eitaa logo
مَه گُل
640 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹کتاب «فرنگیس» روایت دلیری‌های خانم فرنگیس حیدرپور، شیرزن خطه‌ی گیلان‌غرب، به قلم خانم مهناز فتاحی از روایت‌های خواندنی مقاومت زنان ایرانی در برابر مهاجمان بعثی، در دوران دفاع مقدس است. همیشه وقتی تندیس زنی تبر به دست را کنار پارک شیرین کرمانشاه می‌دیدم با خودم فکر می‌کردم کاش بتوانم یک روز این زن قهرمان را از نزدیک ببینم و با او حرف بزنم. می‌گفتند فرنگیس در روستایی نزدیک گیلان‌غرب زندگی می‌کند و مایل نیست خاطراتش را تعریف کند. می‌دانستم نوشتن خاطراتش سخت خواهد بود اما همیشه به نوشتنش فکر می‌کردم. روستا حداقل سه ساعت و نیم تا کرمانشاه فاصله داشت و رفت و آمد به این روستا برای یک زن نویسنده سختی های زیادی داشت. این بخشی از روایت خانم مهناز فتاحی، نویسنده کتاب از چگونگی شکل‌گیری فکر نوشتن کتاب «فرنگیس» است. مدت ها دیدن فرنگیس آرزویم بود تا اینکه از طریق یکی از دوستان شماره تلفن و آدرسش را پیدا کردم. همراه همان دوست و خانواده‌ام به سمت روستای گورسفید راه افتادیم و ظهر به خانه اش رسیدیم. از دیدن فرنگیس احساس غرور کردم. قدبلند و ایستاده قامت، با دست هایی بزرگ و قلبی مهربان. خیلی باابهت تر از تندیسش. مردم درست می گفتند فرنگیس نمی‌خواست مصاحبه کند. دوست نداشت از او فیلم و عکس تهیه بشود. آن قدر طی سال‌ها از او عکس و فیلم گرفته بودند که خسته شده بود. می‌گفت این همه عکس و فیلم که چه بشود؟ روزگار سختی بود و حالا سخت‌تر. تردید به جانم افتاده بود نکند با این همه سختی از ادامه کار باز بمانم تا اینکه در مهرماه سال ۱۳۹۰ سخنان مقام معظم رهبری را در مورد ثبت خاطرات این بانوی گیلان‌غربی شنیدم و دلم گرم و عزمم جزم شد. بسیاری از نویسندگان کشور بعد از صحبت‌های ایشان آمادگی خود را برای ثبت خاطرات فرنگیس اعلام کردند اما وقتی از فرنگیس در این مورد سؤال کردم فهمیدم چند نفری سراغش آمده‌اند ولی پس از آن رفته‌اند و دیگر بازنگشته‌اند. تکلیف مشخص شده بود و راه من روشن. مصاحبه‌ها را با فرنگیس انجام دادم و بعد از آن با مردمی که او را می‌شناختند حرف زدم، با خانواده‌اش، همشهری‌هایش و حاصل سه سال رفت و آمد به روستای گورسفید و آوه‌زین خاطرات شنیدنی و غمگین از فرنگیس و مردمش بود. مردمی که بیشترشان جانبازند. جانبازهای بی پرونده. مردمی که هنوز با مین‌ها می‌جنگند. کودکانشان روی مین می‌روند و هر روز شهیدی دیگر به شهیدان روستا اضافه می‌شود. قرار بود بعد از مصاحبه با فرنگیس برادرهایش را هم به نوبت ببینم. اما در این سه سال ابتدا رحیم و بعد جبار راهی بهشت شدند. فرنگیس بعد از فوت رحیم و شهادت جبار به شدت بیمار شده بود. تازه آن وقت بود که یاد حرف‌های آقای سرهنگی افتادم که این یادگارهای جنگ می‌روند قبل از آنکه خاطراتشان ثبت شود. تازه می‌فهمیدم چرا این‌قدر آقای سرهنگی نگران ثبت این خاطرات است. اما قسمت سخت‌تر کار زمانی بود که فهمیدم در بخش مستندات مدارک چندانی در دست نیست. فقر و جنگ دست به دست هم داده بود تا فرنگیس هیچ تصویری از کودکی و جوانی خود نداشته باشد. حتی برادرهای رزمنده‌اش نیز فرصت داشتن عکس را نداشته‌اند. فرنگیس می‌گفت در کودکی آنچه برای مردم محروم ما مهم بود سیر کردن شکم بچه‌ها بود و ما از کمترین امکانات محروم بودیم چه برسد به عکس گرفتن. در زمان جنگ هم آن‌قدر آواره شدیم و دربدری کشیدیم که یادگاری برایمان به جا نماند. به هر حال مستندات به سختی جمع‌آوری شد. حتی وقتی به مسئولین مختلف شهر مراجعه کردم نتوانستند همکاری لازم را داشته باشند. آنچه از مستندات در این کتاب آمده است بیشتر به خاطر حمایت‌های مردم محلی بوده است. در آخرین جلسات وقتی به دیدن فرنگیس رفتم به من هدیه‌ای قشنگ داد. فرنگیس به کوه رفته بود و برایم ازبوه (نوعی گیاه خوشبوی کوهی) چیده بود. گیاه را بوییدم و مثل هدیه‌ای ارزشمند توی دستانم گرفتم و از فرنگیس تشکر کردم. بوی خوش خاطرات فرنگیس با بوی خوش گیاه در هم آمیخت و برایم همیشگی شد. همان زن سخت حالا برای من از کوه گیاه چیده بود و به من دوستی هدیه می‌داد. فرنگیس مرا به گوشه گوشة زندگی‌اش راه داده بود. خوشحالم که پس از سه سال خاطراتش آمادة چاپ شده است. این شما و این خاطرات زنی کرد که تاریخ جنگ را در دل خودش دارد. از اولین روزهای آغاز جنگ غیر رسمی تا پایان روزهای جنگ. خوشحالم از اینکه خاطره‌نگار خاطرات این شیرزنم. با سپاس از خدای مهربان که فرصت نوشتن از فرنگیس را به من داد و در این راه نگاه مهربانش همیشه همراهم بود. خدایی که رنج تنهایی در سفر خستگی و خوف را از من گرفت و امید و اراده را به من و پاهایم عطا کرد. سپاس از تمام کسانی که در این راه مرا یاری کردند: آقای سرهنگی استاد بزرگوارم که بعد از شنیدن طرح با جملة زیبای مبارک باشد به من قوتی عجیب داد و لحظه به لحظه مرا حمایت کرد.
خانم لیلی منفردی و همسرش که راه خانة فرنگیس را نشانم دادند. سهیلا، دختر فرنگیس که مرا برای ثبت خاطرات بسیار یاری کرد. آقای سلمان حسن‌پور رئیس بنیاد شهید و آقای حسن بگیان از کارمندان بنیاد شهید گیلان‌غرب. آقای فرامرز اکبری فرماندار گیلان‌غرب و خانم شیدا نوربخش مسئول کمیسیون بانوان فرمانداری گیلان‌غرب. آقای خدابخش حسنی از رزمندگان عزیز و رئیس بنیاد شهید گیلان‌غرب در زمان دفاع مقدس. همکاران خوبم در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان گیلان‌غرب. مردم خوب آوه‌زین، گورسفید و گیلان‌غرب. و سپاس از کسانی که مرا یاری نکردند، از من روی برگرداندند، و باعث شدند برای انجام این کار مصمم‌تر شوم. مهناز فتاحی تابستان ۱۳۹۳ هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- چطوری با کلاس و خوب صحبت کنیم🌻💧 𓏧 𓏲 𓏲 𓏲 𓏲 𓏲 𓏲 𓏲 𓏲 𓏲 𓏲 𓏲 𓏲 𓏲 𓏧 ✘ نگو : ب تو ربطی نداره ♡ بگو : خودم حلش میکنم ✘‌نگو : متنفرم / دوست ندارم ♡ بگو : با سلیقه ی من جور نیست ✘ نگو : حالا بهت خبر میدم ♡ بگو : باشه برای یه وقت دیگه ✘‌ نگو : نمیتونم ♡ بگو : سعی میکنم ✘ نگو : شانس ندارم ♡ بگو : حتما میشه ‌ ‌ ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 👣🔥 خدا نیامد اون شب دیگه قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه... نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و ... مسجد هم نرفتم و ارتباطم رو با همه قطع کردم ... یک هفته ... 10 روز ... و یک ماه گذشت ... اما از خدا خبری نشد ... هر بار که از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم؛ منتظر خدا یا نشانه از اون بودم ... برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا منتظر دیدنش بودم ... اون شب برگشتم خونه ... چشمم به Mp3 player افتاد ... تمام مدت این یه ماه روی دراور بود ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ ... حرف های یک خدای مرده ...  با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله ... نهار نخورده بودم ... برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم ... بعد هم رفتم بار ... اعصابم خورد بود ... حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده ... انگار یکی بهم خیانت کرده بود ... بی حوصله، تنها و عصبی بودم ... تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم ... انگار رفته بودم سر نقطه اول ... دو سالی می شد که به هیچی لب نزده بودم ... چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می رفتم ... بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم ... دیگه چیزی رو به خاطر ندارم ... . اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود ... سرم داشت می ترکید و تمام بدنم درد می کرد ... کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد ... سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم... اومدم به خودم تکانی بدم که ... دستم به تخت دستبند زده شده بود ... . اوه نه استنلی ... این امکان نداره ... دوباره ... بی رمق افتادم روی تخت ... نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور می کردم ... ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 👣🔥 غرامت به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم ... افسر پلیس داشت با کسی صحبت می کرد ... . اومد داخل ... دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم ... آقای استنلی بوگان، شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید ... لطفا اینجا رو امضا کنید ... لازمه تفهیم اتهام بشید؟ ... برگه رو نگاه کردم ... صاحب یه سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه اش ازم شکایت کرده بود ... 600 دلار غرامت مغازه دار و 400 دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و ... . گریه ام گرفته بود ... لعنت به تو استنلی ... چرا باید توی اولین شب، چنین غلطی کرده باشی ... 1000 دلار تقریبا کل پس انداز یک سالم بود ... . زودتر امضا کنید آقای بوگان ... در صورتی که امضا نکنید و تفاهم رو نپذیرید به دادگاه ارجاع داده می شید ... . هنوز بین زمین و آسمون معلق بودم که حاجی از در اومد تو... یه نگاه به ما کرد و گفت ... هنوز امضا نکردی؟ ... زود باش همه معطلن ... . شما چطور من رو پیدا کردید؟ ... من پیدات نکردم ... دیشب، تو مست پا شدی اومدی مسجد ... بعد هم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها ریختن توی مسجد ... افسر پلیس که رفت ... حاج آقا با یه حالت خاصی نگاهم کرد ... . - پول غرامت رو ... - من پرداخت کردم و الا الان به جای اینجا زندان بودی ... 1000 دلار بدهکاری ... چطور پسش میدی؟ ... . - با عصبانیت گفتم ... من ازت خواستم به جای من پول بدی؟ .... - نه ... . نشست روی مبل و به پشتیش لم داد ... چشم هاش رو بست ... می تونی بدی؛ می تونی هم بزنی زیرش ... اینکه دزد باشی یا نه؛ انتخاب خودته ... ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای ازدواج معیارهای بلند پروازانه نباید داشت همین که یه زنی پیدا بشه خرج زندگیتو بده کافیه دیگه والاسخت نگیرین حتما نباید خونه وماشینم داشته باشه که ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا