"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت_سی_ونهم
احسان خیلی با خود کلنجار رفت. در نهایت مقابل صدرا و رهایش ایستاده بود و می گفت: پدر و مادرم پشتم رو خالی کردن. پشتم باشید!
من امشب باید از زینب خانم خواستگاری کنم.
رها لبخند زد: برو دوش بگیر و تیپ بزن. مهدی جان مامان! کلید ماشین رو بردار، برو دسته گل و شیربنی بخر!
مهدی با خنده کلید را قاپید و ضربه ای میان کتف احسان زد و رفت.
محسن گفت: دو قلو ها با من. فقط اون دختر بد اخلاق رو با خودتون ببرید.
خانواده داشتن خوب است! خیلی خوب! اما خوب تر این است که دور و بر خودت کسانی را داشته باشی تا شادی ات برایشان مهم باشد. که پشت و پناه تو باشند...
احسان به طلب زینب سادات رفت! نمی توانست شکست را بدون هیچ تلاشی بپذیرد. حداقل جلوی وجدان خودش شرمنده نبود!
رها زنگ را زد.
قلب احسان به تپش افتاد...سیدمحمد در را گشود و به مهمان های پشت در نگاه کرد. لبخند زد و گفت: آقا ما که گفتیم بیاید برای مراسم، خودتون ناز کردید، الانم دیر تشریف آوردید، خواستگارها رفتن.
صدرا، سیدمحمد را کنار زد و رها با یک با اجازه از در وارد شد. بعد صدرا دخترک نق نقوی سیدمحمد را در آغوشش گذاشت و گفت: ما خودمون خواستگاریم، زودتر می اومدیم دعوا میشد!
سیدمحمد به احسان کت و شلوار پوشیده و برازنده شده نگاه کرد و گفت: پس بفرمایید، خوش اومدید!
زینب سادات در آشپزخانه پناه گرفته بود و خارج نمیشد. قلبش بی مهابا می تپید. باورش نمیشد. همه چیز خیلی ناگهانی بود. تمام امروز عجیب بود.
هر چه سایه و زهرا خانم به دنبالش آمدند، پاهایش یارای رفتن نکردند و
همان جا نشست.اصلا چه میگفت؟
در همین فکر بود که کسی مقابلش نشست. نگاهش محجوبانه بود. پر از
شرم و زینب سادات پر از حیا شد وصورتش گلگون...
احسان: شما نیومدید، مجبور شدم من بیام! من یک توضیح به شما بدهکار هستم. اول درباره اون صحبت کنیم، بعد بریم سر اصل مطلب.
زینب سادات گوش میداد و احسان با همه توجه و دقتش، کلمات را میچید: شاید ناراحت شدید از دستم اما برعکس شما که توجهی ندارید،همکارها متوجه توجه من به شما شده بودن. در حقیقت دروغ هم نگفتم. رهایی یک جورهایی جای مادر من هست و خاله شما!
زینب سادات شرمگین گفت: کاش به من هم میگفتید.
احسان: حق با شماست، اشتباه کردم. در واقع فکر نمیکردم اینقدر براشون مهم باشد.
زینب سادات: انگار خیلی مهم بود. برعکس همیشه که به من توجهی نداشتن، خیلی مورد توجه بودن. احتمالا باید برای خاله از کمالاتشون تعریف کنم. امروز هجده مدل غذا و دسر به من تعارف شد!
احسان لبخند زد: بیچاره ها خبر ندارن، جای بدی سرمایه گذاری کردن.
چون من امشب اومدم، دختر آرزوهام رو خواستگاری کنم. زینب خانم!
میدونم در حد شما نیستم، میدونم خیلی مونده تا مثل کسی بشم که مورد قبول شما باشه، این چند سال تمام سعی خودم رو کردم اما این خواستگارهای شما دلم رو لرزونده! میترسم از دستتون بدم.به من فکر کنید. به من اجازه بدید یکی از خواستگار های شما باشم. من تمام سعی خودم رو برای خوشبختی شما میکنم. چیزی برای تضمین ندارم اما قول میدم در شان شما بشم!
زینب سادات گفت: بابا ارمیا تضمینتون کرده. شما ضامن معتبر دارید!
زینب سادات احسانِ هاج و واج مانده را تنها گذاشت وکنارعمویش نشست.
رها با لبخند پرسید: چی شد؟ داماد کجاست؟
احسان با سری پایین افتاده وارد شد و کنار صدرا نشست.
صدرا دستی به شانه احسان زد: پکری؟ جواب رد شنیدی؟
احسان نگاه گیج و مبهوتش را به صدرا دوخت و لب زد: فکر کنم جواب مثبت گرفتم!
🌷"نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه دارد ...
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹با نوای کاروان و اشکهایی که گویای درد فراق از یاران شهید بود...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی_
#شبتون_شهدایی_
@mahman11
#سلام_امام_زمانم_
🔹تو بیا تا گره از کار دلم وا گردد
🔹سبب وصل به دلدار مهیا گردد
🔹دمد از خاک، گل و سبزه به یُمن قدمت
🔹آسمان آبی و خوشرنگ چو دریا گردد
🔹چشمها منزل خورشید جمال تو شود
🔹عالمی خیره به تو ،غرق تماشا گردد
🔹یوسف خویش به نسیان بسپارد یعقوب
🔹غرق در حُسن رخ یوسف زهرا گردد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 آی مردم دعاهاتون اثر داره ...
🎤حجت الاسلام والمسلمین کافی
@mahman11
🤲خدایا
ابتدای 🌤️صبـح که
رزق بندگانت راتقسیم میکنی
میشود رزق من امروز
رفاقتی باشد
از جنس #شهـیدان🕊️
باعطـر #شهـادت🌷
#صبحتون_شهدایی_
@mahman11
خدایا!
هر چه را دوست داشتم از من گرفتی
هر کجا قلبم آرامش یافت،
مضطربم کردی!
تا فقط تو را بخوانم....
و تو را بخواهم و تو را پرستش کنم♥️
#شهیدمصطفیچمران
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا میشود
اللهم ارزقنی......
فقط عاشقان شهادت نگاه کنند
به مانخندید
حال ما همینه
عشق و عاشقی
یاسیدالشهدا آیا میشود ازاین نگاه هم به ماکنی
@mahman11
🔻 درست مثل حسین/ ماجرای آرزوی پدر که برای دختر سهسالهاش مستجاب شد
🔹 شهید «عادل رضایی» آرزو داشت خدا به او دختری بدهد که وقتی سه ساله شد، درد دلتنگی حضرت اباعبدالله الحسین (ع) نسبت به حضرت رقیه (س) را بچشد و درست زمانی که دختر به سه سالگی رسید، آسمانی شد.
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای ماندگار #شهید_ابراهیم_هادی
🗓 شب شانزدهم بهمن ماه ۱۳۶۱،
شب عهد بستن شهید ابراهیم هادی و رزمندگان گردان کمیل برای شفاعت یکدیگر در روز قیامت
یک شب قبل از عملیات و ۶ روز قبل از شهادت پهلوان ابراهیم هادی
یادشان گرامی
آیا مابه عهدی که باشهدا داشتیم پایبندیم؟؟!!
@mahman11
پیری و مرگ ؛
عجب قصہ جانفرساییست
تا جوانیــم دعـا ڪن
بہ شهـادت برسیم . . .
ولادت : ۱۳۶۲/۰۲/۱۱ کازورن
شهادت: ۱۳۹۴/۱۱/۱۶ سوریه
عملیات آزادسازی نبل و الزهرا
#پاسدار_مدافع_حـرم
#شهید_سجاد_دهقان
@mahman11
هر ڪہ در عشـق
سر از قله در آرد هنر است
همه تا دامنهی ڪوه تحمل دارند ...
#سرگرد_پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_سعید_سامانلو
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید سلیمانی عزیز هروقت گزارشی میداد به ما -چه کتبی چه شفاهی- از کارهایی که کرده بود بنده قلبا و زبانا او را تحسین میکردم اما امروز بخاطر آنچه او سرمنشأ آن شد و برای کشور بلکه برای منطقه به وجود آورد در مقابل او من تعظیم میکنم.
امام خامنه ای
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من خواهشم از خواهران متدین، برادران متدین این است، فضا را برای همه نوع آدم ها باز کنید…
صحبتهای شنیدنی حاج قاسم سلیمانی
@mahman11
🌹و چقدر سخت بود آخرین وداع...
ولی بخاطر خدا و عشق به
وصالش از همه چیز دل کندن.
.
#اعزام_به_جبهه
#شهید_احمد_اکبری
#لشکر۱۶_قدس_گیلان
#هفت_تپه_ی_گمنام
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
@mahman11
شهید گرانقدر ابراهیم مسن آبادی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
نام پدر:حسین
تاریخ ولادت: ۱۳۲۲/۴/۲
تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۱۰/۲۶
محل شهادت: فاو_ولفجر۸
مزار: زادگاه شهید
@mahman11
🔰زندگینامه شهید ابراهیم مسن آبادی
💐🌿شهید مسن آبادی در روستای وزیر آباد واقع در استان مرکزی شهر اراک درخانواده مذهبی به دنیا آمد.
پدرش حسین نام داشت که درروستا بنام ملا می شناختنش .شهیدابراهیم مسن آبادی درروستا مکتب قرآن آموزی داشت.وعاشق حضرت زهراسلام الله علیهابود.
🌹پدر و برادرانش تعزیه خوان بودند وعاشق پنج تن وحضرت زینب بودند.همیشه این شعر را زمزمه میکردند.ای زن به تو ازفاطمه این گونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است.
و هرصبح خانواده رابه خواندن حدیث کسا راهنمایی میکردند.و همیشه خدارو شکر میکردن بابت داشتن اهل بیت علیه السلام
@mahman11
🔹خاطرات همسر شهید مسن ابادی🔹
🌷اجازه پدر
اینجانب همسر شهیدابراهیم مسن آبادی که حدود ۱۹سال باایشان زندگی کردم .من هرگز کارهایی که خداپسندانه نباشد از او ندیدم .هرگز دروغی از او نشنیدم همیشه خمس و زکات رامی پرداختند.و همیشه به نماز اول وقت اهمییت می دادند.
ایشان مادر نداشتند.اما به پدر خود احترام خاصی می گذاشتند و هر جا که میخواستند بروند از پدرشان اجازه میگرفتند.
یادم نمیرود در یک روز برای سرکشی به روستای پدرم رفتیم از روستای ماتا روستای پدرو مادرم فاصله زیادی بود ما برای دیدن آن هارفتیم بعد از دو روز که میخواستیم برگردیم وسیله گیرمان نمی آمد دیدم که ایشان بسیار ناراحت هستند.
پرسیدم چرا ناراحتی؟ مگراینجا به شمابد میگذرد؟
ایشان فرمودند:خیر من از پدرم به اندازه دو روز اجازه گرفتم و اگر دیر بروم میترسم آق والدین شوم. ما از کارهای ایشان تعجب میکردیم که اینگونه به پدرخود اهمیت میداد در ضمن ایشان هم مداح بود و هم مکبربودند و در ماه رمضان سحرها بالای پشت بام مناجات میخواندند.
🔸خاطرات فرزند شهید🔸
🌹صدا بجای گناه
پدرم عادت داشت که به صورت نامحرم نگاه نمیکرد.یک روز مادرم گفت :من میخواهم به منزل خواهرت بروم ایشان گفتند:الان ازصحرا برمیگشتم چند نفر خانم به طرف روستای بالا میرفتند از صدای آنها فهمیدم که عروس های خواهرم هستند اگر زود بروی آنها هنوز برنگشته اند.
برای من تعجب آور بود که ایشان چگونه میتواند از صدا آنها رابشناسد در صورتی که آن ها را نگاه نکرده...
@mahman11
📝وصیت نامه شهید بزرگوار ابراهیم مسن آبادی
🌷ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله
خیال مکنید کسانی که در راه خداشهید میشوند آنها مرده اند بلکه آنها زنده هستند و در پیش خدای خود روزی میخورند
🌷این کوردلان بدانند که من آگاهانه برای رضای خدا و برای انجام وظیفه و به فدای اباعبدالله که فرمود هل من ناصرینصرنی آیاکسی هست که به من یاری رساند من به نوای اباعبدالله لبیک گفته و دراین امر مهم شرکت نمودم
🌷 و از مسئولین امر میخواهم که دست های مرا باز بگذارید که این کور دلان و ازخدا بی خبران بدانند که من آگاهانه انجام وظیفه کردم شایعه نکنندکه اینها بی خبر بودند و شهید شدند
🌷و ازخانواده ام و ازکلیه فرزندانم میخواهم که برای من حق گریه کردن ندارند یاد کنید روزی را که حبیب بن مظاهر در پیش اباعبدالله ایستاده بود و از هر طرف تیرمی آمد خودش را مقابل تیر قرار میداد
شکر خدای جهان آفرین را که به من توفیق شهادت عنایت فرمود که یه قطره خونه ناقابل خود را در راه اسلام بدهم انالله واناالیه راجعون .
✨ابراهیم مسن آبادی
@mahman11