آقا به انتظار نشسته تا كسی دستش رو به سمتشون دراز كنه، تا اقا اونو هدايت كنه...
شخصی همسایهی ابیعبدالله بود..
هر روز قبل از اینکه بره به زندگیش
برسه، به دیدار ابیعبدالله میومد،
میگفت هم زندگیم، هم کار و کاسبیم
و هم روزم با دیدن حسین برکت میگیره..
یه روز، ناپاک و بدون تطهیر بود،
غسل نکرده از خونه خارج شد
همینطور که داشت میرفت..
از پشت در فرمودن: شما مگه نمیدونید ما مظهر پاکی و تطهیر هستیم و باید پاک به زیارت ما بیاید؟