eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
10.2هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
7.3هزار ویدیو
235 فایل
http://eitaa.com/joinchat/235732993Ccf74aef49e گروه مرتبط با کانال http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 بالاتر از نگاه منے آه "ماه مـــن " دستم نمےرسد بہ بلنداے چیدنتـــ اے شہید ... ڪاش باتو همراه شوم دمے ...لحظہ اے «کپی آزاد» @mobham_027
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 عالم به عشق روی تو بیدار میشود 🌷 هر روز عا‌شقان تو بسیار میشود 💚 وقتی سلام می دهمت در نگاه من 🌷 تصویر مهربانی تو تکرار میشود @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای یار سفر کرده اگر که ز تو دوریم حس می‌کنم انگار که نزدیک ظهوریم ای نور که کعبه شده دل تنگ اذانت مردان جهادند همه منتظرانت... ای بودم از نبودِ تو نابود می شوم می سوزم از فراقِ تو و دود می شوم آقا بیا و با دَمِ عیساییت ببین نابودم و زِ بودِ تو موجود می شوم @mahman11
🌹نسیم یادت پیراهن دلتنگی را بر تن ساعتهای انتظار می دوزد ، و آرزوها با هر پلک زدن دنیای با تو بودن را بر قامت واژه ها هجی می کنند .. کاش! آغوشت رویایی دور از دست نبود... @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹دلت دریا می‌نوشت ؛ و نگاهت طوفان می‌سرود ... فرمانده گردان بلال‌حبشی لشکر۷ولیعصر(عج) در عملیات کربلای۴، اولین نیروی غواص بود که از اروند گذشت و به خط دشمن زد و در همان جا آسمانی شد... @mahman11
●ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭﻱ محمداسلامی نسب ديدم, از چهره‌اش پيدا بود كه حرفهاي زيادي دارد. بعد از نماز در گوشه‌اي نشستم و او شروع به صحبت كرد: «حاج حميد! به زودي عملياتي در پيش داريم. مي‌دانم كه ديگر بر نمي‌گردم. گفتم: «محمد جان! خاك خونين جبهه و بچه‌هاي بسيج به تو عادت كرده‌اند. انشاء الله به سلامت بر مي‌گردي.» اين جمله را در حالي گفتم كه خود نيز مي‌دانستم اين كبوتر هم پريدني است. ● ادامه داد: «حاج آقا من هيچ وقت دلم نمي‌خواست خانه‌اي داشته باشم، اما به خاطر خانواده، مجبور شدم ساختماني بسازم. حال شما دعا كن تا من وارد اين خانه نشوم.» از اين حر ف دلم گرفت اما هيچ نگفتم چند روز بعد استاد كار منزل «محمد» نزد من آمد و گفت: « به آقاي اسلامي نسب بگوئيد ساختمانشان آماده است. ○هنوز بنا، پيچ كوچه را طي نكرده بود كه زنگ منزل دوباره به صدا در آمد و پيكي سفر جاودانه محمد را خبر داد. آن روز دعايي را كه درخواست نكرده بودم، مستجاب مي‌ديدم و محمد را بر بال ملائك .. . @mahman11
🌹در محضر شهیدان: 🔹سفارشم به مادران و خواهران اين است كه حجاب روحي و جسمي خود را شديداً حفظ نمايند و براي خدا عفت و عصمت و پاكدامني خويش را پاك و محفوظ از هر گناه و زشتي نگاه دارند و اولاد و فرزندان پاك و آزاده تربيت نمايند كه اين همه انسان آزاده و بزرگوار از دامن مادران به وجود آمده اند و تربيت آن ها در سعادت و يا شقاوت انسان ها تأثير خواهد گذاشت. ان شاء الله خداوند به همة شما توفيق دهد با الگو قرار دادن اخلاق و رفتار حضرت فاطمة زهرا(سلام الله علیها) زناني نمونه در جامعة خود باشيد و به ديگر زنان دنيا بفهمانيد كه ارزنده ترين زينت زن حفظ حجاب است و در ساية حفظ حجاب و پاكدامني، كسب ايمان و تقوي و محافظت عفت و عصمت زن ميتواند به عالي ترين درجات انساني و اسلامي نائل آيد. 🌷فرازی از وصیتنامه شهید والامقام عزیز دشت بزرگ @mahman11
اوایل ازدواجمان بود. یک شب از صدای دلنشین قرآن بیدار شدم . نور کم سویی به چشمم خورد. از خودم پرسیدم : این نور از کجاست ؟ بعد از مدتی متوجه شدم از چراغ قوه ای است که علی روشن کرده  بود تا نماز شب بخواند، چراغ بزرگتری را روشن نکرده  بود که مبادا من از خواب بیدار شوم . علی خیلی به من احترام می گذاشت.                 ✍به روایت همسربزرگوارشهید @mahman11
🌹یادی از دانشجوی فیزیک هسته‌ای و علمدار جبهه‌های غرب کشور در قالب بورسیه فیزیک هسته‌ای وارد دانشکده علوم دانشگاه تهران شد. حدود ۸۰ واحد را گذرانده بود که با آغاز غائله کردستان همراه با شهید بروجردی و حاج احمد متوسلیان به این منطقه رفت. با شروع جنگ تحمیلی هم درنگ را جایز ندانست و به سوی جبهه شتافت. شهادت: سال 1360 در گیلان‌غرب روحش شاد و دعای خیرش بدرقه زندگی‌مان @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷بازنشر/نغمه های ماندگار 🌹ای شهید ولا زائر کربلا ای شهید ای شهید..... 🌹حاج صادق آهنگران @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠خاطراتی از شهید والامقام محمدحسین فهمیده💠 ☘شيپور جنگ (خاطره برادر، علی طحال) پدر شهيد فهميده يك ماشين پيكان داشتند. قبل از آن هم پدرشان راننده اتوبوس بودند و به شهرهاي مختلفي مسافرت مي‌كردند، شهيد فهميده نيز به رانندگي علاقه عجيبي داشتند. يك روز ساعت 12 ظهر آمد منزل ما زنگ زد و گفت كه مي‌خواهم ماشين پدرم را بشورم، مي‌آيي كمك كني؟ با هم رفتيم جلوي درب خانه‌مان يك جوي آب بود. آب كمي در آن جريان داشت. شهيد فهميده گفت اين آب كم است برويم كنار جوي پشت محله كه آب صاف و زلالي دارد. به اتفاق رفتيم در حين رفتن من گفتم بابات اطلاع دارد كه ما مي‌خواهيم ماشين را ببريم؟ گفت: بله، اگر اطلاع نداشت كه من سوئيچ ماشين را نداشتم. من هم خيالم راحت شد كه او اجازه دارد شروع به حركت كرد ، آنقدر قدش كوچك بود كه به خوبي نمي‌توانست جلوي ماشين را ببيند. به همين خاطر به صندلي نشسته بود و فرمان را گرفته بود. كنار خياباني كه ما در آن مي‌رفتيم درختهاي بزرگ و كهنسالي بود. نمي‌دانم چطور شد كه سرعت ماشين زياد شد و كنترل آن از دست حسين خارج شد. ماشين با يك درخت برخورد كرد و پاي من خورد به داشبورد و شكست و سرم هم به شيشه خورد و بيهوش شدم. بعد از مدتي كه به هوش آمدم ديدم حسين كنارم نشسته و بلافاصله دارد از من معذرت‌خواهي مي‌كند. پرسيدم: حسين كجا هستيم؟ گفت: چيزي نيست خوب مي‌شوي، من حدود يك ماه در بيمارستان بودم. اين يك ماه همزمان بود با هواپيماهاي عراقي به فرودگاه‌ها. يك روز در ساعت غير ملاقات ديدم حسين وارد اتاق من شد. با توجه به اينكه شديداً جلوگيري مي‌كردند، نمي‌دانم چطوري وارد بيمارستان شده بود. من مشغول كتاب خواندن بودم. ازش پرسيدم: چطور وارد بيمارستان شدي؟ گفت: آمدم از تو خداحافظي كنم. گفتم: كجا؟ گفت مي‌خواهم بروم جبهه!! حسين حدود يك ربع پيش من بود صحبت مي‌كرديم. مكرر عذرخواهي مي‌كرد و مي‌گفت: من مقصرم. به من مي‌گفت مرا حلال كن و بعد هم... ☘قفس تنگ اين اواخري كه مي‌ديدمش، درجبهه‌ها درگيري بسيار بود. خبر هم از رسانه‌هاي گروهي مي‌رسيد كه فلان منطقه را گرفتند. فلان منطقه را تك زدند حسين در اين روزها حالت عجيبي داشت. به او مي‌گفتم برويم فوتبال بازي كنيم. مي‌گفت: نه بابا تو هم حوصله داري. من هم مي‌ديدم مثل مرغ پر كند. و مثل كه مي‌ماند كه دوست داشت از قفس بيرون بيايد. يك روز ساعت 2 بعدازظهر من از مدرسه مي‌آمدم. ساعت 5 هم مسابقه فوتبال داشتيم، در فكر اين بودم كه چطور بازي كنيم، چطور او رنج كنيم و حرفهايي كه در آن زمان برايمان مهم بود و اينكه حتماً بايد تيم مقابل را مغلوب كنيم. در همين فكر بودم كه حسين را ديدم. يادم هست ميدان كرج با او برخورد كردم. يك ساك هم روي دوش داشت. گفتم: حسين از حالا آماده مسابقه شدي! من فكر مي‌كردم لباسهاي مسابقه‌اش داخل ساك است درجواب گفت: من نمي‌آيم. اول به شوخي و گفتم: ما را سياه نكن! گفت: نه نمي‌آيم. گفتم: چي شده؟ گفت راستش را بخواهي مي‌خواهم بروم جبهه.مسيري را پياده رفتيم. گفت: بيا تا با هم آبميوه بخوريم. هر كاري كردم كه پول آن را حساب كنم اجازه نداد. دقيقاً يادم هست كه اين آخرين آبميوه‌اي بود كه با هم خورديم. بعد من گفتم: چطور مي‌خواهي بروي جبهه، رضايتنامه داري؟ گفت: نه بابام راضيه. بعد گفت پول گرفتم نان بخرم و برگردم.  آن را به من داد و گفت: نان بگير و ببر خانه ما و حالا هم نگو كه من رفتم جبهه. گفتم: چرا؟ گفت احتمال دارد بيايند دنبال و مرا برگردانند. خداحافظي كرديم و توي ماشين نشست. تا مدتي براي چند ثانيه تا جايي كه چشم كار مي‌كرد برگشته بود و من را نگاه مي‌كرد. همينطور مات و مبهوت نگاهش مي‌كردم. بعد از چند روز جلو خانه‌شان رفتم و درب را زدم و به مادرش گفتم كه حسين رفت جبهه و نايستادم كه ببينم مادرش چه مي‌گويد و دوان دوان دور شدم. ☘براساس خاطره‌ای از پدر بزرگوار شهيد فهميده شيپور جنگ نواخته شده بود در حالي كه دشمن با چنگ و دندان مسلح، ناجوانمردانه پيش مي‌آمد. عده قليلي از جوانمردان سد راهش شده بودند و ماشين جنگي‌اش را متوقف كرده بودند. ميان آن سنگرهايي كه شيرمردان مبارز را در خود جاي داده بود يك سنگر حال و هواي ديگري داشت. همه اين سنگر را مي‌شناختند و از آن خاطره‌اي داشتند. آخري اين سنگر حسين بود. مرد كوچكي كه در آن خطه براي هيچ كس غريبه نبود. حسين يكبار زخمي شده بود رفته بودبيمارستان وازهمانجا برگشته بود خط.يكي از روزها از سنگر حسي سر و صدايي بلند شد از بگومگوها چنين برمي‌آمد كه حسين مي‌خواهد به خط مقدم برود و فرمانده اجازه نمي‌دهد! حسين فرياد مي‌زد كه من بايد بروم خط. فرمانده هم مي‌گفت: حسين آقا براي تو حالا زود است. حسين هم با عصبانيت مي‌گفت: من ثابت مي‌كنم كه زود نيست! ✨ادامه👇 @mahman11
چند روز بعد بچه‌ها متوجه شدند كه حسين پيدايش نيست. از هر كسي سراغ وي را گرفتند خبري از او نداشت همه نگران بودند و آن روز هوا حسابی گرم بود. نور گرم خورشيد بيابان را مواج كرده بود. انگار همه جا را آب گرفته بود.ناگهان ديده‌باني يك سنگر متوجه نقطه سياهي از دور شد. درست ديده بود يك انسان بود كه نزديك مي‌شد. وقتي خوب نزديك شد ديدند لباسهايش لباس عراقي‌هاست. همه آماده شده بودند و كنجكاوانه او را زير نظر گرفته بودند. راه رفتنش آشنا به نظر مي‌رسيد. آري او آشنا بود. اما... نزديك كه شد همه ديدن حسين آقا است كه لباس عراقي پوشيده، فرمانده با عصبانيت و تعجب گفت: حسين اين لباسها چيه چرا اينها را پوشيدي. اصلاً تو كجا بودي پسر؟! حسين گفت: شما گفتيد رفتن به خط براي من زود است من هم رفتم با دست خالي يك عراقي را كشتم و لباسش را پوشيدم و آمدم. ☘روزگار وصل در اطراف آن شهر خونين آن روزها غوغايي بود. غارتگران همه جا را خراب كرده بودند و هر چه كه پستي و نامردي بود به خرج داده بودند.دل حسين هم از اين همه جنايت پر درد بود پيش خود مي‌گفت: گناه ما چيست كه اينگونه مورد ظلم قرار مي‌گيريم. مگر حرف ما چيست كه اين چنين آتش بر سرمان مي‌ريزند. حسين روزها با همين فكرها دست به ماشه مي‌برد و با هر تير تمام كينه و نفرت خود را نثار تجاوزگران و چپاولگران مي‌كرد. حسين حالا ديگر يك مرد جنگي تمام عيار شده بود او حالا دشمن را شناخته بود. او رفته بود تا به تمام جوانان و غيورمردان حال و آينده‌اش بگويد كه او از دين و وطن خود هر چند كه كوچك است دفاع خواهد كرد! رفته بود تا به دشمن بگويد كافر ملعون، ما فرزندان امام هستيم. رهبر ما خميني(ره) است. فرمانده حسين ديگر نگران او نبود چرا كه رشادت حسين حالا برايش از واضحات بود او ديده بود كه اين جثه كوچك چه قلب بزرگي را در خود جاي داده است. روزي از روزهاي مبارزه دشمن سنگر حسين و يارانش را هدف قرار داد و قصد آن را كرده حسين و يارانش با چنگ ودندان به قلب دشمن تاختند. تانكهاي دشمن هر لحظه نزديكتر مي‌شدند تعدادي از ياران حسين جلوي چشمان زيبايش پرپر شده بودند دشمن خيره سر همچنان پيش مي‌آمد. آتش و دود همه جا را گرفته بود بوي باروت صداي انفجار و از همه بدتر صداي تانكها كه هر لحظه نزديكتر مي‌شدند. حسين و يارانش متوجه شدند كه به محاصره دشمن درآمده‌اند. صداي تانكها حالا ديگر از چند قدمي به گوش مي‌رسيد هول و هراس همه را برداشته بود. همه مات و مبهوت دل به خدا سپرده بودند و انتظار مي‌كشيدند كه ببينند چه مي‌شود! در اين ميان حسين هم به فكر چاره بود فرمانده‌شان متوجه شد كه حسين به همه سنگرها سر مي‌كشد. پيش خود گفت اين پسرك چه مي‌كند؟ حسين با سرعت تك تك سنگرها را سركشي كرده بود و وقتي از آخرين سنگر بيرون آمد فرمانده متوجه شد كه تعدادي نارنجك برداشته و به كمر خود بسته است و در دست خود نيز نارنجكي دارد.تانكهاي دشمن به خوبي ديده مي‌شدند و اگر همين طور پيش مي‌آمدند ديگر اميدي به اين محاصره‌شدگان نبود. حسين هم اين موضوع را خوب فهميده بود. آخر او حالا يك جنگجوي كامل شده بود.در اين گير و دار حسين جنگجوي ما، راه مقابله را تشخيص داده بود. حسين آماده مي‌شد تا يكي از بزرگترين حوادث تاريخ بشر را بيافريند. حسين آماده مي‌شد تا به دشمن بفهماند كه اين ملت، درس خود را از عاشورا گرفته است حسين بايد مي‌گفت كه شيعه علي‌اصغر دارد حسين به دشمن گفت كه شيعه علي‌اكبر مي‌شناسد. آري محمدحسين همه اينها را گفت و با تمام وجود گفت همه ياران و همسنگرانش انتظار گذشتن آخرين لحظات خود را مي‌كشيدند.اما حسين در اين فكر نبود او انتظار رسيدن آخرين لحظات عمر دشمن را مي‌كشيد! تانكها نزديكتر و نزديكتر مي‌شدند. يكباره ياران حسين ديدند كه شيربچه‌اي به قلب دشمن زد و صف آهنين دشمن را هدف قرار داد،در آن لحظه حسين فقط نابودي دشمن را مي‌خواست و نه چيز ديگر را.همه فرياد كشيدند حسين حسين. و لحظاتي بعد دشمن نابكار مواجه با آتشي سهمگين شد و در آتش رشادت و ايثار محمدحسين سوخت. و بدين ترتيب سردار محمدحسين فهميده سوختن را به ما آموخت. حسين فهميده قافله‌سالار بسيجيان 8 سال دفاع فهميده‌وار شد. حسين فهميده روي مين رفتن را آموخت، عشق به مبارزه را و ظلم‌ستيزي را و در يك كلام حسين فهميده بسيجي بودن را آموخت. به اميد آنكه نسلهاي آينده داستان اين بشر مظلوم را به خوبي آموخته و او را سرمشق خود قرار دهند. @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷وصیت نامه شهید والامقام محمدحسین فهمیده🔷 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیَتُه 🌷هرکس من را طلب می کند می یابد مرا، و کسی که مرا یافت می شناسد مرا، و کسی که من را دوست داشت، عاشق من می شود و کسی که عاشق من می شود، من عاشق او می شوم و کسی که من عاشق او بشوم، او را می کشم و کسی که من او را بکشم، خون بهایش بر من واجب است، پس خون بهای او من هستم. 🌷هدف من از رفتن به جبهه این است که، اولاً به ندای "هل من ناصر ینصرنی" لبیک گفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری کنم و آن وظیفه ای را که امام عزیزمان بارها در پیام ها تکرار کرده، که هرکس که قدرت دارد واجب است که به جبهه برود، و من می روم که تا به پیام امام لبیک گفته باشم. 🌷آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملت های زیر سلطه آزاد شوند و صدام بداند که اگر هزاران هزار کشور به او کمک کند او نمی تواند در مقابل نیروی اسلام مقاومت کند. 🌷من به جبهه می روم و امید آن دارم که پدر و مادرم ناراحت نباشند، حتی اگر شهید شدم، چون من هدف خود را و راه خود را تعیین کرده ام و امیدوارم که پیروز هم بشوم. 🌷پدر و مادر مهربان من! از زحمات چندین ساله شما متشکرم. من عاشق خدا و امام زمان گشته ام و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمی رود، تا این که به معشوق خود یعنی «الله» برسم. و بحق که ما می رویم که این حسین زمان و خمینی بت شکن را یاری کنیم و بحق که خداوند به کسانی که در راه او پیکار می کنند پاداش عظیم می بخشد. من برای خدا از مادیات گذشتم و به معنویات فکر کردم، از مال و اموال و پدر و مادر و برادر و خواهر چشم پوشیدم، فقط برای هدفم یعنی الله ..... @mahman11
📚معرفی گزیده ای از کتاب های شهید فهمیده: ✔️شهید فهمیده ✔️فهمیده رزمنده کوچک ✔️خواب خون @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهادت از نگاه شهید محمدحسین فهمیده 🔻روایت مادر و پدر شهید... شادی روح پدر و مادر شهیدان فهمیده🌸☀️🌿 @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂حجت بود 5سال قبل از شهادتش اتاقش را با عنوان ⇜"حجره شهید حجت رحیمی " مزین نمود و با شهدا انس عجیبی داشت 🍂قبل از شهادتش هر کس وارد اتاقش می شد بوی به مشامش میخورد و براین اساس بود که تقدیر الهی براین شد تا حجت خوبی ها در اسفند ماه 1390 در شهر خونین و در نزدیک ترین نقطه به مرقد اربابش حسین را در جریان جنگ نرم و در حین ماموریت در ستاد راهیان نور کشور بنوشد. و اینچنین است که راه شهادت هنوز برای برخی خواص باز است .... 📜وصیت شهید حجت الله: 🍂خدایا ! مرا به و صراط امام ثابت بدار تا شرمنده آنها نشوم و با روی سفید به دیدارشان بیایم. 🌷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @mahman11
🌟با صدای بلند نمی‌خندید، نماز اول وقت و نافله آن را می‌خواند. 🚩هر روز زیارت عاشورا می‌خواند نگاه خود را کنترل می‌کرد و همیشه در برابر نامحرم سر به زیر بود. 📖هر روز قرآن می خواند. 💯خمس زندگی‌اش را دقیق حساب می‌کرد، در برابر پدر و مادر، پاهای خود را دراز نمی کرد، به همه محبت می‌کرد، از غیر خدا چیزی نمی‌خواست، انفاق می‌کرد. 💰اهل صدقه بود، ساده می‌پوشید و کم می خورد، به خواندن نماز شب اهتمام داشت، اهل دعا بود، برای انجام مستحبات تلاش می‌کرد. ⚡شهید‌مدافع‌حرم ...🌷🕊 @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حضور فرزند ارشد رهبر معظم انقلاب آقا مصطفی خامنه ای در چایخانه صحن امام حسن مجتبی سلام الله علیه در حرم مطهر حضرت امام رضا سلام الله علیه @mahman11
🌙 صدای پای رمضان به گـوش می رسد دست‌های خالی‌مان دستاویز دل‌های پاکتان ... @mahman11