eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا می‌خوای بیای؟» از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی‌صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی‌هیچ حرفی سر جایش نشست و می‌دیدم زیر پرده‌ای از خنده، نگاهش می‌درخشد و به‌نرمی می‌لرزد. 💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به‌زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت. باران به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می‌کردم.» 💠 و من از همان سحر منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.» نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می‌تونید تا آخر عمر بهم کنید؟» 💠 طعم به کام دلم به‌قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت. در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر در زینبیه عقد کردیم. 💠 کنارم که نشست گرمای شانه‌هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!» از حرارت لمس احساسش، گرمای در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه‌ای شیشه‌های اتاق را در هم شکست. 💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. بدن‌مان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه‌ای سفره مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید و همچنان رگبار به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد. 💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد را می‌شنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم می‌کرد :«زینب حالت خوبه؟» زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می‌خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه‌هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید. 💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره‌های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می‌کوبید که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر گوشه یکی از اتا‌ق‌ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. 💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی هراسان دنبال اسلحه‌ای می‌گشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بی‌شرف‌ها دارن با و دوشکا می‌زنن، ما با کلت چی‌کار می‌خوایم بکنیم؟» روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند. 💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟» من نمی‌دانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری عادت شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«می‌خوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» 💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی‌گری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم ایران می‌بینن! دستشون به نمی‌رسه، دفترش رو می‌کوبن!» سرسام مسلسل‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، می‌ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می‌لرزیدم. 💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه‌های مصطفی از همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش می‌چرخید. از صحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده‌اند که یکی‌شان با تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمی‌تونیم کنیم!»... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعضی از این دخترا . . . تو خونه سیب زمینی آب پز رو با نصف نون بربری درسته قورت میدن (دیدم که میگمااااا) اما بیرون تو ملاعام یه دونه چیپس نازکو با 8 گاز و 2 ترمز و 3 نیم کلاچ میخورن 😂😃? ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃دوستان گرامی بشتابیم به سوی نماز اول وقت😊
بین راه با خودم داشتم فکر میکردم چه دنیای پر هیاهویی... سعی کردم اتفاقات و حس بد داخل اون مجموعه رو با ذهنم نکشم این ور و اون ور..‌. با عجله خودم رو رسوندم خونه... یکی از سخت ترین کارهایی که در نبود محمد کاظم برام طاقت فرسا بود، وقتایی بود که مبینا مریض میشد و من دست تنها علاوه بر نگرانی بیماری مبینا، حس تلخ تنهایی رو با تمام وجودم می چشیدم! در خونه رو که باز کردم و رفتم داخل، مامانم بنده خدا با یه دستمال و یه تشت آب داشت مبینا رو که بی حالی از چهره اش می بارید رو پاشویه میداد... سریع وارد عمل شدم و جلوی مامانم خیلی خودم رو مثلا ریلکس و قوی نشون دادم و لباسهای بیرونی مبینا رو پوشیدم و گفتم: مامان فکر نکنم چیزیش باشه با این حال من میبرمش دکتر که خیالم راحت شه ، خیلی اصرار کرد که همراهم بیاد ولی گفتم نیازی نیست خودم از پسش بر میام! از حالت نگران و دلسوزانه ی نگاهش و حرفهای آهسته ایی که زیر لب زمزمه میکرد کاملا مشهود بود که داره غرغرهای این تنهایی من رو نثار و بدرقه ی محمد کاظم می کنه! لبخندی میزنم و میگم مامان: دعای خیر ان شاءالله داری برای سلامتی محمد کاظم می کنی! بعد با یه حالت حق به جانب و طرفداری از شوهرم در حالی که به مبینا اشاره کردم گفتم: مامان جونم، من مسئول یکیم، محمد کاظم و بچه هاشون مسئول امنیت یه کشور! با یه آهی دستش رو گرفت بالا و گفت: ان شاءالله هر جا هستن سلامت باشن مادر... خبر حال مبینا رو به من بده، بی خبرم نذاریا! چشمی میگم و نفس عمیقی میکشم و از خونه میام بیرون، به خودم میگم حق داره بنده خدا، مادر دیگه نمی تونه ببینه یه دونه دخترش چه جوری داره تنهایی یه زندگی رو پیش میبره... مبینا رو که دکتر بردم خداروشکر گفت: مسئله ی حادی نیست و تا دو سه روز دیگه خوب میشه، راه افتادم سمت خونه... خسته بودم ولی از فشار روحی نه خستگی جسمی! داشتم توی ذهنم برای محمد کاظم خط و نشون میکشیدم که وقتی برسه خونه چقدر بهش غر بزنم و گله کنم از تنهایی، از این وضعیت... توی اون لحظات به خودم حق میدادم گله کنم! چون مبینا که توی تب می سوخت، محمد کاظم هم که عملا بیشتر مواقع نبود، کار هم که با وضعیت موجود کنسل شده بود و احتمال پیدا کردن جایی که من میخواستم و مد نظرم بود خیلی کم بود! همه اینها دست به دست هم میداد که فردا با محمد کاظم روبه رو میشم با یه تنش شدید با هم برخورد کنیم وسط این افکار پریشان بودم که یه شماره ناشناس به گوشیم زنگ زد! طبیعتا مثل همیشه جواب ندادم و خیلی بی توجه گوشیم رو گذاشتم داخل کیفم... کمتر از چند دقیقه دوباره همون شماره تماس گرفت! معمولا سابقه نداشت! ولی خوب این احتمال رو دادم کسی شماره رو اشتباه گرفته و با این حال باز جواب ندادم که پیامکی با همون شماره به گوشیم ارسال شد که وقتی متنش رو خوندم سرم سوت کشید!!!! ادامه دارد.... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨پروردگارا ❄️کسیکه در دامان ✨تو پناه گرفت ❄️طعم بی‌پناهی را نمی‌چشد ✨هرکس ❄️که مدد از تو گرفت ✨بی‌یاور نمی‌ماند ❄️آنکه ✨بتو پیوست، تنها نمی‌شود ❄️خداوندا کنارمان باش ✨قرارمان باش و یارمان باش ✨✨✨ شـب خـوش ✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا