°•|🌿🌸
ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا
خاطرات شهید سید
#مجتبی_علمدار
قسمت 8⃣2⃣
#ژاکلین_زکریا (زهرا علمدار)
🍃مریم شاگرد ممتاز مدرسه و بسیجی و حافظ هجده جز قرآن بود. چون مسیحی بودم. می ترسیدم جلو بروم و به او پیشنهاد دوستی بدهم. ممکن بود دستم را رد کند. سعی می کردم خودم را به او نزدیک کنم. هر جا می رفت دنبالش می رفتم. توی حیاط ناگهان کسی از پشت چشمانم را گرفت. دستش را برداشت. مریم بود که به من اظهار محبت و دوستی می کرد. خیلی خوشحال شدم. چقدر منتظر این لحظه بودم. او را خیلی دوست داشتم.
🍃یه روز پیشنهاد بریم دعای توسل. وارد نمازخانه شدیم. بچه ها گریه می کردند و دعا می خواندند. منم که چیزی بلد نبودم گوشه ای نشسته بودم و بی اختیار اشک می ریختم. هر روز همراه با مریم به مدرسه می آمدم. اولین چیزی که از او یاد گرفتم حجاب بود. خانواده ام با چادر مخالف بودند. با بهانه هایی مثل اینکه چون عضو گروه سرود مدرسه هستم، گفته اند حتما باید چادر داشته باشی و ... آن ها را مجبور کردم برایم چادر بخرند. مریم اخلاق خوبی داشت، غیبت نمی کرد و ... ، به همین دلیل دوست داشتم در هر کاری از او تقلید کنم. تا آنجا که وقتی عروسی یا جشنی در فامیل برپا میشد، در آن مجالس موسیقی و رقص و ... بود، توانستم همه را کنار بگذارم.
🍃به این فکر افتادم در مورد اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری کنم. مریم برایم کتاب آورد و مطالعه می کردم و نکات مهم را یادداشت می کردم. آنقدر مطالعه کردم تا شک و تردید را از خودم دور کنم. از طرفی خانواده بهم فشار می آوردند و علت مطالعه این کتابها را می پرسیدند. باز به ناچار بهانه هایی می آوردم مثلا تحقیق درسی دارم و اگر ننویسم نمره ام کم می شود. مریم هم همراه کتاب ها برایم عکس شهدا و وصیت نامه هایشان را می آورد و با هم آنها را می خواندیم. این گونه راه زندگی کردن را به من یاد می داد. البته از قبل به شهدا ارادت داشتم. آنها برای دفاع از وطن شهید شده بودند. اینگونه دوستی با مریم مرا به سمت اسلام و مسلمان شدن می کشاند.
🍃تا اینکه اواخر اسفند سال 1377 ، مریم به من اصرار کرد که با هم به مناطق جنگی جنوب برویم. خیلی دوست داشتم به این سفر بروم. اما پدر و مادرم مخالف بودند. دو روز قهر کردم و لب به غذا نزدم. ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم. هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم پیدا نکردم. با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم. وقتی دعا می خواندم در آن غرق شدم و حالم بهتر شد. نمی دانم در کدام قسمت دعا بود که ....
ادامه دارد...
📙کتاب علمدار، صفحه 217 الی 220
°•|🌿🌸
@mahman11
نابغه اطلاعات بود و فرمانده چالاک،
جسور و زیرکِ لشکر۳۲انصارالحسین،
در سَر به راه کردن داش مشتی ها و
افرادِ خطاکار استاد بود و پیروزی را
در عبور از سیمخاردار نفس میدانست
@mahman11
🕊🌷
👈 زمان بازرگان به ما بر چسب چریک زدند،
👈 زمان بنی صدر هم برچسب منافق!
👈 الان هم بر چسب خشک مقدسی و تحجر؛
👈 هر قدمی که در راه خدا و بندگان مستضعف او برداشتیم، برچسب بارانمان کردند.
👈 حالا روزی ده برچسب دشت میکنیم، اما بسیجیان دلسرد نباشید، حاشا که بچه بسیجی میدان را خالی کند!
🕊🌷
#محمد_ابراهیم_همت
@mahman11
🕊🌷
اگه خاکی شدی،
قاطی شدی،
اهلِ بلا شدی،
بدونِ خورده شیشه شدی،
اونوقت میخَرَنت؛
اونوقته که از رفیقات،جا نمیمونی :)
«رفاقت تا شَهادت»
@mahman11
57.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایتگری
🎥 خاطراتی ناب و بسیار زیبا از شهید علیرضا قلیپور که تا به حال نشنیدهاید
#شهیدقلیپور
@mahman11
اگر دلت را داده ای به #شهدا
پَسَش مگیر...
بگذار در این #تلاطمِ روزگار دل بماند...
#دلداده_را_دلی_ناب_باید...
@mahman11
زنده ترین روزهای #فرزندان_خمینی، روزهایی است که در #مبارزه میگذرد. #آتشی پنهان در سینه داریم که اگر مَجال بیابد عالَم سوز خواهد بود.
حاشا که #میدان را خالی کنیم!
#دهه_فجر
#شبتون_شهدایی❤️
@mahman11