فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با سلام و عرض ارادت
عید غدیر خم مبارک باد .
بوی عطر عجیبی داشت!
نام عطر رو که میپرسیدم جواب سر بالا میداد شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود: به خدا قسم هیچ وقت به خودم عطر نزدم هر وقت خواستم معطر بشوم از ته دل می گفتم:
[السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام]
#شهید_حسینعلی_اکبری
"شهید شناسی"💫
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
💐https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1💐
بسم الله..
💢زندگینامه شهید حججی💢
📛#قسمت_آخر📛
نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست #فریب مان بدهد.😥
توی دلم #متوسل شدن به #حضرت_زهرا علیها السلام.
گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭🙏🏻
یکهو چشمم افتاد به تکه #استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد.😮
خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😌😔
بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر #حزب_الله.😶
از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.😌
وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند.
دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی #جسمی و هم #روحی.
راقعا به استراحت نیاز داشتم😥
فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝
به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی #حضرت_زینب علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها آمد پیشم و گفت: "#پدر و #همسر شهید حججی اومدهان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم."😇
من را برد پیش پدر محسن که کنار #ضریح ایستاده بود.
پدر محسن می دانست که من برای #شناسایی پسرش رفته بودم.😓 تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن آوردی?"😢
نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر #اربا_اربا را تحویل دادهاند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند?😭😫
گفتم: "حاجآقا، #پیکرمحسن مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش."
گفت: "قسمت میدم به بیبی که بگو."
التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭😢
دستش رو انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برآوردی، راضی ام."😌💝
وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاجآقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام و اربا اربا کرده ان."😭
هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"💙
.
.
یاعلی💝
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🍃
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#پدر_و_پسر
🌷سعید و پدرش حاج حسین در گروه ما بودند. یه شب داوطلب برا مین میخواستند، سعید تخریب بلد بود، داوطلب شد. موقع خداحافظی گفت: بچهها حواستان به بابام باشه و رفت. چند شب بعد، در مدرسهای در شوش نشسته بودیم. یکی از دوستان آمد. داشت از عملیات چند شب قبل در شلمچه 🌷 میگفت. بعد گفت: راستی چند تا بچههای شیراز هم شهید شدند. بعد یکی یکی اسم برد و گفت سعید خسرو زاده....
🌷رنگ از همه پرید. با ایما و اشاره گفتیم: نگو! حاجی حسین که ساکت به آتش خیره شده بود با آرامش سرش را بلند کرد و گفت: الحمد لله.... بچهها اذیتش نکنین. الحمد لله. خبر شهادت سعید در گردان پیچید. همه جمع شدند و عزاداری مفصلی به پا شد و کسی آرامتر از حاج حسین نبود!! در آن عزاداری چند نفر از بچهها بيهوش شدند. بعدها شیخ نجفی (شهید نجف پور) میگفت: آنها چیزهایی دیدند....
🌷آن شب گذشت. هرچه به حاج حسین اصرار کردیم که برا مراسم خاکسپاری و دفن سعید برگرد. نرفت. گفت: پسرم راه خودش را رفت، من هم دوست ندارم از راه خودم برگردم.... (مادر سعید خواب دیده بود عروسی سعید است، برایش خانه را چراغانی کرده بود.)
🌷عملیات رمضان بود. حاج حسین افتاده بود یه گردان دیگه. قبل از عملیات آمد پیش من. گفت: کو غلامحسین (شهید بغدادپور)؟ گفتم: رفت اهواز زنگ بزنه. با لبخند گفت: علی شماها همتون برام، مثل سعید هستین؛ کمی مکث کرد و ادامه داد: امشب من میرم و شهید میشم، از غلامحسین هم خداحافظی کن.... جلو چشمان متحیر من رفت. روز بعد از هر کس میپرسیدم: گلی گم کردهام میجویم او را.... یکی میگفت: دیدم افتاد زخمی بود. یکی گفت: شهید شد...
🌷مراسم چهلم حاج حسین و چهار ماه و ده روز سعید را با هم گرفتند....
🌹خاطره اى به یاد شهیدان معزز سعید و جلال (حاج حسین) خسرو زاده
شهادت پسر: ۷/۱۲/۱۳۶۰
شهادت پدر: ۲۲/۴/۱۳۶۱
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷
کتاب #عارفانه
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری
قسمت پنجاه و هشتم
راوی : خانواده و دوستان شهید
اواخر سال ۱۳۶۱بود.احمد در مدرسه مروی مشغول به تحصیل در رشته ی ریاضی بود.یک روز از مدرسه تماس گرفتند و گفتند :احمد چند روز است به مدرسه نیامده!؟آن شب ،بعد از نماز که به خانه آمد با سؤالات متعدد ما مواجه شد:احمد،چرا مدرسه نمیروی؟احمد این چند روز کجا بودی؟
او هم خیلی قاطع و با صراحت پاسخ داد:من دنبال علم هستم،اما مدرسه دیگر نمی تواند نیاز من را برطرف کند.تا حالا مدرسه برای من خوب بود اما الان آنجا برای من چیزی ندارد
من چند روز است که در کنارطلبه ها از جلسات و کلاس های حاج آقا حق شناس استفاده میکنم
بدین ترتیب احمد دوران تحصیل را در دبیرستان رها کرد و به جمیع شاگردان امام صادق (ع) و طلاب علوم دینی پیوست
احمد آقا طی دورانی که رشته ی ریاضی را در دبیرستان می خواند نیز در کنار درس مشغول مطالعه ی کتب حوزوی بود،اما حالا تمام وقت مطالعه خود را به این امر اختصاص داده.
او طلبه ی رسمی،به طوری که همه ی کتاب های رسمی حوزه را بخواند ،نبود،بلکه در محضر استاد بزرگوارش شاگردی می کرد
برای همین آیت الله حق شناس و دیگر بزرگان حوزه ی علمیه ی امین الدوله کتاب های مختلفی را به او معرفی می کرد تا بخواند.
ادامه دارد ...
با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شهید#احمدعلی_نیری🕊🌹
🌷https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷
مجموعه #عکس_نوشت
°• سرآغاز امامت و ولایت بر همگان مبارک باد…
#لبیک_یا_خامنه_ای
#قرم_الحدید
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1