بازهم شرمنده ام از این سر باقیمانده
💐اولین تصویر از پیکر مطهر شهید القدس سعید علیدادی پس از شهادت در معراج شهدای تهران
@mahman11
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥وداع با پیکر شهید سعید علیدادی در معراج شهدا
@mahman11
🥀ویلای جبهه ها
و ویلانشینان عصر روح الله
از نوع دوبلکس !!
@mahman11
💢 #فرمانده_گردان_امام_حسن_مجتبی_لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
.
▪️غلامحسین در شهریور 1338 در بجنورد به دنیا آمد. علاقه ی زیادی به مدرسه داشت. اوقات فراغت را به مسجد می رفت. پس از پیروزی انقلاب به شغل معلمی روی آورد. در سال 1358 به عضویت سپاه درآمد و در همان سال ازدواج و برای زندگی به روستای حاجی کلاته رفت و حاصل این ازدواج سه فرزند شد.
.
▪️سال ۱۳۶۰ بعنوان بسیجی به جبهه عازم شد.در محور بانه - سردشت از ناحیه پا مجروح شد.تا سال ۱۳۶۵ در اکثر عملیات ها حضور داشت.در هفت تپه نیروهای گردانش ( گردان امام حسن) را در سخت ترین شرایط تمرین میداد تا آماده نبرد شوند.سخت گیر بود ولی در عین حال مهربان.
.
▪️سردار شهید غلامحسین رحمانی در عملیات کربلای 5 در کانال زوجی - در سمت راست کانال ماهی - ابتدا ترکش خورد و زخمی شد. او را روی برانکارد گذاشتند ولی در همان وضعیت نیروها را هدایت می کرد. ناگهان خمپاره ای دیگر در نزدیکی او اصابت کرد که باعث متلاشی شدن سرش شد و روی برانکارد به شهادت رسید.
.
📩 قسمتی از وصیت نامه:
ما ایرانیها مثل مردم بی وفای کوفه نیستیم که در کوفه حضرت مسلم (ع) و در صحرای کربلا امام حسنی(ع) را تنها گذاشتند. اکنون وقت انجام وعده هایی که من به خود داده ام فرارسیده است. با پیام حسین زمان, خمینی کبیر دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و برای احیای اسلام عزیز و انجام وعده خود داوطلبانه به جبهه رفتم. ضمناً از جانب من مهدی, زهرا و مریم را بوسیده وبرای آنان داستانهای حماسه آفرینان را تعریف کنید.
@mahman11
#خاطرات_شهید
توی یک روز سرد زمستانی در روستایی از توابع فدیشه نیشابور که در محاصره برف بوده، یک خانم باردار موقع وضع حمل دچار مشکل میشه، و اگر زود رسیدگی نمی شد، هم مادر و هم بچه از دست می رفتن، وقتی که این خبر رو به فرمانداری میدن، اونها هم جلسه تشکیل میدن، ولی نه می شد ماشین فرستاد به روستا و نه هلیکوپتر و...
اما یک نفر مستقیماً دستور میده که فوراً دو تا تانک با تجهیزات کامل به روستا اعزام بشه، این کار باعث شد که مادر و بچه که اسمش رو فاطمه زهرا گذاشتن، زنده بمونن...
واین شخص کسی نبود جز:
#رزمنده_دیروز_مدافع_امروز
#سردارشهید_محسن_قاجاریان
#سالروز_شهادت🌷
@mahman11
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت_سی_وهفتم
احسان به پرستار نگاه کرد. نگاهی که طبق عادت بود اما بعد سرش را کمی خرچاند و نگاه خیره اش را به دیوار داد. تغییر عادت ها گاهی سخت و زمانبر است.
پرستار ادامه داد: بیمار تخت هشت رو برای سنوگرافی برد. نمیدونم چه رازی داره که بچه ها فوری باهاش دوست میشن.
و احسان به محبت بی دریغ زینب سادات اندیشید. به کسی که بی چشم داشت می بخشید و محبت می کرد و اندیشه هایش با مثل اویی فرق داشت!
چه زیبا میکنی بانو! تمام شهر را یک سر، به عشق بی دریغ و بودن بی منتت بد عادت کرده ای بانو!
احسان رفت و زینب سادات را ندید. صدای خنده های کودک بیمار و دردمند را نشنید. کودکان در دوستی هاشان شیله پیله ای ندارند. صاف مثل آسمان و مهربان چون خورشید هستند. خلوص محبت را میفهمند و اعتمادشان، هدیه ارزشمندشان است به پاکی دوستی کردنتان.
خودش را به صدرا رساند. وارد اتاقش در دفتر وکالت شد. مقابلش نشست.
احسان: شیدا و امیر، آب پاکی رو ریختن رو دستم. گفتن مخالف هستن
و حاضر نیستن اقدام کنن.صدرا پر اخم، خودکارش را در دست چرخاند: میخوای چکار کنی؟
نیومدنشون برای خواستگاری نه تنهاتوهین به زینب سادات به حساب میاد، که نشون میده تو هیچ پشتوانه ای برای این ازدواج نداری!
احسان دستی به پیشانی اش کشید: من عقب نمی کشم. من بخاطر غرور و خود برتر بینی دو تا آدم شکست خورده حاضر نیستم آینده و زندگیمو خراب کنم.
صدرا به جدیت و قاطعیت کلام احسان نگاه کرد و در دل او را تحسین کرد. مردی که می توانست بهترین تکیه گاه برای زبنب سادات و ایلیا باشد
تلفن را برداشت و با رها تماس گرفت. آن لحظه بود که احسان بدترین خبر زندگی اش را شنید.
امشب خواستگاری بود. نه خواستگاری احسان از زینب سادات! پسر همسایه زودتر دست جنبانده بود. مادرش با زهرا خانم صحبت کرده بود و امشب می آمدند در طلب زینبش. می آمدند در طلب مطلوبش! رها حرفی از خواستگاری احسان نزده و آن را به فردا انداخت بود. احسان از دفتر صدرا بیرون زد و به صدا زدن های صدرا توجه نداشت. پسر همسایه را میشناخت!همه چیزش به زینب سادات و اعتقاداتش میخورد. اگر امشب دل زینبش را آن پسر همسایه ی هم کفو شده ببرد
چه بر سر این سالها علاقه اش می آید؟ یادش به محمدصادق افتاد و دلش برای او هم سوخت.
انگار دزدی به اموالش زده باشد، پریشان بود. دزدی که میدانست قدر تراز اوست.وای بر او و ایمان تازه در دل جوانه زده اش. وای از اینکه مثل آیه ی قصه های رها نباشد.وای بر تو اگر مانند ارمیا، بخت به تو رو نکند و زینبش بدون تلاش از دست بدهد.
تا به خود آمد، خود را سر خاک ارمیا یافت.
احسان: تو بهم امید دادی ارمیا! تو راه نشونم دادی! کمک کن به من! من
کسی رو ندارم. منم مثل تو یتیم شدم! حق نیست زینبت هم ازم بگیرید!
مگه نگفتی سیدمهدی دستت رو گرفت؟ تو هم مثل سیدمهدی باش!
دستم رو بگیر. نذار تمام امید و آرزوهام رو از دست بدم. ارمیا! پدری کن برام. مثل مادر سیدمهدی که برات مادری کرد!تو پدری کن. جز تو امیدی ندارم!
🌷نویسنده:سنیه منصوری
ادامه دارد ....
@mahman11
🌹سوختن کمال عشق است اما آنها که سوختن پروانه در آتش شمع را کمال عشق میدانند کجایند که سوختن انسان در آتش عشق را به نظاره بنشینند؟
#شهید_آوینی_
#شبتون_شهدایی_
@mahman11