خون دادن برای امام خمینی زیباست
اما خون دل خوردن برای امام خامنهای از آن زیباتر است .
#شهید_سید_مرتضی_آوینی🕊
@mahfel_shohada_hsu
-خیلیقشنگمیگفت:
شھادتهدفنیست ... !
هدفاینهکهعَلَمِاسلامروبه
اسمامامزمان«عج»بالاببرید
حالااگهوسطاینراهٔشھیدشدید
فدایسرِاسلام🌱!'
#شهید_مصطفی_صدرزاده
دلنوشته های شهدایی
📜وصیت شهید علی جلیلوند شیرخانی تبار
✍«منتظران امام زمان (عج) باید بدانند که اول امام زمان (عج) منتظر است تا آنها را بشناسد؛ لذا قلب خود را پاک کنید، در عقیده و ایمان خود استوار باشید و زمان را برای ظهورش آماده و مُهیا سازید ...».
@mahfel_shohada_hsu
ابراهیم همیشه به دوستانش میگفت: قبل از اینکه آدم محتاج به شما رو بیاندازد و دستش را دراز کند. شما مشکلش را بر طرف کنید. او هر یک از رفقا که گرفتاری داشت، یا هر کسی را حدس میزد مشکل مالی داشته باشد کمک میکرد. آن هم مخفیانه، قبل از اینکه طرف مقابل حرفی بزند. بعد میگفت: من فعلاً احتیاجی ندارم. این را هم به شما قرض میدهم. هر وقت داشتی برگردان. این پول قرضالحسنه است. ابراهیم هیچ حسابی روی این پولها نمیکرد. او در این کمکها به آبروی افراد خیلی توجه میکرد. همیشه طوری برخورد میکرد که طرف مقابل شرمنده نشود.
📚』برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
❌شهادت بانوی ایرانی در روز شنبه، در لبنان!
خانم معصومه کرباسی متولد ۱۳۵۹ در شیراز و فرزند حاج حسین کرباسی از اصحاب مسجد النبی شیراز و از مهندسان برجسته سازمان جهاد کشاورزی بود.
شهیده کرباسی فارغ التحصیل رشته مهندسی کامپیوتر دانشکده مهندسی دانشگاه شیراز و از فعالان فرهنگی و رسانهای و از نخبگان برنامه نویسی در این دانشگاه بود.
وی در سال ۱۳۸۲ با همکلاسی لبنانی خود شهید دکتر رضا عواصه ازدواج کرد و به همراه همسرش در سال ۱۳۸۳ به لبنان رفت و در آنجا به حزب اله لبنان پیوستند.
شهید عواصه در بیروت مدرک فوق لیسانس کامپیوتر گرفت و برای ادامه تحصیل به تهران آمد و از دانشگاه امیرکبیر موفق به دریافت مدرک دکترا شد.
شهید عواصه از نخبگان امنیت سایبری حزب اله بود و تا آخرین لحظه در کنار حزب اله دوشادوش همسرش معصومه کرباسی با رژیم غاصب اسرائیل مبارزه کردند.
شهیده کرباسی که در خانوادهای قرآنی پرورش یافت مادری فداکار و برجسته با ۵ فرزند سالها با راه اندازی کانونها و مجالس فرهنگی و دینی با نگاهی امتی به مباحث جهان اسلام هم اسطوره مقاومت شد و هم به آرزوی خودش، شهادت که بارها آن را به خانواده اش در شیراز گفته بود رسید.
خانم معصومه کرباسی دو روز پیش توسط رژیم صهیونیستی به همراه همسرش در لبنان ترور شد.
مادرش میگوید با وجود اینکه از او خواسته بود به ایران بازگردد، اما در جواب به مادر گفته بود خون من رنگینتر از مردم غزه و لبنان نیست.
شادی روح هردو شهید بیگناه صلوات🌹
🎀
@mahfel_shohada_hsu
محفل شهدا
❌شهادت بانوی ایرانی در روز شنبه، در لبنان! خانم معصومه کرباسی متولد ۱۳۵۹ در شیراز و فرزند حاج حس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 امام رضا علیهالسلام:
تصوف و صوفیگری، چیزی جز جهالت، گمراهی و حماقت نیست
@mahfel_shohada_hsu
محفل شهدا
#قسمت_نهم #شهيد_مهدي_زين_الدين حول و حوش عملیات خیبر بود . خیلی وقت می شد که از مهدی خبر نداشتم
#قسمت_دهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
برگشتم دیدم همان جا ، دم در ، با پوتین خوابش برده . نشستم و بند پوتین هایش را باز کردم . می خواستم جوراب هایش را در بیاورم که بیدار شد . وقتی مرا در آن حالت دید ...
همان شب بود که گفت " من حالا تازه می خواهم شهید بشوم . " گفتم " مگر حرف شماست . شاید خدا اصلاً نخواهد که تو شهید بشوی . شاید خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهید شوی . " گفت " نه . این را زورکی از خدا می خواهم . شما هم باید راضی شوید . توی قنوت برایم اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک بخوانید . "
این دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقریباً یک سال طول کشید . من داشتم بزرگ تر می شدم . مادر شده بودم و دیگر آن جوان نازک دل سابق نبودم . لیلا جای پدرش را خوب برایم پر کرده بود .
خاطرات این دومین سال بیش تر در ذهنم مانده . کربلا رفتنش را یادم هست . یک بار دیدم زیر لباسهای من ، روی بند رخت یک لباس عربی پهن شده پرسیدم " مهدی این لباس مال شماست ؟ " گفت " آره . " گفتم " کجا بودی مگر؟ " گفت " همین طوری ، هوس کرده بودم لباس عربی بپوشم . " گفتم " رفته بودی دبی ؟ مکه ؟ " گفت " نه بابا ، ما هم دل داریم . " با موتور زده بود رفته بود کربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها که خاطرات سفرش را تعریف می کرد ، یک چیز خنده دار هم گفت . وقتی رفته بود ، همین جوری عادی با لباس عربی زیارت کرده بود و داشته بر می گشته که به یکی تنه می زنه ، به فارسی گفته بود " ببخشید " یک باره می فهمد که چه اشتباهی کرده .
ساختمانمان موش زیاد داشت . شب ها از ترس موش ها نمی توانستم به آشپز خانه بروم . یک موکت زدم به آن جایی که فکر می کردم محل آمد و رفت موش هاست . یک شب که مهدی آمد گفت " خیلی تشنمه . آب خنک خنک می خواهم . " گفتم " پارچ بغله دستته . " گفت " نه ، باید بری واسم درست کنی . " رفتم با ترس و لرز آب یخ درست کردم . وقتی برگشتم دیدم دارد می خندد . گفت " از همان اول که موکت را آن جا دیدم ، فهمیدم قضیه از چه قرار است . می خواستم سر به سرت بگذارم . " گفتم " آره تو رو خدا مهدی یک کاری بکن از شرّ این راحت بشوم . " گفت " یک شرط داره . " من ساده هم منتظر بودم ببینم چه شرط می گوید . گفت " شرطش اینه که اگر موش ها رو گرفتم کبابشان کنی . " آن شب من دیگر اصلاً نتوانستم شام بخورم !
🌸پايان قسمت دهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
@mahfel_shohada_hsu
جانهای شما بهایی جز
بهشت ندارد،پس به
کمتر از آن نفروشید..!
امام علی علیه السلام
@mahfel_shohada_hsu