eitaa logo
محفل شهدا
291 دنبال‌کننده
1هزار عکس
568 ویدیو
4 فایل
<♥️🌱> شهـادت! همیـن‌اسـت‌دیگـر بـه‌نـاگـه‌پنجـره‌ای‌بـازمیشـود تصمیـم‌بـاتـوست‌ کـه‌دل‌بـه‌عشق‌بدهۍیـاهـوس🕊! ارتباط با ادمین کانال @mahfel_15780 @mahfel_shohada_hsu
مشاهده در ایتا
دانلود
#گزارش_تصویری‌ ✅مراسم دعای ندبه کانون انتظار با همکاری محفل شهدا با یاد شهید مصطفی صدر زاده و هدیه به روح مطهر حضرت زهرا سلام الله علیها به نیت ظهور آقا صاحب الزمان در تاریخ ۸/۲۵ برگزار شد. ❤️🍃 #دعای_ندبه 🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹 ⌛@Entzr_hsu 🕊@mahfel_shohada_hsu
محفل شهدا
بسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_هفتم #داستان_عشق_آسمانی_من با خانم سلیمانی تماس میگیرم، با شرمندگی
بسم الله الرحمن الرحیم راوی:همسر شهید حال و هوایش را دوست داشتم،زندگی اش بوی محبت میداد.محبتی که نمیتوان توصیف کرد . از قم برگشت و موضوع را با مادرش مطرح کرد. همان روز عمه تماس گرفت تا اجازه خواستگاری رسمی را بگیرد. اما من هنوز هم میگفتم باید حتما با خود آقامحمد صحبت کنم و شرایطم را بگویم. چندروزی گذشت، محمد تماس گرفت و یکی دوساعتی باهم صحبت کردیم. برخلاف تصورات من اصلا حرفهایش بو و نشانی از خشک مذهب بودن نمیداد. در همان مکالمه اول دلم را با خودش برد. اما من باز هم روی شرطهای خودم برای ازدواج با محمد پافشاری میکردم. تنها دو شرط مهم داشتم، آقا محمد هم به تمام حرفهایم گوش سپرد و تا آخر صحبتهایم چیزی نگفت. "-اول اینکه من برای زندگی قم نمیام دوم من چادر رو به عنوان پوشش دائمی نمیتونم انتخاب کنم" لحظه ای هم مکث نمیکند و سریع جواب میدهد:باشه ایرادی نداره اگه اجازه میدید من بگم مادر با زندایی تماس بگیرن. صورتم گل انداخت و با صدای خجول و لرزانی گفتم :بله. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ نام نویسنده:بانوی مینودری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@mahfel_shohada_hsu
🌷 خدا (صلي‌الله‌عليه‌وآله): مَن سَعى لِمَريضٍ في حاجَةٍ قَضاها أولَم يَقضِها خَرَجَ مِن ذُنوبِهِ كَيَومٍ وَلَدَتْهُ اُمُّهُ ❇️ هر كس براى بر آوردن نياز بيمارى بكوشد، چه آن را برآورده سازد و چه نسازد، مانند روزى كه از مادرش زاده شد، از گناهانش پاك مى‌شود. 📚 من لايحضره الفقيه، ج ۴، ص ۱۶ @mahfel_shohada_hsu
🥀 تفحص عجیب در فکه 💔نزدیک غروب مرتضی داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد. با بیل خاک ها را بیرون می‌ریخت. هر بیل خاک را كه بیرون می‌ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمى‌گشت. نزدیک اذان مغرب بود، مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: فردا برمی‌گردیم. ❤️‍🔥صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم، به محض رسیدن، به سراغ بیل رفت. بعد آن را از خاک بیرون کشید و حرکت کرد!!! با تعجب گفتم: آقا مرتضی کجا می‌ری؟! نگاهی به من کرد و گفت: دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم! بیل را بردار و برو... 📚 کتاب "شهید گمنام" @mahfel_shohada_hsu
. 🕊 تلاوت آیات‌ ؛ 💠 ۩ بــِہ نـیّـت‌         📚 🍀|شبتون شهدایی @mahfel_shohada_hsu
19.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫 ماجرای خلقت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها در عرش و نزول ایشان به زمین | @mahfel_shohada_hsu
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• «به من خیلی می‌گویند دعا کن شهید بشوم. من به آنها می‌گویم دعا کنید خداوند این حال را در شما حفظ کند... وای به روزی که انسان این حالت غم را، این حالت باختن را در اثر دنیا از دست بدهد! او خاسر است...» [] ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@mahfel_shohada_hsu
. 🕊 تلاوت آیات‌ ؛ 💠 ۩ بــِہ نـیّـت‌         📚 @mahfel_shohada_hsu
محفل شهدا
بسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_هشتم #داستان_عشق_آسمانی_من راوی:همسر شهید حال و هوایش را دوست داش
بسم الله الرحمن الرحیم چندروزی گذشت،عمه با مادرم تماس گرفتن. صدایش از تلفن ضعیف به گوشم میرسید: "زنداداش محمد واقعا عاشق آذر شده" مادرم همانطور که با یک دستش گرد روی میز را پاک میکرد آرام گفت: چطور مگه؟ عمه لحظه ای سکوت کرد و جواب داد: "آخه شرایط آذر دقیقا همون چیزی هست که محمد خیلی روی اونا حساسه اقامت تو قم ،چادری بودن خانمش.. اصلا شما که میدونی محمد چقدر روی چادر سرکردن خواهراش حساسه من مطمئنم عاشق آذر شده" از جایم بلند شدم که به اتاقم بروم صبرکردم و آخرین جمله مادرم را هم شنیدم:جوونن دیگه دختر و پسر هردوشون برای شما هستن هرجور صلاح میدونید ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ شب جعمه آمدند اما داماد (محمد)با پدربزرگم و عمویم جدا آمد شب اول ربیع الاول من و محمد محرم هم شدیم محرمیت برای این بود که ما تا عقد محرم هم باشیم. محمد سه روز کنارم بود در آن سه روز یک الگوی کامل از زندگی را برایم توصیف کرد. آنقدر خوب،صبور و مهربان بود که به راحتی میشد او را دوست داشت. دوست داشتم همراهش شوم مهرش عجیب به دلم نشست مهری که اساسش عشق به خدا بود زندگی علوی -فاطمی 😍😍 نام نویسنده:بانوی مینودری @mahfel_shohada_hsu
. 🕊 تلاوت آیات‌ ؛ 💠 ۩ بــِہ نـیّـت‌         📚 @mahfel_shohada_hsu
<<بسم رب الشهداء و الصدیقین>> 🌱شب نشینی با شهدا🌱 🔰مکتب شهید سلیمانی(ره) و محفل شهدا برگزار می کند: ♦️مراسم میثاق با شهدا و قرائت زیارت عاشورا به نیابت از شهید مهدی زین الدین به مناسبت سالگرد شهادت ایشان. 🗓دوشنبه مورخ۲۸آبان ماه 📌زمان و مکان حرکت: ساعت۱۹الی۲۱ حرکت از مهدیه دانشگاه 📍(همراه با مسابقه و اهدای جوایز ارزنده) ♦️ظرفیت محدود ♦️ در صورت شرکت به آیدی زیر مراجعه کنید : @mahfel_15780 @mahfel_shohada_hsu
بِه این‌فِکرمیکردَم‌چِرانِمیاد اونۍکہ‌بایَدبیاد؟! بِه این‌نَتیجِھ‌رِسیدَم‌شایَدنیستیم اونۍکہ‌بایَدباشیم..!(:💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 شهیدانه زندگی کنیم... 🔴 رفیق شهید مهدی زین‌الدین از زبان شهید حاج قاسم سلیمانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@mahfel_shohada_hsu
به دخترش میگفت: وقتی گره‌های بزرگ به کارتون افتاد از خانوم فاطمه زهرا(س) کمک بخواید گره‌های کوچیک رو هم از شهدا بخواید براتون باز کنند
✨بسم رب الشهداء الصدیقین ✨ 📷گزارش تصویری 🔰کانون محفل شهدا و مکتب شهید سلیمانی در تاریخ دوشنبه ٢٨آبان برگزار کرد: 🔰مراسم میثاق با شهدا و قرائت زیارت عاشورا زیارت به نیابت از شهید مهدی زین الدین به مناسبت سالگرد شهادت ایشان #شهيد_مهدي_زين_الدين #سالگرد_شهادت #دوشنبه_های_شهدایی #محفل_شهدا #مکتب_شهید_سلیمانی @mahfel_shohada_hsu @maktabe_soleimani_hs
. 🕊 تلاوت آیات‌ ؛ 💠 ۩ بــِہ نـیّـت‌         📚 @mahfel_shohada_hsu
محفل شهدا
بسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_نهم #داستان_عشق_آسمانی_من چندروزی گذشت،عمه با مادرم تماس گرفتن. ص
بسم الله الرحمن الرحیم روزها از پی میگذشت و هرروز عشق محمد بیشتر از قبل تو قلبم رسوخ میکرد 😍 قراربود صیغه محرمیتمان سه هفته باشه اما یک هفته قبل از اتمام صیغه مادربزرگ محمد فوت کرد 😔😢 عمه زنگ زد خونمون خبر داد که مادربزرگ محمد فوت کرده و محمد میاد نجف آباد دنبالم 🚗 محمد که اومد زمانیکه حواسش نبودبا کمک خواهرم چادر گذاشتم تو کیفم با ماشین پدرم ب سمت قم حرکت کردیم🚘 محمد صندلی جلو کنار پدرم نشسته بود نزدیکای قم ب محمد گفتم ی جا نگه دارید ب خواهرم گفتم حواس محمد پرت کنه تو ی دقیقه ک خواهرم محمد ب حرف گرفته بود از حواس پرتیش سوء استفاده کامل کردم و سوار ماشین شدم ب درب خونه عمم ک رسیدیم خواهرم (صبا):محمدآقاشما بمون با آذر بیاید محمد:بله چشم آجی از ماشین ک پیدا شدم محمد مات و مبهوت و عاشقانه بهم نگاه میکرد 🙊 🙈 محمد:آذر کی سرش کردی؟😍 -اونجای آذر تورو غرق صحبت کرده بود 😊 محمد:ای بدجنس پس نقشه بود 😁 -خواستم غافگیرت کنم دیگه اگه میفهمیدی الان این نگاه سهمم نبود☺️ صبا:بچه ها بیاید داخل بعدا برای هم لاو بترکونید 😂 @mahfel_shohada_hsu