📝 #یادمون_باشه
✖️ گاهی وقتها، یه تشکر شما، میتونه یه جانِ لِه شده و خسته رو زنده کنه!
✖️گاهی وقتها، فقط نشون دادنِ شادیتون، از شادیِ کسی، میتونه بارِ شادیش رو چندین برابر کنه!
✖️ گاهی وقتها، فقط باید لبخند بزنی و همهی حرفهات رو به یه وقتِ دیگه موکول کنی؛ تا حالِ قشنگ عدهای رو، حفظ کنی!
گاهی وقتها از شما انتظار بیشتری میره که ؛
ـ تشکر کنید!
ـ یا شادیتون رو ابراز کنید!
🔺چون شما ممکنه برای طرفِ مقابلتون، با همه فرق داشته باشید.
🌛 #شب_بخیر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
دلت میاد کانال آقا صاحب الزمان خلوت باشه😞؟
اگه دلت نمیاد پس بدو بیا پیشمون😍👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2249588871C845938ea9d
#چند_شاخه_لطافت
🍀🍀🍀
ان شالله خوب و خوش و سلامت باشین وپر از انگیزه برای رسیدن به هدف👌🌹
به نام او...
#چگونه_تاثیر_گذار_باشیم۹
تا جایی که یادم میاد و فراوان دیدم فرقه های انحرافی و حتی خلاف کارها، یکی از اثر گذارترین روش هاشون نشون دادن نشاط و شادی هست که مثلا بینشون وجود داره و با این روش خیلی ها رو جذب خودشون کردن😎
ولی ما چی؟ ما برای تاثیر گذار بودن چقدر این نشاط رو که یک شادی پایدار هم هست نه موقت، نشون دادیم ؟!🤨
🌱 فرق شادی عمیق با شادی سطحی چیست؟
➖ برای رسیدن به شادی سطحی معمولاً نیاز به تلاش و زحمت زیاد نیست و راحت بهدست میاد؛ مثلاً با جُک گفتن، کف و سوت زدن و خندیدن مصنوعی. ولی آدم با اینها حقیقتاً شاد نمیشه بلکه فقط موقتاً غمهاش را فراموش میکنه.
➖ رسیدن به شادی عمیق سخته اما چند اثر مهم داره: انگیزه، انرژی و قدرت آدم را برای کار و فعالیت خیلی زیاد میکنه به حدّی که میتونه ده برابر کار کنه، فکر کنه و دیرتر خسته بشه. همینطور دقت، تمرکز و قدرت فهم و تحلیل آدم، خیلی بالا میره.
➖ اگر باور کنیم زحمتی که برای رسیدن به شادی عمیق میکشیم چقدر فایده و لذت بههمراه داره، زحمتش را قبول میکنیم مثل جوانی که به شوق تماشای مسابقه ی دربی حاضر هست از راه دور بیاد و حتی یک شب در شرایط سخت بیرون ورزشگاه بخوابه تا مسابقه را ببینه.
➖اگر نشاط عمیق میخواهیم باید مدتی، یک سختیهایی را تحمل کنیم؛ اصلاً فلسفۀ تمام سختیهای دین همینه. دین راهنمای بهدست آوردن شادی عمیقه و تمام برنامۀ دین، دستورات، عبادتها و ریاضتها برای همین هست.
➖ دین نمیگه: «تا روز قیامت سختی بکش تا آنجا به تو نشاط و شادی عمیق بدهم!» نه؛ در همین دنیا به من و تو شادی عمیق میدهد. شما آدمهای خوشدین را نگاه کنید که چقدر سرزنده و بانشاط هستند! اینها تمام غمها را در دلشان نابود کردهاند
_خوب آغاااااااا چطوری غم ها رو نابود کردن؟😢🧐
ادامه دارد...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_پنجم
💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیهها را میشمردم بلکه زودتر برگردند و بهجای همسر و برادرم، #تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد.
💠 خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم :«حتماً دوباره #انتحاری بوده!»
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
💠 از #خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟»
و نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچههای #زینبیه حمله کردهاند که پشت تلفن به نفسنفس افتاد :«الان ما از #حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»
💠 ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد که #مظلومانه التماسم میکرد :«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!»
ضربان صدایش جام #وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.
💠 کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم :«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم #حرم!»
و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند #حجابمان کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریدهام بیحجاب به دستشان بیفتد!
💠 دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
فریادشان را از پشت در میشنیدم که #تهدید میکردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
💠 دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ میزدیم.
💠 چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به #مرگم راضی شدم.
مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد و این گریهها به گوش کسی نمیرسید که صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم #زینبیه افتاده بود.
💠 دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
💠 چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدمهایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بالبال میزد که بیخبر از اینهمه گوش #نامحرم به فدایم رفت :«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف #حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!»
💠 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
💠 گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانهام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان میدهد...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
دیشب ماشینمو دزد برد. اومدم تو کوچه میزنم تو سرم ...
دختر همسایه اومده میگه: نگران نباش، من شماره پلاکشو برداشتم.
الان فهمیدم چرا کسی نمیاد خواستگاریش!!!😂😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش
ساخت کیف 👜
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_دهم
چشمهاش رو ریز کرد و با اخم گفت: بعد این همه سال زندگی هنوز من رو نشناختی که دروغ یکی از خط قرمزهای منه!
مثل خودش ابروهام رو به شوخی کشیدم توی هم و گفتم یه جوری می گی بعد از این همه سال زندگی انگار چه خبره!
کل اجمعین چند ماه دیگه تازه میشه پنج سال آقا محمد کاظم!
بعد هم خوب حالا این کار جدید من کجاست که خودم خبر ندارم؟
گفت: آهان! اون دیگه خرج داره خانمم همینطوری که نمیشه گفت!
نمیدونم چی شد عصبانی شدم گفتم :بفرما حضرت آقاااا حالا دیدی لازمه آدم دستش توی جیب خودش باشه! ببین ما زنها چقدر بدبختیم نمی تونیم هر جا خواستیم خرج کنیم!
متعجب نگاهم کرد و گفت: رضوااااان !!!
من که چیزی نگفتم! خرجش برای من یه چایی بود که شوخی کردم ما رو نزن خودم میرم میریزم! بعد هم در حالی که می رفت سمت آشپزخونه که مثلا چایی بریزه گفت: راستی مگه قرآن نمی گه زن و شوهر لباس هم هستن خوب عزیزم برو از داخل جیب لباس من که لباس خودته هر چی خواستی بردار خرج کن دعوا نداریم که!
با عصبانیت بیشتر گفتم: نخیر آقا محمد کاظم اصلا مسئله حرف از پول و لباس و خرج کردن نیست که!
من کلا دارم میگم، به قول استادمون این حرفها بهانه است اصل رو باید درست کرد!
با سینی چایی اومد کنارم نشست و گفت: خدا پدر و مادرت رو بیامرزه خوب پس بهانه نگیر بگو اصل چیه درستش کنیم دیگه!
بعد هم با لبخند ادامه داد: فقط جون من در لفافه، در کنایه، در حاشیه، زیر لفظی، زیر میزی صحبت نکنیاااا!
میدونی ما آقایون باید صاف صاف بهمون بگید چی میخواید و منظورتون چیه!
توقع ترجمه حالات چهره، معانی کلمات و اینها رو از ما نداشته باشی دورت بگردم!
یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد از شدت عصبانیت!
اومدم با یه حرکت فضا رو بریزم بهم که حرکت سریعتر محمد کاظم مثل آب روی آتیش، شعله های مغزم رو خاموش کرد!
بالاخره خدا توانایی قِلقِ ما خانم ها رو به آقایون داده البته اگر ازش استفاده کنن!
زل زد توی چشمهای من و گفت: خوب حالا جووونم بگو اصل چیه درستش کنیم نفس خانم؟!
یه نفس عمیق کشیدم و یه آهی.....
گفتم: نمیدونم....
ابروهاش رو داد بالا و متعجب گفت: الان دقیقا نمیدونی اصل چیه که درستش کنیم!
یه نگاه چپ چپ بهش کردم که گفت آقاااا تسلیم!
من با اینکه آخرش نفهمیدم چرا شما خانم ها مستقیم حرفهاتون رو نمی گین ولی چون شوهر تو باهوشه و قدرت تحلیل و تجزیه اش قویه از همین نمیدونم تو کلی چیز فهمیدم!!!
از حرفهاش خندم گرفت...
ادامه داد: خوب پس خداروشکر درست فهمیدم!
ببین رضوان من چون دیدم خیلی علاقه به کار کردن و موثر بودن داری با یکی از دوستام که مجموعه ی خیلی خوبی داره صحبت کردم که شما هم اونجا مشغول بشی تا به چیزی که دوست داری برسی...
گفتم: یعنی من رو رسما بفرستی پیش بچه های بالا!!! میدونی که من یکی بشینه پیشم بگه چه خبر؟ از کجا تا ناکجا آباد رو براش تعریف می کنم به نظر خودت کار عاقلانه ایی که من چنین جایی مشغول بشم!
گفت: تو دیوانه ای رضوان بخدااااا قربون اون دل پاکت برم خانمم...
در حالی که چایی رو برمیداشتم گفتم: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید ...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1