eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.6هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
125 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ 📖 السَّلاَمُ عَلَى مُحْيِي الْمُؤْمِنِينَ وَ مُبِيرِ الْكَافِرِينَ... 🌱سلام بر آن خورشیدی که با ظهورش روحی تازه در کالبد اهل ایمان می‌دمد و بساط کفر را برای همیشه برمی‌چیند. 🆔@mahmodkaveh
یک بار از من پرسید: چقدر منتظر دریافت حقوق ماهیانه ات میمانی؟ گفتم: از همان ابتدای زمانی که حقوقم را میگیرم؛ منتظرم که موعد بعدی پرداخت حقوق کی میرسه! آهی از سر حسرت کشید و گفت: اگر مردم این انتظاری را که به خاطر مال دنیا و دنیا می کشند، کمی از آن را برای (عج) می کشیدند ایشان تا حالا ظهور کرده بودند، امام منتظر ندارد 🆔@mahmodkaveh
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🔸دریا دریا نماز داشته باشی و عبادت، وقتی با علیه السلام ارتباط نداشته باشی مثل جنین سقط شده هستی!!! 👈ببینید و نشردهید. 🆔@mahmodkaveh
ضمن عرض سلام خدمت اعضای محترم کانال اسامی اعضای محترم که برای شرکت در مسابقه ده نفر را به کانال 🌷 دعوت کردند: 👇 🔹سرکارخانم فاطمه حیاتی از مشهد مقدس 🔹سرکار خانم چیمن مقصودی ازسنندج 🔹سرکار خانم زهرا رحیمی از گناباد ان شاءالله هدیه ای به این بزرگواران تقدیم خواهد شد. شماهم میتوانید در دعوت دیگران به کانال سهیم باشید وهدیه دریافت کنید. 🍀😄 🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسابقه (۲)🍃 1⃣ آخرین پیچ جاده را رد کردیم که بارانی از گلوله بر سرمان باریدن گرفت.بهترین جایی که می شد برای ما کمین بگذارند، همین جا بود؛ "ارتفاعات کَس نزان" روی جاده بودیم.از چند طرف به ما شلیک می شد.🍃 بقیه ستون،قبل از این که به کمین بیفتند،ایستاده بودند.خودمان را سریع رساندیم بالای تپه ای که سمت چپ جاده بود.هرکس،هرجا که می توانست،سنگر گرفت و شروع کرد به تیراندازی.در آن شرایط، با ما بالا نیامد.🌿 کنار جاده، پشت یک تخته سنگ ایستاد. تعجب کردم که چرا همه بچه ها را بالا فرستاد،ولی خودش پایین ماند.در همین فکر بودم که دیدم با سرعت برق پرید پشت فرمان. مصطفی اکرمی بی محابا تیراندازی می کرد و یک لحظه دستش را از روی ماشه برنمی داشت.🍀 پوشش خوبی به داد تا بتواند دور شود.حالا انگار تمام نیروهای دشمن،ماشین را هدف گرفته بودند.هم نگران مصطفی بودم که با قامت افراشته،ایستاده بود و تیر اندازی می کرد و هم...🌱 ادامه دارد... راوی:سید مجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 2⃣ و هم نگران که با آن سرعت زیاد، بلایی سر خودش نیاورد. حال بدی پیدا کرده بودم.هرآن احتمال داشت با اصابت گلوله به ،با ماشین به ته دره سقوط کند.هرچه دورتر می شد، شدت آتش هم بیشتر می شد.🍀 بالاخره خدا کمک کرد و خودش و جیپ را نجات داد.زمان به سرعت می گذشت‌. باید تا شب نشده،کاری می کردیم و نمی گذاشتیم پای ضدانقلاب به خاک عراق برسد. خیلی زود برگشت.بقیه نیروها را هم که در پیچ مانده بودند،آورد.🌱 با یک آرایش نظامی به ضدانقلاب حمله کردیم و کمین "کَس نزان" درهم شکست. همه شان فرار کردند،ما هم دنبال شان. دو سه تا ماشین داشتند.فرصت نبود کشته هایشان را ببرند.فقط می توانستند جان خودشان را نجات بدهند.🍃 با فاصله کمی تعقیب شان کردیم.نزدیکی های مرز، هرچه تیر و گلوله داشتیم روی سرشان خالی کردیم‌.چند روز بعد،خبر آوردند "حَمَّلات" فرمانده ضد انقلابیون سقّز، در این عملیات مجروح شده و مجبور شده اند پایش را قطع کنند.🌿 پایان این قسمت راوی:سید مجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 1⃣ از فرماندهی ارتش در کردستان،به سپاه سقّز خبر دادند که جلسه ای هست در پادگان سنندج‌.فرمانده سپاه و مسئولان عملیات و اطلاعات باید در این جلسه شرکت می کردند.مسئول عملیات،چند روز قبل از آن مجروح شده بود،و مسئول اطلاعات هم رفته بود مشهد.با موافقت فرمانده سپاه کردستان،قرار شد ما دونفر در این جلسه شرکت کنیم؛🌿 از واحد عملیات، و از واحد اطلاعات هم من.هیچ کدام از ما دونفر تا آن موقع به چنین جلساتی نرفته بودیم که از ارتش و بقیه یگان ها هم باشند. تدبیری به خرج داد.آن شب تا نزدیک سحر نشستیم و همه اطلاعات مان را جمع بندی کردیم.می خواستیم در هر زمینه ای سئوال کردند،بتوانیم گزارش جامع و کامل ارائه دهیم؛🍃 از استعداد و امکانات نیروهای خودی گرفته تا آخرین وضعیت ضد انقلاب.بعد از کمی استراحت،اول وقت با رفتیم هَنگ ژاندارمری سقّز تا با هلی کوپتر برویم سنندج.سروان درخشی از ارتش،طلوعی،فرماندار سقّز و فرمانده هنگ ژاندارمری هم آنجا بودند تا همراه ما بیایند سنندج.🍀 از وقتی هلی کوپتر بلند شد، ساکت بود و تا خود سنندج،ارتفاعات و کوره راه ها را رصد می کرد.تا آن روز، فرصتی پیش نیامده بود که از بالا به منطقه نگاه کنیم.بی شک فرصت خوبی بود که می توانست اطلاعات خیلی مفیدی به ما بدهد.خلبان هم در ارتفاع بالا پرواز می کرد تا هیچ گونه خطری ما را تهدید نکند.🌱 ادامه دارد... راوی:ناصر ظریف 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 2⃣ با آن همه سختی های بودن در سقّز و بار سنگینی که هرکدام از بچه ها بر دوش می کشیدند، همه روحیه ای بالا و شاد داشتند.نزدیک بیجار،فرمانده هنگ ژاندارمری پیله کرد به طلوعی و گفت:" باید امروز به ما ناهار بدی‌." از این درخواست فهمیدیم که خانه فرماندار در بیجار است.هر چه طلوعی بیشتر طفره رفت،فرمانده ژاندارمری بیشتر پیله شد.🍃 آخرش هم طلوعی تسلیم شد و خلبان با خنده و خوشحالی،راه را کج کرد سمت بیجار.کمی بعد،هلی کوپتر وسط فلکه مرکزی شهر و نزدیک خانه طلوعی روی زمین نشست.از نگاه های مردم می شد فهمید که برای شان خیلی جالب و دیدنی است که یک هلی کوپتر،وسط شهر،روی زمین بنشیند.🌿 طلوعی پس از مدت ها دوری،با خانواده اش دیداری تازه کرد.آنجا نماز خواندیم و بعد از ناهار پرواز کردیم سمت سنندج. هلی کوپتر در پادگان لشکر ۲۸ به زمین نشست و همه ما رفتیم سمت ستاد. مسئول دفتر ستاد مشترک ارتش از این که ما یک روز زود آمده بودیم تعجب کرد. گفت:"جلسه فرداست! شما چرا امروز اومدید؟"🌱 معلوم شد جلسه یک روز به تاخیر افتاده و به موقع اطلاع نداده اند.ما هم از خدا خواسته،از فرصت پیش آمده استفاده کردیم و افتادیم دنبال کارهای اداری که داشتیم.آخرش هم با رفتیم اطلاعات سپاه سنندج و شب را آنجا ماندیم.روز بعد که جلسه تشکیل شد، ریاست جلسه با صیّاد شیرازی بود.🍀 ادامه دارد... راوی:ناصر ظریف 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 3⃣ عجیب بود که این مرد،با وجود شکستگی هر دو پا و نشستن روی ویلچر، باز هم کارش را ترک نکرده بود.دور تا دور اتاق،فرماندهان ارتش و سپاه نشسته بودند.از بین آنها فقط حاج حسن رستگار جواد استکی و آقای جوانی را می شناختم.جوان ترین افراد آن جلسه، بود و من که صیّاد ما را سمت چپ خود نشانده بود.🍀 خاطرم هست که ایام دهه فجر بود و به همین مناسبت،امام خمینی رحمه الله علیه به همه گروهک ها فرصت داده بودند که تا ۲۲ بهمن خودشان را معرفی کنند،سلاح های شان را زمین بگذارند و امان نامه بگیرند.آن روز،موضوع جلسه همین بود.دنبال راه کارهای تبلیغاتی بودند.🌱 مثلاً یکی پیشنهاد داد که با هلی کوپتر در شهرها و روستاهای دور دست،اعلامیه پخش کنند تا همه گروهک ها مطلع شوند. هرکس چیزی گفت تا این که نوبت به رسید.خودش و مرا معرفی کرد و گزارشی از وضعیت منطقه داد.بعد نفسی تازه کرد و خیلی جدی و محکم گفت:"ما باید با ضدانقلاب برخورد قاطع داشته باشیم و باید ریشه شون رو بکنیم."🌿 در مدتی که صحبت می کرد، همه سراپا گوش بودند؛گاهی هم لبخند می زدند و با بغل دستی شان پچ پچ می کردند.صحبت های که تمام شد، صیّاد سرش را بلند کرد،نگاهی به او انداخت و از او تشکر کرد.بعد،نوبت به خود صیّاد رسید که به عنوان نفر آخر، مطالب مطرح شده را جمع بندی کند.🍃 ادامه دارد... راوی:ناصر ظریف 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 4⃣ او تا پایان جلسه چندبار رو به کرد و طوری که انگار بخواهد او را خطاب قرار دهد،گفت:"باید به ضدانقلاب مهلت بدیم تا بیان و خودشون رو تسلیم کنند.ما با این کار می خوایم با اونها اتمام حجّت کرده باشیم."نتیجه این شد که تا پایان دهه فجر،کاری به کارشان نداشته باشیم.🍃 همین که جلسه تمام شد،بچه ها دور صیّاد را گرفتند.بعضی صحبت های ناتمام شان را تمام می کردند و عده ای هم فقط می خواستند خداحافظی کنند و بروند. من و هم خودمان را به صیّاد رساندیم تا خداحافظی کنیم.از طرز نگاهش معلوم بود خیلی از خوشش آمده است.🍀 همان طور که دست او را توی دستش گرفته بود،گفت:"آقا مواظب خودت باش! ما حالا حالاها به تو احتیاج داریم." حرف های دیگری هم زد که من خاطرم نیست،اما یادم هست که آن قدر با گرم گرفت که نظر همه جلب شد.این، اولین آشنایی با صیّاد شیرازی بود.🌱 خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون. کاری داشت که مجبور شد با بچه های اسکورت برود قروه.بنا شد از آنجا بیاید سقّز.من هم همراه گروه،با هلی کوپتر رفتیم سقّز.به محض این که رسیدم سپاه،دیدم اوضاع و احوال، آشفته است.گفتم:"چیه؟ اتفاقی افتاده؟" 🌿 ادامه دارد... راوی:ناصر ظریف 📚 🆔@mahmodkaveh