🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهید_کباب_شده!!
🌷یه پتو سربازی را مچاله کرده بود زیر سرش و یه پتو دیگه را دور خودش پیچید، شاید هوا سرد نبود، اما همیشه وقتی گرم میشد خوابش میبرد. تازه داشت چشماش گرم میشد که صدای به زمین خوردن یه خمپاره، مثل فنر از جاش پرید. اومد بیرون دید مصطفی جوکار مثل زغال سیاه شده و داد میزنه: سوختم...سوختم.... آتیش گرفتم.... بوی عجیبی میداد، بویی که خیلی وقت بود به مشامش نخورده بود. بوی کباب....
🌷بر خلاف همیشه از شنیدن بوی کباب آب از دهانش راه نیفتاد، آخه مطمئناً گوشت بدن مصطفی خوردن نداشت. همون بدنی که یه عمر برا خدا جنگید. بدنی که به خاطر فقر، به اندازه انگشتان یک دست، مزه کباب رو نچشیده بود. سالهای سال از اون جریان گذشت، دیگه هیچ وقت با شنیدن بوی کباب، یاد خودش نمیافتاد، یاد بدن سوخته و سیاه شده مصطفی میافتاد. دیگه هیچ وقت کباب نخورد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مصطفی جوکار
❌️❌️ امنیت اتفاقی نیست!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷
کتاب #عارفانه
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری
قسمت پنجاه و هفتم ( ادامه قسمت قبل )
از دیگر معصومین، که احمداقا زیاد به ایشان متوسل می شد، وجود نازنین صدیقه کبری حضرت زهرا(س)بود.نام مبارک ایشان همیشه بر زبان احمداقا جاری بود.
برای من جای تعجب است!
بسیاری از شهدای وارسته و سالک الی الله که با شهادت از دنیا رفتند، ارادت قلبی به امالائمه (س)داشت
احمداقا در یکی از یادگارهای خود آورده:
خدارو شکر، مقام بالایی نزد امالائمه
حضرت زهرا(س)دارم
ادامه دارد ...
با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شهید#احمدعلی_نیری🕊🌹
🌷https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*سهراب سپهری*🌸🍃
صبح امروز کسی گفت به من؛
تو چقدر تنهایی!
گفتمش در پاسخ:
تو چقدر حساسی... تن من گر تنهاست،
دل من با دلهاست،
دوستانی دارم🌸🍃
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم،
یادشان دردل من،
قلبشان منزل من...!
صافى آب مرا ياد تو انداخت، رفيق!
تو دلت سبز،
لبت سرخ،
چراغت روشن!
چرخ روزيت هميشه چرخان!
نفست داغ،
تنت گرم،
دعايت با من!🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺حال و روز دختر شهید فراجا در کلاس درس/ دلتنگی دختر شهید امنیت موقع یاد گرفتن کلمه «بابا»
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌸
#کلیسای_وانک
کلیسای وانک از بزرگترین جاذبههای تاریخی و مذهبی در محله جلفا و از جاهای دیدنی اصفهان است. کلیسای وانک را ارامنه مهاجر در دوره شاه عباس صفوی ساختهاند؛ البته شکل اولیه آن با بنای امروزی متفاوت بوده است. در ابتدا این کلیسا تنها کاربردی مذهبی برای مسیحیان داشت؛ اما امروزه بیشترین توجه به بعد تاریخی و جاذبه فرهنگی کلیسا جذب میشود.
#اصفهان
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری😍
✈️ https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🇮🇷🌸🌼🇮🇷
جشن ولایت چـه دلپذیـر است
صاحب این عید حیّ قدیر است
بـه خلـق عالم علی امیـر است
افضل اعیاد خدا عید غدیر است
🌹☘🌹☘🌹
✅ جشن بزرگ عید غدیر خم شهرستان گلپایگان
همه شما دعوتید 😉
همراه با ویژه برنامه های شاد و متنوع
📌 پنج شنبه 1402/4/15
ساعت 17 الی 19
حد فاصل سه راه آیت الله طالقانی تا میدان فردوسی
منتظر حضور پرشور همه مردم عزیز هستیم 😍
#غدیر_بهار_هم_عهدی 💚
اگر هنوز برای عید غدیر هدیه ای تهیه نکردید...😢
اصلا نگران نباشید😃
یه عالمه هدیه ی غدیری در خدمت شماست(فروشگاه گلپایگان)🤩🥳😍
شروع قیمت ها از ۲ هزار تومان😮🤓
عجله کنید که خیلی نمونه های زیبا در حال تمام شدن هستند.🥲❤️
فقط کافیه لینک زیر رو لمس کنی تا نمونه کارها رو ببینید😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3490906138Cf059708af6
#فقط_به_عشق_علی💚
تخفیف ۱۰٪ روی کلیه محصولات و تخفیف ۱۵٪ ویژه اعضای کانال سیمای حجاب😍❤️
❌به مدت ۵ روز، حتی روز جمعه❌
لینک کانال رو برای دوستانتون بفرستید🥳
https://eitaa.com/joinchat/3490906138Cf059708af6
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت ۴
#فصل_اول
من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم.
از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند.
گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم.
زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید.
مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت.
بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی.
حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»
دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند.
ادامه دارد...✒️
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت ۵
#فصل_اول
می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند.
مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.»
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم:
«حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد.
تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛
اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
ادامه دارد...✒️
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
15.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طلوع نزدیک است اگر بخواهیم …
ظهور تو زیباتر از ظهور همهی زیباییهاست؛❣
چشم به راه زیباترین بهاریم🌸
خدایا انتظار چقدر دیر میگذرد😔
با صد نگاه خسته، صدا میزنیم تو را
بیایید همه منتظر آمدنش شویم🌺
سلام صبح جمعتون بخیر✨
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با سلام و عرض ارادت
عید غدیر خم مبارک باد .
بوی عطر عجیبی داشت!
نام عطر رو که میپرسیدم جواب سر بالا میداد شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود: به خدا قسم هیچ وقت به خودم عطر نزدم هر وقت خواستم معطر بشوم از ته دل می گفتم:
[السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام]
#شهید_حسینعلی_اکبری
"شهید شناسی"💫
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
💐https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1💐
بسم الله..
💢زندگینامه شهید حججی💢
📛#قسمت_آخر📛
نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست #فریب مان بدهد.😥
توی دلم #متوسل شدن به #حضرت_زهرا علیها السلام.
گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭🙏🏻
یکهو چشمم افتاد به تکه #استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد.😮
خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😌😔
بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر #حزب_الله.😶
از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.😌
وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند.
دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی #جسمی و هم #روحی.
راقعا به استراحت نیاز داشتم😥
فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝
به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی #حضرت_زینب علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها آمد پیشم و گفت: "#پدر و #همسر شهید حججی اومدهان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم."😇
من را برد پیش پدر محسن که کنار #ضریح ایستاده بود.
پدر محسن می دانست که من برای #شناسایی پسرش رفته بودم.😓 تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن آوردی?"😢
نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر #اربا_اربا را تحویل دادهاند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند?😭😫
گفتم: "حاجآقا، #پیکرمحسن مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش."
گفت: "قسمت میدم به بیبی که بگو."
التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭😢
دستش رو انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برآوردی، راضی ام."😌💝
وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاجآقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام و اربا اربا کرده ان."😭
هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"💙
.
.
یاعلی💝
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🍃