#ظالم 6
بعد از اینکه پدر شوهرم منو از دست شوهر بیرحم و مادر شوهرم نجاتم داد. منم بچهام رو برداشتم بدون معطلی از خونشون بیرون اومدم .
با گریه به خونه خودمون رفتم.
پدر و مادرم بهم پناه ندادن منم اجباراً رفتم خونه داداش بزرگم .
قضیه رو براش تعریف کردم داداشم خودش برام وکیل گرفت درخواست طلاق دادیم
خانواده شوهرم انکار میکردند که ما کاری نکردیم.
احمد گفت یه دعوای زن و شوهری بوده که الانم من پشیمونم و میخوام زنم برگرده.
اونقدر از دستشون کشیده بودم حاضر نبودم برگردم.
پای شکایتم موندم یک سال و شش ماه گذشت و ما همچنان درگیر طلاق بودیم هر چقدر که خانواده احمد اومدن دنبالم حاضر نشدم که برگردم.
آخرش مجبور شدم از مهریم بگذرم ولی به جاش حضانت مهرداد رو گرفتم.
بعدشم با پول طلاهام یه خونه برای خودم کرایه کردم و به کمک داداشم یه شغل آزاد پیدا کردم.
بعد از اون ازدواج و تجربه تلخی که داشتم حتی دیگه سمت پدر و مادرم نرفتم و ترجیح دادم که خودم زندگی خودم رو بچرخونم فقط پسرم مهرداد برام مهم بود که با جون و دل بزرگش میکردم و برای آیندهاش تلاش میکردم.
پایان.
کپی حرام.
💠استاد انصاریان
🔸 نگاه بغضآلود به مادر اگر در این دنیا با توبه مورد غفران قرار نگیرند، در آخرت تاوان سختی را به همراه خواهد داشت.
╭—═━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━═
@mahfeleemamreza
╰═—━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━—═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از آیت الله بهجت سوال میکنه، یک روز نماز میخونم، یک روز نمیخونم!
╭—═━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━═
@mahfeleemamreza
╰═—━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━—═
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلایل خوشبختی زیادن
╭—═━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━═
@mahfeleemamreza
╰═—━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━—═
چه عملی ما را نجات میدهد ۳۵_1_1.mp3
10.12M
#عمل نجات دهنده
🌾قسمت [سی و پنجم]
زرنگی هایی که کلاه سر خودمون میره🍃🌸
#استاد حاجیه خانم رستمی فر
╭—═━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━═
@mahfeleemamreza
╰═—━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━—═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این اخلاق یه مسلمانه ❤️
╭—═━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━═
@mahfeleemamreza
╰═—━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━—═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید ابومهدی المهندس: فرقی نمیکند به دست آمریکا شهید شوم یا اسراییل و داعش؛ هر سه یکیاند.
🔸وقتی که کنار حاج قاسم باشم، آرامش دارم چون سیمش به «آقا» وصل است.
#محور_مقاومت
╭—═━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━═
@mahfeleemamreza
╰═—━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━—═
ماه رجب
ماه شعبان
ای جانم ،ماه رمضان
برنامه هات رو بَستی دیگه ؟!!!!
اگه هنوز نه
دیگه کم کم برنامه ریزی رو داشته باش .
آیتالله حاجآقا مرتضی تهرانی:
♻️مرحوم پدرم، به من گفت: من به امامزاده ابوالحسن میرفتم و از شب تا به صبح ذکر میگفتم و مناجات میکردم و گریه میکردم. مادرم هم خبر نداشت. من چهل روز ترک حیوانی کردم. نان و سیبزمینی میخوردم. نان و سرکهشیره میخوردم. نگذاشتم مادرم متوجه شود.
ما در منزل خدمتکاری که به ما کمک کند نداشتیم و من خودم از مادرم پذیرایی میکردم.
♻️در آن چهل روز، شبها هم تا به صبح ریاضت و دعا و تضرع و التماس و مناجات داشتم و از خدا فهم میخواستم.
➰چهل روز من تمام شد. متوجه شدم که رنگ مادرم پریده است. به بازار رفتم و یک مقداری گوشت خریدم. گوشت را شُستم و سیخ کردم و روی ذغال، کباب کردم و آن کباب چنجه را جلوی مادرم گذاشتم. به مادر گفتم که من متوجه ضعف شما شدم. این کباب را بخورید تا ضعف شما برطرف شود.
♻️مادر نگاه کرد و گفت خودت هم بخور. حالا روز چهلم است و من تا غروب باید صبر کنم تا از ترک حیوانی، با آن همه کارهایی که در طی چهل شب تا صبح کردهام نتیجه بگیرم.
♻️باطنم یک تکانی خورد که خدایا چه کنم؟ تمام زحماتم از بین میرود. ابتدا سعی کردم مادر را قانع کنم که من بعداً میخورم. پیش خودم گفتم که مثلاً من هم شب کباب درست میکنم و برای شام یا افطار میخورم. ماه رمضان هم نبود که روزهٔ واجب باشد.
♻️مادر قبول نکرد و لقمهای از گوشت برداشت و گفت: تا تو این را نخوری من هم نمیخورم.
♻️یک لحظه خدا نهیبی به دل من زد که عبدالعلی، تو نورانیت و عبودیت و سعادت را از غیرخدا میخواهی یا از خدا؟ از اربعینیات میخواهی یا از خدای اربعینیات؟ اگر خدا نخواهد، صدتا اربعین هم که بگیری به تو نورانیت نمیدهند. اگر از خدا اطاعت کنی، او بدون اربعینیات به تو نورانیت میدهد..
♻️ایشان گفت: همین که گوشت را در دهان گذاشتم، چشم دلم باز شد. همه چیز را میبینم؛ همه چیز را میگویم؛ نه فقط حرفهای مردم را، بلکه روایات و آیات و فرمایشات معصومین صلواتاللهعلیهماجمعین را بیان میکنم.
♻️این قدرت، نتیجه همان است که خدا با شکستن اربعین و خوردن گوشت در روز آخر به او داده است. چرا؟ چون اطاعت از مادر کرده است. «اَلْجَنَّهُ تَحْتَ اَقْدامِ الْاُمَّهات».
.
📚 برگرفته از کتاب سفر چهارم، صفحات ۱۹۹ تا ۲۰۳.
╭—═━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━═
@mahfeleemamreza
╰═—━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━—═
#گمان 1
۱۵ سال از ازدواج و زندگی مشترکمون میگذشت دخترم حنانه ۹ ساله بود زندگیمون خیلی آروم بود شوهرم کار می میکرد و منم تو خونه سعی میکردم وظایفم رو به درستی انجام بدم که با شوهرم به مشکلی بر نخوریم.
مادرم بهم میگفت یه بچه خیلی براتون کمه بهتره که دوباره بچهدار بشی قبل اینکه سنت زیاد بشه اما خوب شرایط زندگیم این اجازه رو بهم نمیداد .
محمد به اندازه کافی برای سیر کردن شکم ما زحمت میکشید اینکه بخوام یه بچه دیگه بیارم بیانصافیه.
سعی میکردم که مراعات حال شوهرم رو بکنم .
مدتی بود که یکی دو مورد مشکوک از محمد دیدم و چون اون موقع به خاطر یه سری از مشکلات یکمی زیاد از حد حساس شده بودم فکر کردم که داره بهم خیانت می کنه.
ادامه دارد.
کپی حرام.