|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_نوزدهم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
عمو احمد به طرز صحبت کردن و جمله بندیم خندید و عمه سرش رو تکون داد
_امان از دست شما دخترها اون یکی هم لنگه خودته.
لبخند دندون نمایی زدم که عطیه هم سریع وارد هال شدو دست هاش رو کنار من گرفت روی بخاری
_ یخ زدم !
زیر لب و از بین دندون هام گفتم: بهتر نوش جونت
اخم مصنوعی کرد و آروم گفت: تو که کینه ای نبودی بی معرفت!
مثل قبل گفتم:آبروم و بردی دختره دیوونه صبر کن تا تلافی کنم کارت رو!
لبخند مسخره و ریزی نشست روی صورتش
_جون تو اصلا قصد ازدواج ندارم می دونی که امسال دوباره می خوام بشینم برای کنکور بخونم
لب هام رو متفکر جمع کردم و از بحث دلخوریم بیرون اومدم
_دیوونگی کردی امسال انتخاب رشته نکردی بیکاری یک سال دیگه بخونی؟
دست هاش رو پشت و رو کرد تا پوست قرمزش گرم بشه
_رتبه ام خوب نبود!
_خب انتخاب رشته می کردی سال دیگه هم کنکور می دادی
دست هاش رو به هم کشید
_خب حالا ته دلم و خالی نکن عوض این حرف ها بگو انشاءالله رشته خوبی قبول بشی من چشم هام درآد!
خنده ام گرفت_خیلی بی ادبی عطیه.
عمو احمد_دخترای بابا چی به هم میگین بیاین چایی یخ کرد!
نگاهی به سینی پر از چایی انداختم رسم این خونه عوض شدنی نبود... بعد نهار حتما باید چایی می خوردن به خصوص عمو احمد...عطیه زودتر از من کنار عمو نشست و لیوان چاییش رو برداشت
عطیه_ سهم چایی محیا هم مال من... این دردونه که چایی نمی خوره بابا جون تعارفش می کنین!
_واقعا چایی نمی خوری؟
همه نگاه ها چرخید روی امیرعلی و عطیه با شیطنت گفت: یعنی بعد یک ماه که خانومته و یک عمر که دختر داییته و از قضا خیلی هم خونه ما بوده نمیدونی چایی نمی خوره؟
همه به عطیه خندیدیم و امیرعلی چشم غره ریزی به عطیه رفت...
عمو احمد کوچیک ترین لیوان چایی رو برداشت
_حالا بیا این یکی رو بخور ...چایی دارچین های عمه خانومتون خوردن داره
با تشکر لیوان رو از عمو گرفتم و پهلوی امیرعلی روی زمین نشستم همون طور که نگاه ماتم به رو به رو بود آروم گفتم
_زیاد چایی دوست ندارم مگر چی بشه یک فنجون اونم صبح می خورم
سرش چرخید و توی چشم هاش هزار تا حرف بود و با صدای آرومی گفت:دیشب فکر کردم چون خونه عمو اکبره اینجوری گفتی... یعنی میدونی...
پریدم وسط حرفش حالا خوب می فهمیدم علت نگاه زیر چشمی دیشبش رو!
دلخور گفتم: امیرعلی فکرت اشتباه بوده من اگه قرار بود مثل فکر تو دیشب رفتار می کردم پس نه باید شیرینی می خوردم و نه میوه... من فقط چایی نخوردم...فکرت اشتباه بوده مثل چند دقیقه پیش توی اتاق... راجع به من چی فکر می کنی ؟ چرا زود قضاوتم می کنی؟
سرش رو پایین انداخت و انگشتش رو دایره وار لبه لیوان بخار گرفته از چایی می کشید
_درست میگی ببخشید !
لبخند گرمی همه صورتم رو پر کرد و با تخسی گفتم: بخشیدم!
بازم لب هاش خندید ...امروز چه روز خوبی شده بود پر از خنده بدون اخم های امیرعلی!
_حالا میشه بهم قند بدی چایم رو بخورم...از چایی تعارفی عمو احمد نمیشه گذشت
بدون اینکه به من نگاه کنه از قندون دوتا نبات با طعم هل برداشت و و گذاشت کف دست دراز شده من ...خواستم اعتراض کنم! نبات دوست نداشتم ولی یک خاطره باز توی ذهنم تداعی شد مثل همه وقت هایی که کنار قند توی قندون ها نبات میدیدم اونم باعطر هل!
بازم بچه بودیم... اومده بودم دیدن عطیه ولی رفته بود بیرون با عمو ...عمه برام چایی ریخته بود و بازم قرار بود به خاطر اصرارش بخورم ... کسی توی هال نبود و من با غر غر قندون پر از نبات رو زیر و رو می کردم
_دنبال چی میگردی تو قندون!
قیافه ناراحتم رو به سمت امیر علی گرفتم و لب هام رو جمع کردم
_قند می خوام نبات دوست ندارم!
نزدیکم اومد و یک نبات از قندون برداشت
_ولی با نبات هم چایی خوشمزه است!
شونه هام رو بالا انداختم که نبات دستش رو گرفت نزدیک دهنم و با دست های خودش نبات رو به خوردم داد ... منتظر شد تا نظرم رو بدونه و من گفتم: طعمش خوبه ولی وقتی قند باشه... قند بهتره!
لبخندی به صورتم پاشیده بود که همه وجودم هنوز گرم میشد وقتی این خاطره یادم می اومد! به نبات های کف دستم نگاه کردم و بهشون لبخند زدم ...این دومین دفعه ای بود که از امیرعلی نبات می گرفتم برای خوردن چایی ...پس مطمئنا چایی بیشتر مزه میداد با این نبات ها به جای قند!
چه جمعه قشنگی بود برام ...شب با خاطرات پر از حضور امیرعلی خوابم برد ...پر از خاطره های خوب در کنار بعضی فکرها که آزارم می داد و حاصل حرف های عطیه بود!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_بیستم
🌸🍃🌺🍃🌸
......
امشب نوبت مامان بود دامادش رو پاگشا کنه دو شبی بود امیرعلی رو ندیده بودم و تلفن هامون هم توی یک احوالپرسی ساده خلاصه می شد به خواسته ی امیرعلی که زود خداحافظی می کرد! ...انگار وقتی امیرعلی من رو نمی دید خیلی ازش دور میشدم و مثل یک غریبه!
با شونه موهام رو به داخل حالت دادم و با یک تل عروسکی روی سرم جمعشون کردم ...موی کوتاه به صورت گردم بیشتر میومد هرچند خیلی وقت ها دوست داشتم و اراده می کردم بلندشون کنم ولی آخر به یک نتیجه میرسیدم چون حوصله ندارم به موی بلند برسم موی کوتاه بیشتر بهم میاد!
چند دونه ریز زیر ابروهام در اومده بود هنوز هم صورتم به موچین های تیز عادت نکرده بود...همه وجودم پر از خنده شد روز اول که ابروهای دخترونه ام پهن و مرتب شده بود نزدیک نیم ساعت فقط به خودم توی آینه خیره شده بودم و چه لذتی برام داشت حالا که کسی شریک زندگیم می شد و صاحب زیبایی های صورتم از حالت دخترانه در اومده ام و چهره ام خانومی شده بود!... حالا که می دونستم هر نگاه هرزی نمی تونه روی صورتم بشینه و این قشنگ شدنم فقط میشه برای امیرعلی!
باصدای زنگ در دویدم از اتاق بیرون ولی قبل از رسیدن به آیفون محکم خوردم به محسن که آخش بلند شد
محسن_چته تو شوهر ندیده!
خجالت کشیدم از این حرفش جلوی مامان بابای خندون و نیشگونی از بازوش گرفتم که دادش هوا رفت محمد در رو باز کرد
_خب بابا بیا برو تو حیاط استقبال شوهرت کشتی داداش دوقلوم رو!
حس می کردم صورتم سرخ شده و صدای خنده بابا بلندترشد.. قدم هام رو تند کردم سمت حیاط و همون طور که از کنار محمد رد می شدم گفتم: دارم براتون دوقلوهای خنگ!
محمد به محسن روبه روش چشمکی زد و با تخسی گفت: خب حالا برو فقط مواظب باش این قدر هول کردی شصت پات نره تو چشمت!
دلم نیومد بدون نیشگون از کنارش بگذرم گاهی شورش رو در می آوردن این دوقلوها برای اذیت کردن من.
با قدم های تندم تقریبا پریدم جلوی امیرعلی ... چون سر به زیر بود با ترس یک قدم عقب رفت و من نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم
_سلام...ترسوندمت ؟
نفس بلندی کشید
_سلام
دستم رو جلو بردم
_خوبی؟
به دستم نگاهی کردو سرش کلافه پایین افتاد _ممنون
بچگانه گفتم: امیرعلی دستم شکست
انگار کلافه تر شد
_چیزه محیا ببین... من...
آروم دستم مشت شدو کنارم افتاد
_بیخیال دوست نداری دست بدی نده
پوفی کرد و سرش بالا اومد و دست هاش هم جلوی صورتم
_قصه نباف ...دست هام سیاه بود ...می دونم که باید دست هام رو میشستم ...می دونم که..
پریدم وسط حرفش
_خب حالا مگه چی شده چرا این قدر عصبی؟ ... سیاه بودن دست هات طبیعیه چون شغلت این رو ایجاب می کنه
بازهم چشم هاش پر از سوال شد و تعجب... ولی زود نگاه ازم گرفت
_به هر حال می دونم اشتباه اینجوری مهمونی رفتن ولی خب نشد...
کلافگی و عصبی بودنش من رو هم کلافه می کردو نمی فهمیدم چرا...!
نمی خواستم ببینم امیرعلی ام رو این قدر کلافه فقط به خاطر دست های سیاهش ! لحنم رو شیطون کردم
_خب حالا انگار رفتی خونه غریبه... بعدش هم با من که می تونی دست بدی
بازم نگاهش تردید داشت که دست هام رو جلو بردم و دست هاش رو گرفتم و لبخند زدم با همه وجودم ناب...از اون لبخندهایی که همیشه دوست داشتم بپاشم به صورتش
_خسته نباشی.
نگاهمون چند لحظه گم شد توی هم و باز امیرعلی زود به خودش اومد
_محیا خانوم دستات رو سیاه کردی!
بابی قیدی شونه هام رو بالا انداختم
_مهم نیست میشورم.
خواستم عقب بکشم که دست هام رو محکم گرفت و این بار من پر از تعجب و پرسش خیره شده ام به چشمهاش...بعید بود از امیرعلی! چین ظریفی افتاد روی پیشونیش
_بدت نمیاد ؟
باپرسش خندیدم
_از چی؟
دست های گره کرده امون رو بالا آورد
_ اینکه دست هام سیاهه و بوی روغن ماشین میده!
با بهت خندیدم
_بیخیال امیرعلی داری سربه سرم می زاری؟
اخمش بیشترشد
_سوال پرسیدم محیا!
لبخندم جمع شدو نگاهم مات.. که دست هامون رو گرفت جلوی دماغم
_بوش اذیتت نمیکنه؟
از بوی تند روغن ماشین و بنزین متنفر بودم ولی نمی دونم چرا امشب اذیت نشدم ! تازه به نظرم دوست داشتنی هم اومد وقتی که قاطی شده بود باعطر دست های خسته امیرعلی!
آروم سرتکون دادم و نفس عمیقی کشیدم
_نخیر اذیتم نمی کنه؟ به چی می خوای برسی ؟نمی فهمم منظور حرف ها و طعنه هات رو!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
قبل ازدواج گرمایی یا سرمایی بودنتون رو هم ملاک قرار بدید. الان مامانم خونه رو سرد میکنه بابام خونه رو گرم میکنه
ما بچه ها این وسط ترک خوردیم از بس سرد و گرم شدیم😁😁
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
یگانه_راه.mp3
4.05M
"یگانه راه"
حسین حقیقی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️☀️ #دختران_آفتاب ☀️☀️
🔸 #فصل_پنج 🔸
#قسمت_پنجاه_وسه
....ولي پسره لجباز و يه دنده باز هم نگفته بود كه داداشمه! 😕وقت و بي وقت پيدايش ميشد. هر جا ميرفتم مواظبم بود. البته بگم ها! منم خيلي ناراضي نبودم. اين طوري بيشتر احساس امنيت ميكردم. هيچ وقت نمي ذاشت تنها از خونه بيرون برم. هر جا ميخواستم برم، باهام ميآمد. اگر هم نبود بايد صبر ميكردم تا مياومد. هيچ كس ديگه رو هم قبول نداشت. حتماً بايد خودش باشه. امان از روزي كه جرئت ميكردم و تنها ميرفتم. شلوغ بازي در ميآورد كه اون سرش ناپيدا بود. ميگفتم « آخه از كي ميترسي؟ » ميگفت « از مردم ». ميگفتم « بابا جون مردم هم مثل خودمونن. ما هم جزو مردميم » ميگفت
« نه! آبجي هنوز اين مردم نامرد رو نشناختي. مثل گرگ ميمونن. به اين قيافه آرومشون نگاه نكن. اداي ميش رو درميارن. تنها گيرت بيارن، كارت تمومه. » خلاصه اومدنش يه جور بود. نيومدنش يه جور ديگه! وقتي هم كه باهام بود، امان از موقعي كه كسي جرئت ميكرد به ما چپ نگاه كنه! ميخواست چشمهايش رو دربياره.☺️🙈
گفتم:
-خب! حالا از چي ميترسي؟ حالا كه اين جا نيست!🙁
نگاهي به سمت پنجره كرد، نگران بود!
-كي گفته كه نيست، تو چه ميدوني؟
-اين جاست؟!😳😨
وحشت كردم. نگاه ديگري به پنجره كرد. صدايش را پايين آورد. مثل اين كه ميترسيد كسي صدايش را بشنود.
-مطمئن نيستم! فكر كنم اين جا باشه. از همين جا هم احساسش ميكنم.
خيالم راحت شد. « اين عاطفه هم چه قدر ترسوست! »😕
- اوه! فقط فكر ميكني؟ برو ببينم بابا تو هم بي خودي برادرت رو « لولو» كردي.😄
- نه! يواش! صدايت رو بياور پايين. ديدمش!😐
دوباره وحشت كردم. « اگه واقعاً اين جا باشه چي؟ ميگه اون رو ديده! »
- ديديش؟! كي؟ كجا؟ چه طوري؟ 😳😨
پوزخند زد:
- حالا تو چرا ميترسي؟!چرا هول كردي؟😏
- من! نه! چرا سر حرف رو برمي گردوني! بگو ببينم كجاست؟
- ديروز عصر كه زنگ زدم، مامانم گفت قراره مسعود بياد مشهد. آدرس رو هم قبلاً از من گرفته بود.😕
- خب حالا كه اومده؟!
- مطمئن نيستم. امروز صبح كه از پنجرههاي رو به خيابان پايين رو نگاه ميكردم، يه لحظه يكي رو ديدم شبيه اون. فكر كنم خودش بود!
من- هنوز هم هست؟
عاطفه- نمي دونم؟ بايد دوباره برم نگاه كنم. شايد باشه.
عاطفه كه بلند شد رفت، نفس راحتي كشيدم! « آخيش! چه قدر مرا ترساند. ولي نكنه حرفهايش راست باشه؟ اگر اين جا باشد چه؟ » عاطفه آمد نشست. پرسيدم
- چي شده؟ بود؟
- نه، فعلاً كه نبود! ممكنه جايي قايم شده باشه، يا رفته باشه و برگرده.😕
- حالا چي شده؟ چي ميخواي؟
دوباره اطرافش را پاييد.
- ميخوام برم بلوز مشكي بخرم. دانشگاه كه نداشتم، اوني رو هم كه اصفهان دارم، برام كوچك شده. مامانم ديروز گفت يكي از همين جا بخرم.
« اين همه جنجال فقط براي همين بود! »
- برو بخر ديگه!😟
-تنها؟!😳
« تنها » را چنان گفت كه انگار به او گفتند برو تو دل شير!
- اگه ميخواستم تنها برم كه سراغ شماها نمي اومدم.
من- ولي عاطفه جان چطوري بهت بگم؟! شرمنده ام! مانتوم رو شستم، هنوز خيسه!😅
عصباني شد. مثل بمب منفجر شد.😠
- مسخره كردي؟ يه ساعت آدم رو سين جيم ميكني، از زير زبون آدم حرف ميكشي، بعد هم آدمو ميذاري سركار. آره ارواح عمه ات! من خودم عالم و آدم رو ميذارم سر كار، حالا تو منو بازي ميدي.
سعي كردم آهسته صحبت كنم.
- خيلي خوب! مي گي چي كار كنم؟
عاطفه- زودتر ميگفتي ما اين قدر آبروي خودمون رو نمي برديم!😕
- چه ميدونستم باهام چه كار داري؟ حالا هم طوري نشده. با يكي ديگه برو.😊
عاطفه- تو كه ديدي من سراغ همه رفتم، همه شون گفتند « نه»!
بي محابا و بلند حرف ميزد. انگار نه انگار كه اتاق پر بود.
- راحله خانوم كامپيوتره ديروز تا حالا با عالم و آدم قهره. انگار تقصير ماست كه اون زن خلق شده! فقط داره كتاب ميخونه!😐
راحله از زير چشم نگاهي به عاطفه كرد، عاطفه متوجه نشد. شايد هم متوجه شد و به روي خودش نياورد.
عاطفه- فهيمه خانم هم كه مثل هميشه خسته ان. بيرون هم شلوغه، گرمه، پر از دوده، چه ميدونم، سر و صداست كامپيوتر كلافه ميشن.
سميه هم كه ديشب حرم بوده، خوابيده! فاطمه هم رفته پايين چه ميدونم عزاي من رو بگيره. ثريا خانم رو هم كه ميبيني ديگه! دارن ورزش ميكنن. ميخوان هيكلشون خوش فرم بشه تا تحويلشون بگيرن! تو هم كه يه جور ديگه بهونه ميآري! به شما هم ميگن رفيق! اَه!
اين را گفت و برگشت. فاطمه را كه ديد يكهو آرام شد. فاطمه در دهانه در ايستاده بود، يك سيني پر از ميوه هم دستش بود. با نگاه خيره اي عاطفه را ميپاييد!
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_پنجاه_وچهار
عاطفه عوض شد. از اين رو به آن رو. همان شد كه بود، عاطفه قبلي. با زباني كه مرتب لحنش عوض ميشد. مثل لهجه اش.
عاطفه- به! فاطمه جون! عزيز دلم، معلومه كجايي؟😉
وبعد دستهايش را به حالت شعر خواني از هم باز كرد:😃
_تو كجايي تا شوم من چاكرت چارٌقت دوزم، كنم شانه سرت دستكت مالم، بمالم پايكت وقت خواب آيد برويم جايكت.
فاطمه كفشهايش را در آورد. سيني را گذاشت روي دستهاي عاطفه.
فاطمه- براي همين بود كه داشتي با همه دعوا ميكردي؟😄
- نه بابا دعوا نبود كه! بازي ميكرديم.😜
فاطمه چادرش را جمع كرد:
- پس اين هم تنقلات بازي تون. اين زردآلو و گيلاسها رو هم بگير جلوئي بچه ها. هسته هاش رو هم پخش و پلا نكنين. تو دستتون جمع كنين تا عاطفه دوباره ازتون بگيره!😁
عاطفه در حالي كه سيني را گرفته بود جلوي صورت راحله، صورتش را به طرف فاطمه برگرداند:
- نه، لباسهايت رو نمي خواد عوض كني. همين لباسها هم خوبه.
راحله ميوه برنداشت. زير لب تشكري كرد و دوباره خودش را به كتاب مشغول كرد. فاطمه در حالي كه چادرش را آويزان ميكرد، گفت:
- ديگه چي شده؟ من رو كجا ميخواي بكشوني؟😄
-جاي مهمي نيست! فقط يه بلوز مشكي بخريم و بيايم.😅
ثريا همان طور كه با سه شماره دولا و راست ميشد، غر زد:
-دست بردار ديگه عاطفه. اين مسخره بازيها چيه در آوردي؟ خوبه نمي خواي ماشين معامله كني. يه بلوز ميخواي. برو بخر، بيا ديگه. چرا مزاحم مردم ميشي؟
عاطفه همان طور كه سيني را از جلوي فهيمه ميبرد طرف سميه، تنه اي هم به ثريا زد:
- تو بگير بخواب ديگه!😄
ثريا تازه خم شده بود. نتوانست خودش را كنترل كند. افتاد روي زمين. طاقباز!
باز هم از رو نرفت. پاهايش را بالا آورد و توي هوا ركاب زد. خنديد:😁
-چيه؟ عرضه نداري از يه مرد بلوز بخري، اون وقت براي ما قيافه ميگيري؟
راحله- نمي دونم با اين كارها ميخواد چي رو ثابت كنه؟ ضعيف بودنش رو؟!
راحله موقع گفتن اين جمله حتي سرش را هم بلند نكرده بود. عاطفه همان طور كه جلوي من خم ميشد تا ميوه بردارم، گفت:
- من نمي خوام اداي مردها رو در بيارم. ميخوام خودم باشم. خانم عاطفه صبوري!
ثريا نرمشش را عوض كرد:
-اون وقت اين عاطفه خانم صبوري چرا نمي تونن گليم خودشون رو از آب بكشن بيرون؟😏
عاطفه سيني را جلو ي فاطمه گذاشت روي زمين و برگشت طرف ثريا:
- براي اينكه......
راحله با عصبانيت حرفهاي عاطفه را قطع كرد. كتاب را به شدت بست و انداخت روي زمين. نگاه خيره اش را دوخت به فاطمه.
- ميبيني فاطمه خانم! بيا تحويل بگير! اين هم نتيجه و محصول نظريات و برداشت ماها از مفهوم زن! يه دختر ۲۰ ساله تحصيلكرده كه از مردها
ميترسه.😠
راحله يكهو فروكش كرد. مثل زلزله اي كه زود ميآيد و زودتمام ميشود. شايد بخاطر خونسردي و آرامش فاطمه بود. چند تا گيلاس🍒 از توي سيني برداشته بود و در ميان مشتش گرفته بود. نگاه راحله هنوز آرام نشده بود. خيره و پر قدرت فاطمه را نگاه ميكرد. انگار ميخواست با نگاهش او را هيپنوتيزم كند. چند لحظه مكث كرد. صدايش آرام تر و فرو خورده تر شده بود:
- خب فاطمه! تو كه ادعا كردي برداشت و نگاه غرب به هويت زن اشتباه بوده، گفتي به همين دليل هم زن در غرب هنوز هم مظلومه، تو كه به خاطر ظلم به زن از غرب ادعاي طلبكاري كردي، ميتوني بگي خود ما چه گلي به سر زن زديم؟ چه هويت و كرامتي بهش داديم؟ اصلاً برداشت و نگاه شما به هويت و شخصيت زن چيه؟
فاطمه چند لحظه مكث كرد. انگار داشت روي سوالهاي راحله فكر ميكرد:
- سوالها ي خوبيه. شايد جزو مهمترين سوالهاي زندگي ما هم باشه! ولي حالا وقتش نيست. چون بچهها دارن ميوه ميخورن و هم من ميخوام با عاطفه برم تا يه بلوز مشكي بخره.
راحله مشكوك شد:
- طفره ميري؟
عاطفه چادرش را كه برداشته بود، دوباره گذاشت سر جايش
_نه فاطمه جان.بلوز من ديرنميشه!…
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمد رضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1