وصیتنامه الهی سیاسی سردار شهیدحاج قاسم سلیمانی پایگاه شهید حاج قاسم سلیمانی بیرجند.pdf
485.8K
🌹🍃مسابقه قهرمان من💔
📝وصیتنامه سردار دلها شهید حاجقاسم سلیمانی🕊🌹
#hero
#مسابقه
#حاج_قاسم
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌹🕊مسابقه بزرگ قهرمان من
1⃣ثروت چشمان سردار دلها حاج قاسم سلیمانی چه بوده است ؟
الف) نگاه به قرآن و صورت پدر و مادر
ب) گوهر اشک بر حسین فاطمهواهل بیت و گوهر اشک دفاع از مظلوم
ج) نگاه به زیباییهای جهان
2⃣ذخیره دستان حاج قاسم عزیز چیست؟
الف) دست کشیدن بر سر فرزندان شهدا
ب) پیوسته روان بودن به سمت خداوند
ج) دستگیری از نیازمندان
3⃣مهمترین هنر امام خمینی ره که در وصیتنامه شهیدقاسمسلیمانی به آن اشاره شده است کدام است؟
الف) اول اسلام را به پشتوانه ایران آورد سپس ایران را در خدمت اسلام قرار داد
ب) هشت سال دفاع مقدس با سربلندی
ج) تشکیل نیروهای مسلح آماده به خدمت
4⃣سردار سلیمانی عزیز چه کسانی را از پدر و مادرش و فرزندان و خواهران و برادرانش بیشتر دوست داشت؟
الف) مردم عزیز کرمان
ب) دوستان و همراهان
ج) مسئولین مملکت
5⃣صوتی که حاج قاسم عزیز روزانه میشنید و با آن مانوس بود و همچون صوت قرآن به او آرامش میداد چه بود؟
الف) صدای فرزندان شهدا
ب) صدای پدر و مادر شهدا
ج) هر دومورد
6⃣خطاب سردار دلها شهید سلیمانی به سیاسیون کشور چه بوده است؟
الف) عمل و کلام یا مناظره شما تضعیف کننده دین و انقلاب نباشد
ب) شرط با هم بودن اصلاح طلب و اصولگرا توافق و بیان صریح حول اصول است
ج) هر دو مورد
7⃣از نظر حاج قاسم عزیز اعتقاد عملی به ولایت فقیه یعنی چه؟
الف) شنیدن نصیحت ولایت فقیه و عمل کردن باجان و دل به توصیه و تذکرات او به عنوان طبیب حقیقی شرعی و علمی
ب) عمل کردن به اخلاق و ارزشهای اخلاقی و مسئولیت های محوله
ج) هر دو مورد
8⃣خطاب سردار سپاه قدس در وصیتنامهاش به برادران سپاهی و ارتشی چیست؟
الف) ملاک انتخاب فرماندهان راشجاعت و قدرت و اداره بحران قرار دادن
ب) شناخت به موقع دشمن و اهداف و سیاستهای او و اخذ تصمیم و عمل در وقت خاص خود
ج) هر دو مورد
9⃣سردار سلیمانی در وصیت نامه اش خطاب به علما چه نوشته است؟
الف) راه صحیح، حمایت بدون هر گونه ملاحظه از جمهوری اسلامی و ولیّ فقیه است.
ب) سکوت و ملاحظه
ج) هر دو مورد
🔟سردار دلها در وصیتنامهاش از چه کسی نام برده است؟
الف) حسین پورجعفری
ب) سردار قاآنی
ج) هر دو مورد
#hero
#مسابقه
#حاج_قاسم
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_ودوم
رسیدم جلوی در خونه...
نگاهی به آسمون انداختم و گفتم: خدایا خودت کمکم کن...
میدونستم و مطمئن بودم حرف زدن با خدا همیشه جواب میده حتی اگر من الان جواب رو نبینم!
آیفون رو زدم...
عاکفه در رو باز کرد...
و زود خودش رو رسوند جلوی در که ببینه چی شده؟!
چشمهای قرمزم یه چیزی می گفت، که با حرفهایی خودم شروع کردم به زدن در تناقض بود و این پارادوکس اینقدر واضح بود که مبینا هم فهمید و گفت: مامان چرا گریه کردی؟!
لبخندی زدم و گفتم: ای شیطون بلا، بگو ببینم با خاله عاکفه چه بازیابی کردی ؟
و شروع کرد به توضیح ریز به ریز دادن که چه کار کردن....
عاکفه هم در حمایت از مبینا گفت که خیلیم دختر خوب و گوش به حرفی بوده الانم نقاشیش تموم نشده زود میره که یه نقاشی خوشگل بکشه برو خاله جون برو...
مبینا که رفت عاکفه گفت: خوب چی شد؟ چه خبر؟
بدون اینکه جوابش رو بدم گفتم: میدونم مبینا کلی وقتت رو گرفته ولی تونستی مقاله ای، مطلبی ، چیزی پیدا کنی؟! عاکفه قشنگ فهمید که نمی خوام بهش چیزی بگم! کمی متحیر نگاهم کرد!
اما وقتی دید من واکنش خاصی نشون نمیدم شروع کرد با حالت خاصی صحبت کردن و گفت: از اونجایی که من خیلی با شعورم و شعور توی رفاقت خیلی مهمه، چون احساس کردم نمیخوای چیزی از اتفاقاتی که برات افتاده بهم بگی منم اصرار نمی کنم رضوان خانم! اصلا مسائل خانوادگی شما چه ربطی به من داره مگه نه!
با این حرفش لبخند بی رمقی روی لبم نشوند و با همون صدای گرفته گفتم: خداروشکر توی این مورد اشتباه نکردم!
عاکفه که نتونسته بود احساسات من رو درگیر کنه و بفهمه قضیه چیه دیگه چیزی نپرسید، ادامه داد: رضوان وقتی نبودی، توی اینترنت داشتم در مورد بانو امین سرچ می کردم یه مطالبی دیدم که خیلی برای خودم عجیب بود!
فکر کن هشت تا فرزند خدا بهش داده بود که هر کدومشون به دلیل خاصی فوت کردن به جز یک نفر!
ولی با این حال به زندگیش ادامه داده، افسردگی نگرفته، بهانه نیاورده! ودر کنار تمام اتفاقات و بالا و پایین های زندگیش هم به درسش رسیده هم عمل به اونچه میدونسته و خونده!
یعنی برای رسیدن به هدفش جنگیده و تلاش کرده!
من اگه بودم بینی و بین الله درس که هیچ!
دور از جون، ممکن بود دین و ایمانمم بذارم کنار!
البته میدونم خدا اینجور امتحان ها رو از هر کسی نمیگیره چون ما ظرفیتش رو نداریم، و هر کسی به اندازه ی ظرفیتش امتحان میشه، یکی مثل من سلمانی رو میندازه جلوش تا کلی حرص بخورم اما ببینه راه درست رو انتخاب می کنم یا نه! یکی کنکور خراب میکنه، چمیدونم یکی با ازدواجش امتحان میشه، یکی با بچه اش، یکی با معلولیت، یکی با پولش، یکی هم رضوان مثلا همین امروز خودت رو در نظر بگیر حالا من که نمیدونم چی شده، ولی چشمات که میگن کلی سر خدا غر زدی!
بعد هم نیمچه لبخندی زد و گفت: الکی میگم!
نفس عمیقی کشیدم سرم رو انداختم پایین... ( عاکفه بدون اینکه بدونه، حرفهایی رو میزد که دقیقا برای شرایط الان من بود تا حواسم باشه....)
لحظاتی گذشت و من توی همون حال بودم، اومد زد به شونم و گفت: خیل خوب حالا ، منم بهتر از تو نیستم، کم کم درست میشیم به قول گفتنی: پله پله بریم می رسیم یکدفعه ای هیچ کس به جایی نرسیده...!
نگاهم رو متمرکزش کردم و با یه حسرتی گفتم: آره پله پله...
عاکفه بدون توجه به حال من، یکدفعه تغییر موضع داد و با یک حالت شادی گفت: ولی رضوان جوش نزن، من راه حل فرار حتی از همین امتحانها رو پیدا کردم بعد چشمکی زد و گفت:...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✨خدایا شڪرت 🙏
💫امروز را هم به لطف تو🌸🍂
✨به شب رساندیم
💫اے خداے مهربانم
✨یاریمان ده تحملمان را افزون
💫 قولمان را صدق و🌸🍂
✨قلبمان را پاک گردان
💫الهے تو یگانه ے پناهمان باش
✨آمین یا رَبَّ 🙏
💫شبتون پُـر از مـهر خــدا✨
🍃🌸💕🍃🌸🍃🍃🌸💕
❤️قسمت چهل و یک❤️
.
چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم، با پولی ک داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری بماند.
ناگهان در زدند.
ایوب پشت در بود.
با سر و صورت کبود و خونی. 😰
جیغ کشیدم "چی شده ایوب؟"
آوردمش داخل خانه
"هیچی،کتک خوردم...."
هول کردم
"از کی؟ کجا؟"
_ توی راه منافق ها جمع شده بودند، پلاکارد گرفته بودند دستشان که ما را توی ایران شکنجه می کنند. من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید که ریختند سرم
آستینش را بالا زدم
+ فقط همین؟
پلک هایش را از درد به هم فشار می داد.
_ خب قیافه ام هم تابلو است که #بسیجی ام و خندید.
دستش کبود شده بود.
گفتم:
+ باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی
🌹 ❤️قسمت چهل و دو❤️
.
ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد.
خدا رو شکر عمل موفقیت آمیز بود.
چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم. میخواست همه جای لندن را نشانم بدهد
دوربین عکاسیش را برداشت📷
من هم محمد حسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم. توی راه بستنی خریدیم. تنها خوراکی بود که می شد با خیال راحت خورد و نگران #حلال و حرام بودنش نبود.
منافق ها توی خیابان بودند.
چند قدمی مسیرمان با مسیر راهپیمایی آنها یکی می شد.
رویم را کیپ گرفتم و کالسکه را دنبال ایوب هل دادم، ما را که دیدند بلندتر شعار دادند.
شیطنت ایوب گل کرد دوربین را بالا گرفت که مثلا عکس بگیرد، چند نفر آمدند که دوربینش را بگیرند. ایوب واقعا هیچ عکسی نیانداخته بود. 😯
#ادامہ_دارد
#داستان_واقعی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1