eitaa logo
مَه گُل
661 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏یکی از دخترای فامیلمون تازه عقد کرده اومدن خونمون یه جوری کنار شوهرش نشسته و به من نگاه میکنه و لبخند میزنه انگار نهنگ شکار کرده😂 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ 🌺✨هر وقت گرفتارے بهت رو آورد و دلت شکست مهـربان معبودت را اینگونه صدا کن ؛ ✨أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصیرٌ بِالْعِباد ✨ 🌺🌿🌺🍀🌺🍀🌺🌿🌺 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
♦️ماسک روشن کننده♦️ ♻️ دو قاشق سوپخوری ، 1 قاشق سوپخوری ، 1 قاشق سوپخوری ، 1 قاشق سوپخوری ، آب به اندازه کافی. ✅ابتدا گل بابونه و همیشه بهار را نرم ساییده و به حالت پودر درآورید. سپس آن را در کمی آب و سرکه بخیسانید. بعد همراه با عسل روی پوست بمالید. بعد از 25 دقیقه قرار دادن بر روی پوست، صورت خود را با آب سرد بشویید. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌ ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همراه عاکفه وارد مجموعه شدیم... محیط متفاوتی بود و اصلا حال و هوای اداری نداشت! چند تا اتاق به سبک سنتی کنار هم بودن و چندین نفر مشغول کار همونطور که تعجب کرده بودم و برام چنین محیطی جالب بود رو به عاکفه گفتم: مگه نگفتی موسسه ی علمی _ پژوهشیه! خیلی عادی گفت: خوب آره! گفتم: پس چرا اینجا اینجوریه! لبخندی نشست روی لبش و گفت: چون مدیر موسسه آدم خوش ذوقیه... از اون مدل آقاهایی که خیلی از خانم ها فکر میکنن هیج جا مثلش پیدا نمیشه! اخم هام رفت توی هم... عاکفه متوجه منظورم شد و سریع جمله بندیش رو درست کرد و ادامه داد: منظورم از نظر سبک سلیقه و ذوق هنریه رضوان ... یه خورده چشمهام رو براش ریز کردم و با دست اطرافم رو که واقعا محیط کاری متفاوتی بود رو نشون دادم وگفتم: بععععله معلومه... رسیدیم جلوی در اتاق آقای مدیر عاکفه در زد... وارد که شدیم آقای میان سالی داخل بود و پشت میز نشسته بود با ورود ما بلند شد و خیلی گرم حال و احوال کرد و گفت: بشینیم... من که اصلا از این مدل حال و احوال کردن خوشم نیومد! چه معنی میده یه آقا با هر سن و سالی، اینقدر گرم و راحت با خانم ها حال و احوال کنه! همین حالت باعث شد با موضع خیلی سنگین تری وارد بشم و چهره ی جدی از خودم نشون بدم در حالی که عاکفه لبخند از روی لبش محو نمیشد! عاکفه خیلی راحت شروع کرد صحبت کردن... آقای سلمانی ایشون خانم ربانی هستن که از قبل خدمتتون معرفی کردم و امروز قرار بود باهاشون صحبت کنید... آقای سلمانی با چهره ای باز لبخندی زد و گفت: خیلی هم خوب، بعد هم نگاهی به من کرد و گفت: خوب خانم ربانی ، دوستتون که خیلی از شما تعریف میکرد، شما شرایط کار در اینجا رو میدونید؟! خیلی جدی بدون هیچ مقدمه ای گفتم: ببینید آقای سلمانی من شرایط خاصی برای کار کردن خودم دارم، یک مقدار خانم کبیری برام توضیح دادن منتها یکی از اولویت های کار کردن من اینه که شخصا محیطی که اونجا کار میکنم خلوت باشه یعنی رفت و آمد نباشه! خصوصا حضور آقایون! عاکفه که از صراحت من داشت چشمهاش از حدقه میزد بیرون و معلوم بود داره حرص میخوره! ولی من دیدم بهترین راه منتفی کردن این قضیه صراحت کلامه که از طرف خودم باشه و فکر میکردم الانه در مقابلم جبهه بگیره و پروژه تموم بشه که برای عاکفه هم مشکلی پیش نیاد! اما در کمال تعجب من و عاکفه، آقای سلمانی نوع لبخند خاصی زد و گفت : به به! چقدر هم خوب و عالی! بعد هم از سر تا پای من رو یک برانداز کرد و ادامه داد: معمولا اینجور افراد با تفکر شما کمتر به تور مجموعه ما میخوره! اصلا مشکلی نیست خانم ربانی!!! شخصا که خیلی هم خوشم میاد از خانم هایی مثل شما!!! من که از حرفهاش متحیر مونده بودم... از قیافه ی عاکفه هم پیدا بود که داره شاخ در میاره! حس بدی بهم دست داد... ادامه دارد... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب ها آرامشی دارند از جنس خدا پروردگارت همواره با تو همراه اســت امشب از همان شب های است که برایتان یڪ شب بخیر خدایـی آرزو ڪردیم شب🌙خوش 🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام (علیهاالسلام) خودش حمایتت می‌کنه!» صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. 💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس می‌کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می‌کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه‌اش بیشتر می‌شد و خط پیشانی‌اش عمیق‌تر. دوباره طنین سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی‌اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه‌ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟» 💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من می‌تپید. ابوالفضل هم دلش برای حرم می‌لرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوش‌خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است. 💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست افتاده و آن‌ها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند. از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش می‌کردند از شهر فرار کنند و شهرک‌های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود. 💠 محله‌های مختلف هر روز از موج انفجار می‌لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم (علیهاالسلام) جذب گروه‌های مقاومت مردمی زینبیه شده بود. دو ماه از اقامت‌مان در می‌گذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی‌ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمی‌گشتند و نگاه مصطفی پشت پرده‌ای از خستگی هر شب گرم‌تر به رویم سلام می‌کرد. 💠 شب عید مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده‌ای پخته بود تا در تب شب‌های ملتهب زینبیه، خنکای عید حال‌مان را خوش کند. در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش می‌خندید و بی‌مقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمی‌خوای خواهرت رو بدی؟» 💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و می‌خواهد دلم را غرق کند که سراسیمه پا پس کشیدم. ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!» 💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم می‌خواهد راه گلویم را باز کند که با عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمی‌زد. گونه‌های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان‌ماه، از کنار گوشش عرق می‌رفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!» 💠 موج مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم می‌کوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟» و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بی‌کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می‌کنه کار دست خودش و ما نمیده!» 💠 کم‌کم داشتم باور می‌کردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من می‌خوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!» بیش از یک سال در یک خانه از تا با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم می‌لرزید. 💠 دلم می‌خواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو می‌کرد. ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خنده‌اش را پشت بهانه‌ای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمی‌گردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار می‌خواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا