"وقتی بابام لبخند میزنه"
مغز من:
"خب الان وقتشه که پول بخوام😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_آخر
رضوان اینقدر این مسیر رو میرم که به علی برسم... علی از نخبه هامون بود...
خیلی روی بچه ها اثر گذار بود خیلی...
براش جایگاه مهم نبود، هر جایی بود به بهترین شکل وظیفه اش رو انجام میداد!
هیچ کدوممون هنوز باور نکردیم که علی پرید!
درک شرایطی که گذرونده برام ملموس بود!
شاید حق داشت از دست دادن رفیقی که با هم عقد اخوت خوندن سخته!
ولی توی اون لحظات که دوباره خدا محمد کاظم رو بهم برگردونده بود دوست نداشتم در مورد رفتن حرف بزنه!
با یه حالت زاری گفتم: محمد کاظم میشه ازت خواهش کنم از رفتن حرف نزنی!
نگاهم کرد و پلکهاش رو باز و بسته کرد و بدون اینکه در این مورد صحبت کنه گفت: پاشو برو بخواب ، فردا باید اول وقت بریم دنبال کارهای تشیع علی...
گفتم: خوب تو هم بیا بخواب، خسته ای قشنگ از چشمات معلومه آقا!
نگاهی بهم و کرد و گفت: رضوان خواب به چشمم نمیاد! لحظه ای تصویر علی از ذهنم پاک نمیشه!
نمیدونم چی باعث شد توی این موقعیت چنین سوالی رو از محمد کاظم بپرسم ولی به جواب عجیبی رسیدم!
گفتم: فکر می کنی چه چیز علی باعث شد اینقدر اثر گذار باشه که خواب رو از چشم های تو و بچه هاتون بگیره؟!
دستهاش رو بهم گره زد و در حالی که سرش رو تکون میداد گفت : اخلاصش رضوان! اخلاص!
فقط برای خدا کار میکرد فقط برای خدا!
با این جمله ی محمد کاظم من که تا چند وقت پیش به اشتباه فکر میکردم که برای ماندگاری و تاثیر گذاری حتما باید کاری کرد که اثر ظاهری ماندگاری داشته باشه، تازه فهمیدم راز اثر گذاری نوشته های شهیده بنت الهدی قلمش نبود!
راز محبوبیت بانو امین هم همینطور!
آره اونها هم دقیقا اخلاص در عملشون ماندگارشون کرد!
ناخودآگاه یاد جمله ی حاج احمد متوسلیان می افتم که می گفت: برای هر عملمان و فکرمان یک دانه علامت سوال جلویش بگذاریم که چرا؟
باید دلیلی برای فکرمان، عملمان، کارهایمان، زندگیمان پیدا کنیم....
و امشب محمد کاظم جواب این چرا را داد و دلیلش را خیلی ساده بیان کرد: فقط بخاطر خدا....
بلند میشم تا محمد کاظم کمی توی حال خودش باشه! شاید هم با این جواب دنبال اینم کمی خودم تنها باشم و فکر کنم به اینکه من کیم؟ دنبال چی میگردم؟
کجای این پازلم؟
قراره کجا برم؟
مسیرم چیه؟
تا صبح به این موضوعات فکر کردم...
برنامه ای که با عاکفه داشتیم رو باید دوباره می چیدم با یه نگاه دیگه!
با این علم که قدرت تاثیر گذاری آدم ها ربطی به جایگاه اجتماعیشون در دنیا نداره به دلیل و چراهای زندگیشون بر میگرده حالا هر کجا که هستن ، باشن! و این نکته ی خیلی مهمی بود برای تحول من!
فردا صبح اول وقت با محمد کاظم راهی معراج شهدا شدیم، همسر علی هم بود همون دیشب بهش خبر داده بودند...
نگاهم که به نگاهش افتاد دوباره از خودم خجالت کشیدم!
همونطور صبور، همونقدر مقاوم!
راز و دلیل این صبر و مقاومت رو من الان خوب میدونستم!
دوست داشتم شبیهش باشم تا این حد با دلیل زندگی کنم!
حس شباهت من رو یاد حدیث آقام امام علی می اندازه که کمتر کسی خود را شبیه گروهی کند و از انها نشود، من رو امیدوار می کنه...
حالا کمتر از دو هفته است که محمد کاظم دوباره رفته ماموریت اما اینبار یه تفاوت اساسی با دفعه های قبل داره !
اون هم اینه من دیگه اون رضوان نیستم من دلیل دارم و جواب چرا صبر کردنم رو خوب می فهمم!
و امیدوارم به قول شهید عباس دانشگر انشاءالله تو این مسیر پر پیچ و خم موثر باشیم...
پایان
والعاقبه للمتقین
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
دعا میکنم
برای دلهایمان
برای چشمهایمان
برای گریه وخنده هایمان
مهربان خدای من
میدانم که تاآسمان راهی نیست
ولی تا آسمانی شدن راه بسیار است
"خودت دست دلمان را بگیر"
شبتون پر از مهر خدا🌹
❤️قسمت پنجاه و شش❤️
.
دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را #تنها می گذاشتم.
سفارش هدی و محمد حسن را به #حسین کردم و غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم.
وقتی برگشتم همه قایم شده بودند.
صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند.
با توپ زده بودند به قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند.
محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد: "بابا ایوب عصبانی می شود؟"
روی سرش دست کشیدم
"این چه حرفی است!؟ تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم.
ببینم فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟
مواظب همه چیز باش، دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید."
سرش را تکان داد "چشم" 😟 .
❤️قسمت پنجاه و هفت❤️
.
فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می آمد.
در را باز کردم،هر سه آمدند جلو، بوسیدمشان
مو و لباسشان مرتب بود.
گفتم: "کسی،اینجا بوده؟
محمد حسین سرش را به دو طرف تکان داد.
- نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم.
هدی را هم بردم حمام
ناهار هم استامبولی پلو درست کردم.
در قابلمه را باز کردم، بخار غذا خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت☺
محمد حسین پشت سر هم حرف میزد:
"میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم می چسبند؟ چون روغن کم میریزی.
سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم.
اشک توی چشم هایم جمع شد.😢
قدش به زحمت به گاز می رسید.
پسر کوچولوی هفت ساله ی من، مردی شده بود.
ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمد حسین را توی بغلش فشار داد.
"هیچ چیز آنقدر ارزش ندارد که آدم به خاطرش از بچه اش برنجد." ❤️
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
نقشی که فلفل در تربیت بچه های ایرانی داشته
کتاب تعلیمات اجتماعی نداشته 😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
تلنگر
خدايااگرمابدكنيم،تورابندههایخوب
بسياراست،
امااگرتومارامدارانكنی..
ماراخدایديگرینيست
پسبرایمخداییکن..♥️(:
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1