eitaa logo
محفل شهدا
287 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
586 ویدیو
4 فایل
<♥️🌱> شهـادت! همیـن‌اسـت‌دیگـر بـه‌نـاگـه‌پنجـره‌ای‌بـازمیشـود تصمیـم‌بـاتـوست‌ کـه‌دل‌بـه‌عشق‌بدهۍیـاهـوس🕊! ارتباط با ادمین کانال @mahfel_15780 @mahfel_shohada_hsu
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- با دیگران ارتباط مثبت بگیرید ، محبت کنید ، حتی اگر کسی ظاهرش با شما متفاوت است ! (: [حاج‌قاسم‌سلیمانی]
مـَن‌از‌جُـست‌وجـو‌ی‌زمیـن‌خَستـه‌ام . . کُجـای‌آسمـان‌بـبینَمَت..!(:❤️‍🩹' اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج✨ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محفل شهدا
‍ #قسمت_ششم #شهيد_مهدي_زين_الدين روز بعد از تولد لیلا تلفن زد . این ده روز اندازه ی یک سال بر من گ
لیلا چهل روزه شده بود که تازه او آمد . نصفه شب آمده بود رفته بود خانه ی مادرش . فردا صبح پیش من آمد ، خیلی عادی ؛ نه گُلی ، نه کادویی . صدایش را از آن یکی اتاق می شنیدم که داشت به پدرم می گفت " حاج آقا ، اصلاً نمی دانم جواب زحمت های شما را چه طور بدهم . " پدرم گفت " حرفش را هم نزنید بروید دخترتان را ببینید . " وقتی وارد اتاق شد ، من بهت زده به او زل زده بودم . مدت ها از او خبری نداشتم ، فکر می کردم شهید شده ، مفقود یا اسیر شده . آمد و لیلا را بغل کرد . بغلش کرده بود و نگاهش می کرد . از این کارهایی هم که معمولاً پدرها احساساتی می شوند و با بچه ی اولشان می کنند ، گازش می گیرند ، می بوسند ، نکرد . فقط نگاهش می کرد . من هم که قبل از آن این همه عصبانی بودم انگار همه عصبانیتم تمام شد . آرامشش مرا هم در بر گرفته بود ، فهمیدم عصبانیتم بهانه بوده . بهانه ای برای دیدن او و حالا که دیده بودمش دیگر دلیلی برای عصبانیت نداشتم . به قول مادربزرگم مکه رفتن بهانه بود ، مکه در خانه بود . هنوز دو روز نشده بود دوباره رفت . وقتی داشت می رفت گفتم " من با این وضعیت که نمی توانم خانه ی پدرم باشم . شما منو ببر توی منطقه ، آن جایی که همه خانم هایشان را آورده اند . " احساس می کردم تولد لیلا ما را به هم نزدیک تر کرده و من حق دارم از او بخواهم که با هم یک جا باشیم . فکر می کردم لیلا ما را زن و شوهر تر کرده است . گفتم " تو خیلی کم حرفهایت را می گویی . " خندید و گفت " یک علت ابراز نکردن من این است که نمی خواهم تو زیاد به من وابسته شوی . " گفتم " چه تو بخواهی چه نخواهی ، این وابستگی ایجاد می شود . این طبیعی است که دلم برای شما تنگ شود . " گفت " خودم هم این احساس را دارم . ولی نمی خواهم قاطی این بازی ها شوم . از این گذشته می خواهم بعدها اگر بدون من بودی بتوانی مستقل زندگی کنی و تصمیم بگیری . " گفتم " قبلاً فرق می کرد اشکالی نداشت که من خانه پدرم بودم ، ولی حالا با یک بچه " گفت " اتفاقاً من هم دنبال یک خانه ی مستقل هستم . " گفتم " مهدی گاهی حس می کنم نمی توانم درونت نفوذ کنم " گفت " اشتباه می کنی . به ظواهر فکر نکن . " 🌸پايان قسمت هفتم داستان زندگي 🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@mahfel_shohada_hsu
🏴 انا لله و انا الیه راجعون مجاهد خستگی ناپذیر اسلام در پی نبرد مستقیم با صهیونیست‌ها به رسید. @mahfel_shohada_hsu
باز شمعی کشته شد با دست شب اما هنوز این شبستان کهن با نور ایمان روشن است...!💔
🌱بِسم رَب الشهداء الصدیقین🌱 🔸اطلاعیه جذب خادم الشهداء 🔸 🥀امروز زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.... 🔰کانون محفل شهدا در زمینه های زیر خادم الشهداء می‌پذیرد. 🔰واحد فرهنگی: 🗯ایده پردازی 📝طراحی و اجرای برنامه 📍فضا سازی و..... 🔰واحد رسانه: 🎞فیلم برداری 📸عکاسی 💻تدوین 🎧پادکست شهدایی و..... 🔰واحد انسانی : 🔎جذب و ثبت نام اعضا 🖇مدیریت کادر اجرایی 💡روابط عمومی 📌پشتیبانی و..... ✅برادران و خواهران علاقه مند به کار فرهنگی شهدایی می توانند جهت فعالیت در کانون محفل شهدا مشخصات و شاخه فعالیت خود را به آیدی زیر ارسال بفرمایند : @mahfel_15780 @mahfel_shohada_hsu
محفل شهدا
‍ #قسمت_هفتم #شهيد_مهدي_زين_الدين لیلا چهل روزه شده بود که تازه او آمد . نصفه شب آمده بود رفته بو
بعد از این که او رفت . رفتم حرم و یک دل سیر گریه کردم . خیال می کردم تحویلم نگرفته است . خیال می کردم اصلاً مرا نمی خواهد . فکر می کردم اگر دلش می خواست می توانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هوای اهواز و جنگ را کرده بود . انگار گریه و دعاهایم در حرم نتیجه داد . چون فردایش تلفن زد . صدایم از گریه گرفته بود . گفت " صدات خیلی ناجوره . فکر کنم هنوز از دست من عصبانی هستی ؟ " گفتم " نه . " هرچه گفت ، گفتم نه . آخرش گفتم " مگر خودتان چیزی بروز می دهید که حالا من بگویم ؟ " گفت " من برای کارم دلیل دارم " داشتیم عادت می کردیم که با هم حرف بزنیم . گفت " تنها وقتی که با خیال ناراحت از پیشت رفتم ، همان شب بود . فکر کردم که باید یک فکری به حال این وضعیت بکنم " احساساتی ترین جمله ای بود که تا به حال از دهان او شنیده بودم . ولی می دانستم این بار هم نشسته حساب و کتاب کرده . این عادت همیشه اش بود . این که یک کاغذ بردارد و جنبه های مثبت و منفی کاری را که می خواهد انجام بدهد تویش بنویسد . حالا هم مثبت هایش از منفی هایش بیشتر شده بود . به او حق می دادم . من دست و پایش را می گرفتم . اسیر خانه و زندگیش می کردم و او اصلاً آدم زندگی عادی نبود . بهمن ماه ، لیلا سه ماهه بود که دوباره برگشتیم اهواز . سپاه در محله ی کوروش اهواز یک ساختمان برای سکونت بچه های لشکر علی بن ابی طالب گرفته بود . هر طبقه یک راه روی طولانی داشت که دو طرفش سوییت های محل زندگی زن و بچه بود که شوهرانشان مثل شوهر من سپاهی بودند . این جا نسبت به خانه ی قبلی مان این خوبی را داشت که دیگر تنها نبودم . همه ی زن های آن جا کم و بیش وضعی شبیه من داشتند . همه چشم به راه آمدن مردشان بودند و این ما را به هم نزدیک تر می کرد . هر هفته چند بار جلسه ی قرآن و دعا داشتیم . بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع و هر کداممان می گفتیم . وقتی می دیدیم جلوی در یک خانه یک جفت کفش اضافه شده می فهمیدیم که مرد آن خانه آمده . بعضی وقت ها هم می فهمیدیم خانمی دو اتاق آن طرف تر می نشست ، شوهرش شهید شده ." 🌸پايان قسمت هشتم داستان زندگي 🌸 @mahfel_shohada_hsu
وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ مُسْفِرَة، ضاحِكَةٌ مُسْتَبْشِرَه...🇵🇸