eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
10.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.5هزار ویدیو
235 فایل
http://eitaa.com/joinchat/235732993Ccf74aef49e گروه مرتبط با کانال http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 بالاتر از نگاه منے آه "ماه مـــن " دستم نمےرسد بہ بلنداے چیدنتـــ اے شہید ... ڪاش باتو همراه شوم دمے ...لحظہ اے «کپی آزاد» @mobham_027
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️ صبحی دیگر رسید و من در انتظار دیدار شما چشم می‌گشایم و پنجره دل می‌گشایم به سوی امید و نور... و دلم لبریز است از شوق صبح موعود، لحظه دیدار، و به پایان رسیدن لحظه های انتظار... 🌤 @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من و شش گوشه تان صبح قراری داریم دلبری کردن از او، ناز کشیدن از من ✨اَلسلامُ علی الحُسین ✨وعلی علی بن الحُسین ✨وَعلی اُولاد الـحسین ✨وعَلی اصحاب الحسین @mahman11
✨✨✨ هر صبــح... شروع تازه ای است از زندگی که ما.. به نگاه تــو ای شهید🌷 اقتدا می کنیم نفس های تازه تازه را... ❤️ 💚صبحتون مزین به نگاه شهدا💚 @mahman11
شهید جنگـــ معاملہ با خداستـــــــــ خدا ، ما فروشنــده ، سند قــــرآن، بهــاء بهشـــــت، @mahman11
🌷 ڪسانے بہ امامِ زمانشان خواهند رسید، ڪہ اهل سرعت باشند... !! و اِلّا تاریخ ڪربلا نشان داده، ڪہ قافلہ حسینےمعطل ڪسے نمے ماند. ❤️ @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نقطه قوت ما در ایمان ماست ؛ و نقطه ضعف ِدشمن نیز در ایمان اوست به این ترتیب عاقبت کار روشن است . [ شہید آوینی ] @mahman11
تا شما را تحویل عراقی ها ندهم،برنمی گردم. محمد لاغرتر از قبل شده بود.چفیه ای که روی سرش پیچیده بود،زردی چهره اش را کمی پنهان می کرد. _باباجان! اینجا چی می خورید؟ _نگران نباشید بابا!این جا هیچی که نباشد،ماهی که هست. از همرزم های محمد شنیده بودم:«آذوقه دارد تمام می شود.محمد یک هفته است غذای مفصلی نخورده.» انجمن اسلامی بازاریان آمل در اعزام این بارشان،با خودشان آذوقه ی فراوانی آورده بودند تا به بچه های رزمنده تحویل دهند.اسکناس هزار تومانی را از جیبم درآوردم و به محمد دادم.او با قدردانی از من،آن را گرفت و بوسید و بعد در جیب پیراهنش گذاشت.کمی بعد همراه با محمد،من و همراهانم سوار قایق موتوری شدیم و داخل نی زارهای هور به جلو حرکت کردیم،دقایقی پیش رفتیم.گفتم: _پسرم!برگردیم. محمد به شوخی گفت: _برگردیم؟ من تا شما را تحویل عراقی ها ندهم و جایزه نگیرم برنمی‌گردم‌. یک ساعت بعد که برگشتیم،هنوز از جسارت پسرم در عجب بودم.ما تا مرز خطر پیش رفته بودیم،بدوم اینکه محمد کوچک‌ترین واهمه ای از خود نشان بدهد. دوستانش می گفتند: _محمد سرِ نترسی دارد.. @mahman11
خیلی کم حرف میزد، اگر می خواست در جمع چیزی بگوید حدیث یا روایت یا نکته ای معنوی می گفت. یک روز آمد و گفت: فلانی مرا حلال کن غیبت شما را کردم. قبل از اینکه چیزی بگویم ادامه داد: جایی بودم پشت سر شما حرفی زدم. تنم لرزید با اینکه نسبت به این کار خودم حالت تنفر پیدا کردم، اما آمدم که شما مرا حلال کنید. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @mahman11