#شکرانه_رضوی_۱۴۹۲
امروز چهارشنبه ۱۴۰۰/۰۴/۰۲
افزایش توانايی فردی
توانایی فردی يعنی قابلیتهایی كه بر اساس آن میتوانيد براي خودتان تصميم بگيريد.
وقتی اين تواناييها قدرت زیادی داشته باشند، زندگی شما به مراتب آسانتر میشود و با مشکلات کمتری روبرو خواهید شد.
در هر حال شما هدف مشخص و واضحی داريد كه رسيدن به آن وظيفۀ شماست وشما مسئول انتخاب گزينهها هستيد.
ذهنيت خود را روی تغييرات مثبت متمركز کنیم.
#خدایا_شکرت...
🆔 @mahfa110
#گوهرانه_رضوی_۱۴۹۲
رضایت خداوند متعال
حضرت امام سجاد علیه السلام میفرمایند:
اَرْبَعٌ مَنْ كُنَّ فیهِ كَمُلَ إسْلامُهُ، وَ مَحَصَتْ ذُنُوبُهُ، وَ لَقِیَ رَبَّهُ وَ هُوَ عَنْهُ راض، وِقاءٌ لِلّهِ بِما یَجْعَلُ عَلى نَفْسِهِ لِلنّاس، وَ صِدْقُ لِسانِه مَعَ النّاسِ، وَ الاْسْتحْیاء مِنْ كُلِّ قَبِیح عِنْدَ اللّهِ وَ عِنْدَ النّاسِ، وَ حُسْنُ خُلْقِهِ مَعَ أهْلِهِ؛
هركس داراى چهار خصلت باشد، ایمانش كامل، گناهانش بخشوده خواهد بود، و در حالتى خداوند را ملاقات مى كند كه از او راضى و خوشنود است:
۱_ خصلت خودنگهدارى و تقواى الهى به طورى كه بتواند بدون توقّع و چشم داشتى، نسبت به مردم خدمت نماید.
٢_ راست گوئى و صداقت نسبت به مردم در تمام موارد زندگى.
٣_ حیا و پاكدامنى نسبت به تمام زشتى هاى شرعى و عرفى.
۴_ خوش اخلاقى و خوش برخوردى با اهل و عیال خود.
مشكاةالأنوار، صفحه ۱٧٢
🆔 @mahfa110
این بوی عطر کیست که مثل محمد است؟!
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است
هرجا دلی شکست به اینجا بیاورید
اینجا بهشت، شهر خدا، شهر مشهد است
🆔 @mahfa110
🔻#زندان_الرشید ۲۵۴
خاطرات سردار گرجیزاده
به قلم، دکتر مهدی بهداروند
گریه ام گرفته بود. آن قدر خوشحال بودم که دوست داشتم پرواز کنم. طرف ایرانی نزدیک من آمد و گفت: «خب، خیالت راحت شد؟» گفتم: «بله. راحت راحت.»
- حالا چه شده بود؟ چرا این قدر پریشانید؟ چه شده؟
آنها داشتند دنبال ما پنج نفر میگشتند تا ما را دوباره به زندان برگردانند.
- عجب. آخر این چند روز، عراقیها چندین مرتبه از این کارها کرده اند. خیلی ها را تا لب مرز می آورند ولی در لحظه های آخر آنها را بر می گردانند!
- چرا این کار را می کنند؟
- می خواهند روحیه ایرانی ها را خراب کنند.
نمیدانم چه احساسی به ما دست داد که با هم به سجده افتادیم. تا می توانستم شکر کردم که دوباره گیر عراقی ها نیفتادم. عده ای از بچه ها گریه کردند. آن هم با صدای بلند. آنقدر حزين و مظلومانه گریه می کردند که مسئولان مرزی ایران هم به گریه افتادند. آنها حق داشتند. دیدن خاک ایران و رزمندهها آنقدر شیرین بود که کاری غیر گریه نمیشد کرد.
اکبر در حالی که خنده و گریه را مخلوط کرده بود، صدا زد:
محمد، بلند شو. دیگر گریه نکن. فکر این باش که دیگر خبری از سیگار سومر نیست. دیگر خبری از عريف محمود نیست.» اكبر پشت سر هم دیگر می گفت و میخندیدیم.
آن شب به علت همین کارهای غیر انسانی عراقی ها و مجادله بر سر باقی اسرای عراقی در ایران، درگیری و اختلاف بین مسئولان ایرانی و عراقی به وجود آمد، به طوری که تبادل اسرا متوقف شد. عده ای بر اثر این درگیری و لج کردن عراقی ها، سالها در اردوگاه های عراق ماندند که ماندند و خبری هم از آنها نشد تا اینکه سال ها بعد با ارتباطاتی که شد آزاد شدند.
وقتی وارد خاک ایران شدم وجودم چشم شده بود و دنبال على هاشمی میگشتم.
با هر کس که روبه رو میشدم می پرسیدم: «کسی به نام علی هاشمی در بین اسرای مبادله شده نبود؟» کسی او را نمی شناخت. گروهی آمدند و ما را به گوشه ای بردند و مشخصاتمان را پرسیدند.
بعد ما را وارد محوطه ای کردند. عده ای برای استقبال از ما ایستاده بودند. یک طلبه جوان و چند نفر از مسئولان محلی در حالی که دسته های گل آورده بودند به طرف ما آمدند و ضمن روبوسی، حلقه های گل را به گردنمان انداختند. با خودم گفتم: «اگر علی هاشمی را اینجا ببینم چه میشود؟ به کجای عالم بر می خورد؟» آرام می گفتم: «علی، من برگشتم. تو هم برگشتی؟ تو هم حتما اسیر بوده ای و حالا آزاد شده ای؟ پس چرا تو را نمی بینم؟» حس و خیالم شده بود علی. از بین جمعیت یک نفر با صدای بلند گفت: «برادر علی اصغر گرجی زاده کیست؟» تعجب کردم مرا از کجا می شناسد؟ او پاسداری بود که پشت سر هم این جمله را تکرار می کرد. اولین بار بود او را می دیدم. دستم را بلند کردم و گفتم: «گرجی زاده من هستم. شما؟» جوابی نداد و مرا غرق بوسه کرد.
- ببخشید، شما که هستید. مرا از کجا می شناسید؟
- از قرارگاه کربلا آمده ام اینجا. مرا آقای احمد غلام پور، فرمانده قرارگاه، فرستاده تا به استقبال شما بیایم. تا اسم غلامپور را شنیدم تمام خاطرات روز ۶۷/۴/۴ ، یعنی سقوط جزیره و قرارگاه و تلفن هایی که می کرد تا من و علی هاشمی زودتر اردوگاه را خالی کنیم برایم زنده شد.
- ممنونم. زحمت کشیدید.
- آقای غلام پور گفت از شما بپرسم از علی هاشمی چه خبر؟
دوباره غم عالم روی سینه ام جای گرفت. پرسیدم: «مگر علی هاشمی قبل از من به ایران نیامده؟» .
- نه. خبری از علی نیست. امیدمان این بود که شما خبری داشته باشید.
- من هم خبری از علی ندارم! بعد از سقوط قرارگاه هیچ خبری از او ندارم. .
امیدم نابود شد. مطمئن شدم دیدار من و علی به قیامت است.
همراه باشید..
🆔 @mahfa110
#شکرانه_رضوی_۱۴۹۳
امروز پنجشنبه ۱۴۰۰/۰۴/۰۳
یک تصمیم واقعی
خیلی از مردم فکر می کنند افراد ثروتمند و موفقی که در زمینه ای صاحب شهرت شده اند، از اول ثروتمند و موفق بوده اند اما این یک فکر منفی است.
خیلی ها با وجود داشتن ثروت بیشمار، بدون فکر و عمل، تمام دارایی خود را از دست می دهند. افراد موفق یک تصمیم واقعی گرفته اند.
تصمیم می تواند زندگی همه را تغییر دهد. می تواند رؤیاهای ما را به واقعیت تبدیل کند. امور نامرئی را به امور مرئی تبدیل کند و این که می تواند ما را به عنوان یک انسان به بیش از آن چیزی که هستیم تبدیل کند.
پس همه چیز به خود ما بستگی دارد. ما یک زندگی ارزشمند و واقعی در اختیار داریم که با هیچ چیز دیگر قابل معاوضه نیست.
به ما امتیازات وفرصت هایی اعطا شده است که مسئولیم با توسعه وجود خود بخشی از دِینی را که به عهده داریم ادا نماییم.
#خدایا_شکرت...
🆔 @mahfa110
#گوهرانه_رضوی_۱۴۹۳
«نتیجه حسابرسی از نفس»
مولی الموحدین امام على عليه السلام می فرمایند:
مَن حاسَبَ نفسَهُ وقَفَ على عُيوبِهِ، وأحاطَ بذُنوبِهِ، واسْتَقالَ الذُّنوبَ، وأصْلَحَ العُيوبَ؛
هر كه نفْس خود را حسابرسى كند، به عيب ها و گناهان خويش آگاه شود و گناهان را جبران و عيبها را برطرف سازد.
غرر الحكم، حدیث ٨٩٢٧
🆔 @mahfa110
ابر و باد و مه و خورشید همه رقصکنان
چند قرن است که زیر علمت میچرخند
حاجیانی که به حج رفتنشان جور نشد
چه غریبانه به دور حرمت میچرخند
السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أنِیسَ النُّفُوس
🆔 @mahfa110
🔻#زندان_الرشید ۲۵۵
خاطرات سردار گرجیزاده
به قلم، دکتر مهدی بهداروند
یاد خوابم در زندان استخبارات عراق افتادم که دیده بودم علی و حمید رمضانی در مکه لباس احرام پوشیده اند. آن پاسدار حرف میزد ولی نمی فهمیدم چه می گوید. مثل آدم های منگ شده بودم. چاره ای نبود. می بایست با واقعیت کنار می آمدم.
روز جمعه، ۲۳ شهریور ۱۳۶۹، ساعت یک و نیم نیمه شب بود و من حدودا پس از دو سال و نیم به کشورم برگشته بودم.
قرار شد در همان شهر مرزی خسروی شب را استراحت کنیم و صبح راهی بشویم، پتویی را زیر سرم گذاشتم و یک دور از
۱۳۶۷/۴/۴ تا آن روز را که آزاد شده بودم از فضای ذهن گذراندم؛
چه سفر پر هول و هراسی بودا
بچه ها دوست داشتند زود صبح شود. اکبر گفت: «گرجی بگو اگر میشود تلفنی در اختیارمان بگذارند تا با خانواده هایمان صحبت کنیم.» از اتاق بیرون رفتم و به یکی از مسئولان گفتم: «می شود تلفن کرد؟»
- کجا؟
- به خانواده ام. همسرم.
- برادر عزیز، ساعت دوی نیمه شب خدا را خوش نمی آید خانواده را بیدار کنی. فردا صبح هر کجا خواستید تلفن کنید.
آن شب به پایان رسید. صبح با اتوبوس به طرف کرمانشاه راه افتادیم. در مسیری که اتوبوس از مرز خسروی به کرمانشاه میرفت به بیابانها نگاه می کردم. هنوز حس و بوی جبهه ها را داشت، چندین بار این مسیر را آمده بودم. برای عملیات های نصر ۴ و والفجر ۱۰ که لشکر ۷ ولی عصر (عج) هم در آن شرکت داشت. به غرب آمده بودم. هر چه ماشین به طرف کرمانشاه بیشتر سرعت می گرفت، خاطرات آن روزها برایم تازه تر می شد. در اتوبوس بیشتر بچه ها در حال خودشان بودند. باور اینکه از عراق راحت شده ایم و الان در خاک ایرانیم، مشکل بود. ساعت یازده صبح بود که تابلوی «به شهر کرمانشاه خوش آمدید» در سمت راست جاده نمایان شد.
اكبر صدا زد: «محمد، رستم، به شهر شهید پرور کرمانشاه رسیدیم خوش به حالتان!» رستم گفت: «داداشی، به شهر تهرانتان هم میرسید!» محمد و رستم که از خوشحالی داشتند بال در می آوردند. هر دو نزدیک صندلی من آمدند و محمد گفت: «علی آقا، عاقبت شب سیاه عراق سپری شد!»
۔ محمد چه شده! شاعر شده ای؟
- شاعر کیلویی چند! احساسم را برایت می گویم.
رستم گفت: «نکند بروی حاجی حاجی مکه؟ باید رفت و آمد کنیم و رابطه مان قطع نشود.» گفتم: «مطمئن باش. مگر می شود این همه رفاقت را فراموش کرد؟»
بین راه صبحانه را توی ماشین دادند. نان و گردو و پنیر بود. اولین صبحانه ایرانی بود که از زمان اسارت تا آن روز می خوردیم. اكبر گفت: «جای شربه خالی!» صبحانه خیلی چسبید. با توقف ماشین کنار ساختمانی، مسئول ماشین با احترام گفت: «خوش آمدید. لطف کنید پیاده شوید و در این ساختمان استراحت کنید تا برنامه های بعدی اعلام شود.» از ماشین که پیاده شدم به یکی از مسئولان گفتم ببخشید، امکان اینکه یک تلفنی به خانواده بزنم هست؟»
- بله. چرا یکی ده تا بزن. الان ترتیبش را می دهم.
مرا به اتاقی برد که تلفنی روی میزی چوبی قرار داشت. از دم در گفت: «تشریف ببرید و تلفن کنید. مزاحم نمیشوم.»
دستم را که برای برداشتن گوشی تلفن دراز کردم، گفتم: «الان خانه ما چه خبر است؟» بچه هایم، همسرم، پدر و مادرم هستند، نیستند؟» بسم الله گفتم و گوشی تلفن را برداشتم و شماره خانه مان در اهواز را گرفتم. تا کد راه داد و شماره زنگ خورد قلبم به تندی زد. «الان چه کسی گوشی را بر می دارد؟ اگر همسرم بود چه بگویم؟»
ده پانزده بار زنگ خورد ولی کسی گوشی را برنداشت. تعجب کردم. «چه شده؟ چرا کسی نیست؟ چرا جواب تلفن را نمی دهند؟ کجا رفته اند؟» گوشی را قطع کردم و به اندیمشک، منزل پدر همسرم، یعنی حاج شكرالله قماشچی، زنگ زدم. آنجا هم تلفن هر چه زنگ خورد کسی گوشی را برنداشت. کمی نگران شدم ولی سعی کردم به دلم بد راه ندهم و با صلوات فرستادن خودم را آرام کنم.
سومین جایی که به ذهنم رسید زنگ بزنم، خانه برادرم در اندیمشک بود. با زنگ سوم خانمی گوشی را برداشت و پرسید:
بفرمایید. با چه کسی کار داری؟» گفتم: «سلام خانم. من گرجی ام. میخواستم اگر زحمتی نیست با زن برادرم صحبت کنم.» گفت:کدام گرجی؟ شما که هستید؟» خودم را بهتر معرفی کردم. با خوشحالی گفت: «فریدون! تو کی آزاد شدی؟» گفتم: «دیروز، اگر ممکن است سریع به زن برادرم بگو بیاید پای تلفن.» تا این جمله را گفتم، صدای جیغ او بلند شد و از پشت تلفن صدایی بلند شد مثل اینکه روی زمین افتاد. هر چه الو الو گفتم خبری نشد. ناراحت شدم و گفتم: «خدایا، خودت رحم کن!»
همراه باشید..
🆔 @mahfa110
🔰اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتی تَحْبِسُ الدُّعاءَ
خدایا🤲
بیامرز برایم آن گناهانی را که دعا را باز می دارند
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
🆔 @mahfa110