ شاید از زن و بچه های هویزه یا سوسنگرد یا خرمشهر یا یکی از شهرهای ما باشند. به عباس گفتم: «هر طوری شده باید بفهمیم اینها چه کسانی هستند.» عباس گفت: «گرجی، شر درست نکن. حالا بر فرض فهمیدی؛ چه سودی دارد؟ می خواهی دستور آزادی آنها را بدهی؟» . صبح، که نگهبان در را برای توالت باز کرد، در مسیر رفت و برگشت پرسیدم: «راستی، این زندان جن دارد؟» - چطور مگر؟ - دیشب صدای جیغ و فریاد زن و بچه را می شنیدم. ترسیدم در استخبارات هم اجنه باشد! خندید. با باتومی که در دستش بود بازی می کرد. گفت: «صداهایی که شنیدی صدای جن ها نبود. خانواده های عراقی ای بودند که به ایران رفته بودند. صدام در عراق عفو عمومی اعلام کرد و قرار شد همه این خانواده ها به عراق برگردند و کسی کاری به آنها نداشته باشد. وقتی آنها از مرزهای ایران وارد عراق شدند صدام دستور داد همان جا همه را دستگیر کنند و به زندان ببرند و شکنجه شوند. لازم نیست بترسی. اینها هم وطنان من هستند که دارند تقاص کارهایشان را پس می دهند!» با صحبت های نگهبان به این فکر کردم که چه ساده می توانیم از بعضی شان اطلاعات بگیریم. همراه باشید.. 🆔 @mahfa110
۱۳۶۴ امروز دوشنبه ۱٣٩۹/۱۰/۲۹       بگذارید دیگران زندگی خود را بکنند. اولین قدم برای این که خودتان باشید و زندگی خود را داشته باشید، این است که اجازه دهید دیگران هم زندگی خود را بکنند. اگر هر گونه «باید و نباید» یا انتظاری ازدیگران دارید، آن را ترک کنید. «بایدها» ،سریع تر از هر سلاحی روابط را ازبین می برند و زندگی ما را بی جهت پر از استرس می کنند. من با صداقت و صمیمیت گام برمی‌دارم. ... 🆔 @mahfa110
۱۳۶۴ حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها می‌فرمایند: ابَوا هِذِهِ الاْ مَّةِ مُحَمَّدٌ وَ عَلیُّ، یُقْیمانِ اءَودَّهُمْ، وَ یُنْقِذانِ مِنَ الْعَذابِ الدّائِمِ إ نْ اطاعُوهُما، وَ یُبیحانِهِمُ النَّعیمَ الدّائم إنْ واقَفُوهُما؛ حضرت محمّد صلّی اللّه علیه و آله و علیّ علیه السلام، والِدَین این امّت هستند، چنانچه از آن دو پیروی کنند آن ها را از انحرافات دنیوی و عذاب همیشگی آخرت نجات می دهند؛ و از نعمت های متنوّع و وافر بهشتی بهره مندشان می سازند. بحارالانوار، جلد ۲۳، صفحه ۲۵۹، حدیث ۸ 🆔 @mahfa110