eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.6هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
125 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقه (۴)🍃 2⃣ تازه نیم ساعت بعداز غروب هم می تونی پرواز کنی.رو چه حسابی می گی نمی شه؟" خلبان با یک دندگی گفت:"نمی شه آقاجان! نمی شه!" "" این بار صدایش را برد بالا و داد زد:"اگه نمی شه، پس واسه چی اومدی؟"🌿 خلبان هم که عصبی شده بود،با صدای بلند جواب داد:" اومدم که اومدم،دستور بود باید میومدم." "" با تحکّم گفت:"حالا که اومدی باید بپری." خلبان فریاد زد:"تو هنوز نمی فهمی که این موقع از روز نباید هلی کوپتر بپره،ممکنه بزنَنِمون،🌱 برای چی من باید به حرف تو گوش کنم؟" تا این را گفت، "" محکم خواباند توی گوشش.من که پشت سر "" بودم، از صدای سیلی چشمانم را بستم.خلبان کمی خودش را جمع کرد و دستش را برد طرف کلت اش.🍀 هنوز دستش به اسلحه نرسیده،یکی از بچه ها به نام "عرب" گلنگدن را کشید و اجازه هیچ حرکتی به او نداد.خلبان چاره ای نداشت جز تسلیم؛ سوار هلی کوپتر شد و "" و چندنفر دیگر هم رفتند.🍃 ادامه دارد... راوی:علی رضا خدمتی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۴)🍃 3⃣ از آن جا که او راضی به این کار نبود و امکان هر اتفاقی می رفت،یکی از بچه ها را مسلح،در هلی کوپتر او مستقر کردیم. آن دو فروند های کوپتر به همراه "" و بقیه بچه ها رفتند و یک ساعت بعد در حالی برگشتند که هوا هنوز روشن بود.🍀 فردای آن روز عملیات انجام شد و‌ما طی دو مرحله به منطقه "سرو" رسیدیم.در این عملیات در روستای"سرو" و اطراف آن به طور کامل از لوث وجود ضدانقلاب و منافقین پاک شد و مقرهایشان به دست ما افتاد.🍃 در پاک سازی مقرها،علاوه بر اسناد و مدارک، ده ها دستگاه تلویزیون پیدا کردیم.بعد از تحویل مقرها به "ژاندارمری" و استقرار شان در منطقه،به "پادگان قوشچی" خوی و از آن جا به"پادگان شهیدبروجروی" برگشتیم.🌿 چندروز بعد،"" طی نامه ای به فرمانده هوانیروز منطقه،ضمن تشکر از او برای همکاری با مجموعه "تیپ ویژه"، چهار دستگاه تلویزیون رنگی- که آن زمان وسیله بسیار ارزشمندی محسوب می شد-برای قدردانی و دلجویی از آن چهار خلبان،ضمیمه نامه کرد و برای آن ها فرستاد.🌱 پایان این قسمت راوی:علی رضا خدمتی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۴)🍃 ؟ ۱۱ تیر ۱۳۶۱،بین "گردان امام حسن (صلوات الله علیه)" و "گردان حضرت رسول(صلی الله علیه وآله)" مسابقه فوتبالی برگزار شد.من که معاون "گردان امام حسن(صلوات الله علیه)" بودم، کاپیتان تیمِ گردان شدم و "" هم کاپیتان تیم"گردان حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)". تیم ما بهتر بازی می کرد و چند فرصت خوب گلزنی را هم از دست داد.زمین خاکی و ریگ ریزی که بعضاََ در آن بود،خیلی باعث ناراحتی می شد اما بچه ها با علاقه تمام بازی می کردند.🍃 یک بار من جلوی دروازه حریف صاحب توپ شدم و با دروازه بان تک به تک،اما داور سوت زد و بازی را متوقف کرد.برای بار دوم هم این اتفاق افتاد و داور بازی را نگه داشت.دفعه سوم وقتی داشتم گل می زدم،داور باز سوت زد.این دفعه از کوره در رفتم.دویدم طرف داور و داد کشیدم:"بابا! چه پدرکشته گی با تیم ما داری؟ چرا نمی ذاری گل بزنیم؟! چرا این همه به نفع می گیری؟! به تو هم می گن داور؟!"🌱 داور از این که سرش داد می زدم،تعجب کرده و این تعجب در چهره اش نمایان بود.به هرحال بچه ها من را کنار کشیدند و آرام کردند.دوباره بازی از سر گرفته شد.در یک لحظه وقتی "" در گوشه زمین پا به توپ شد،من با او تنها شدم. "" همان طور که توپ زیر پایش بود و می خواست دریبلم کند،از من پرسید:"آقای بزرگی! آفساید می دونی یعنی چی؟" با تعجب گفتم:"آفساید!"🍀 سریع گفت:" هیچی، هیچی..." بعد هم دریبلم کرد و رفت.هنوز کمی از من دور نشده بود که با یکی از بچه ها برخورد کرد.پایش سُر خورد و افتاد.همه دورش جمع شدیم.شلوارش پاره و‌پایش زخمی شده بود.دیگر نمی توانست ادامه بدهد و او را برای زخم بندی بردند.به این ترتیب بازی تمام شد. آن روز بعد از بازی،من بابت این که "آفساید" بلد نبودم،شدم سوژه خنده بچه ها و هرکس متلکی می انداخت.🌿 پایان این قسمت راوی:هوشنگ بزرگی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۴)🍃 1⃣ مشغول خوردن ناهار در کانکس اطلاعات بودیم که "علی قمی" سوار بر موتور آمد جلوی کانکس و گفت:"بچه های اطلاعات آماده بشین." ما ۱۵نفر،ناهار خورده نخورده جستیم و بعد از تجهیز،با سه ماشین رفتیم جلوی در"پادگان شهید بروجردی"به خط شدیم.🌿 من هم با موتور خودم را به بچه ها رساندم.ضدانقلاب تا پشت پادگان آمده بود و باید جلوی آن ها را می گرفتیم. جلوتر از ما "گردان امام علی(صلوات الله علیه)" حرکت کرده و با ضدانقلاب درگیر شده بود.سریع راه افتادیم و بعد از روستای "دارلک" به"گردان امام علی (صلوات الله علیه)" پیوستیم.🍃 از یکی دو روستا گذشتیم و به منطقه ای رسیدیم که درختان زیادی رو به روی ما قرار داشت.نرسیده به درخت ها،به طرف مان تیراندازی شد.ستون از هم گسست و در چپ و راست جاده پخش شد.آن جا زمین کشاورزی بود.داخل کانال هایی که به منظور آب رسانی ایجاد شده بود،پناه گرفتیم.🌱 اول نمی فهمیدیم از کجا می خوریم،اما بالاخره دست مان آمد از لابه لای درخت ها می زنند.بچه ها همه کُپ کرده بودند. هیچ کس جُنب نمی خورد.در آن گیرودار آتش و گلوله"قمی" سرش بالا بود و به بچه ها دستور می داد که هرکس چه کاری انجام دهد.🍀 ادامه دارد... راوی:حمیدرضا صدوقی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۴)🍃 2⃣ همین طور که چپ و راست می رفت، تیری به سینه اش نشست،آخی گفت و درجا افتاد.بچه های امدادگر آمدند بالای سرش‌."قمی" هنوز زنده بود و ذکر "یا حسین" و "الله اکبر" می گفت.خون ریزی زیادی داشت.او را از داخل کانال به آمبولانس منتقل کردیم و فرستادیم عقب.🍃 به جاده آسفالت نرسیده،شهید شد. با شهادت"قمی" اندک روحیه باقیمانده ما از دست رفت.کاملاََ در محاصره افتاده بودیم و امکان هیچ دفاعی نداشتیم. ضدانقلاب با تسلطی که برما داشت، هرلحظه از ما تلفات می گرفت.بالاخره بچه های دوشکاچی خودشان را جمع و جور کردند از پشت تویوتا درخت ها زا به رگبار بستند‌.🍀 با شلیک دوشکا،ما هم کمی جرات پیدا کردیم و به طرف شان تیر انداختیم،اما هنوز فشار زیاد بود و نمی توانستیم خودمان را نجات دهیم.لحظاتی بعد،زمزمه ای بین بچه ها پیچید که "" آمد.همه نگاه ها به عقب برگشت."" با بی سیمی که زدیم، تنها با یک لندکروز خودش را رساند.🌿 ۲۰۰ متر عقب تر از ما توقف کرد و دوان دوان به طرف ما آمد.دلیلش را نمی دانم،اما به محض ورود او،ورق برگشت و صحنه جنگ به نفع ما عوض شد.بچه هایی که تا چند لحظه پیش،از ترس داخل کانال ها کُپ کرده بودند،از جا کنده شده و بی محابا به طرف دشمن تیراندازی کرده و پیش رفتند.🌱 پایان این قسمت راوی:حمیدرضا صدوقی 📚 🆔@mahmodkaveh
📌پاسخ نامه سئوالات مسابقه (۴) به شرح ذیل می باشد 👇👇 ۱)ب ۲)د ۳)ب ۴)الف ۵)ج ۶)د ۷)ب ۸)د ۹)ج ۱۰)الف ۱۱)د ۱۲)ج ۱۳)د ۱۴)الف ۱۵)ب 🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱
سلام خدمت اعضایرمحترم کانال 🌷 ان شاءالله از امروز مطالب مربوط به مسابقه(۵) در کانال بارگذاری می شود. التماس دعا🤲
مسابقه (۵)🍃 1⃣ بعد از ابلاغ آماده باش برای عملیات "بدر" به "تیپ ویژه شهدا"،"" از این که یگانش برای عملیات در جنوب انتخاب شده،خوشحالی زائدالوصفی داشت.این اولین عملیاتی بود که"تیپ ویژه شهدا" در جنوب وارد عمل می شد. حدود شش ماه در "پادگان شهید بروجردی" با هلی کوپترهای شنوک کبری و ۲۱۴ به نیروهای تیپ آموزش هلی برن می دادند.🌿 مربیان برجسته ای از "دانشگاه افسری امام علی(صلوات الله علیه)" ارتش مسئولیت آموزش را برعهده داشتند. البته به غیر از ""، جانشینش، مسئول ستاد و بچه های اطلاعات و عملیات،هیچ کس از ماموریت تیپ خبر نداشت.آموزش ها و کار شناسایی به پایان رسید.نیروها به جنوب انتقال داده شدند.🍃 همه چیز مهیّای شروع عملیات شد.شب عملیات،هیبتِ"" با همیشه فرق داشت.یک دست لباس پلنگی نو به تن داشت با گل های سبز و آبی که خیلی تو چشم می زد.اولین بار بود که این لباس را می پوشید.او با همین لباس وارد عملیات شد.در شرق منطقه "شط علی" پدِ هلی کوپتر درست شده بود.🌱 طبق برنامه باید نیروها از آن جا به غرب جاده"بصره-العماره" در "العزیر" هلی برن می شدند و با نفوذ در عمق،این جاده را از پشت می بستند.بعد از سوار شدن نیروها،هلی کوپترها پریدند.اما هم زمان سر و کلّه ی جنگنده های عراقی هم پیدا شد.به دلیل برتری هوایی آن ها هلی کوپترها مجبور شدند نیروها را در "جزیره مجنون" تخلیه کنند..🍀 ادامه دارد... راوی:مجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 2⃣ ما به جای این که به غرب"دجله" برویم، به ناچار راهی شرق "دجله"و حدِّفاصل "جزیره" و "هور" شدیم.ارتش عراق به شدّت همه جا را می کوبید.من و "" رفتیم "قرارگاه کربلا" که آن موقع فرمانده اش"عزیزجعفری" بود. قرارگاه بر حفظ مناطق آزاد شده شرق "دجله" اصرار داشت.برگشتیم محل استقرار تیپ."" هنوز خیال پا پس کشیدن نداشت و دنبال راه کاری برای عبور از رودخانه و انتقال نیروهایش به غرب "دجله" بود.🍀 می خواست هرطور شده این عملیات استشهادی را انجام دهد.در صورت موفقیت،در اصل همان کاری را انجام می دادیم که قرار بود با هلی برن انجام دهیم.""من را صدا زد و گفت:"مجید! سریع بلند شو برو پیش مهدی باکری توی القرنه،دوتا قایق جیمی نی بگیر بیار.با قایق می ریم اون ور دجله،طناب میندازیم،نیروها رو با طناب می بریم اون طرف رودخونه."🌱 کاغذی هم برداشت و روی آن نوشت: "برادر باکری سلام،لطفاََ تعداد دو قایق جیمی نی تحویل برادر ایافت مسئول واحد اطلاعات یگان دهید." منتظر قایق هم نشد.او قبل از رفتن من،به بچه هایی که شناگر خوبی بودند دستور داد به خودشان طناب ببندند و عرض رودخانه "دجله" را- که حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ متر می شد- طی کنند و به آن طرف بروند.🍃 تمام این آمد و شدها،زیر بارش بی امان گلوله و بمباران هوایی دشمن اتفاق می افتاد و ما لحظه ای درامان نبودیم.سریع با ماشین خودم را به مقر بچه های "لشکر عاشورا" رساندم و بعد از تحویل نامه به "مهدی باکری" دو عدد قایق "جیمی جی" از واحد تدارک تحویل گرفتم.حال و روز آنها هم مثل ما بود و کلافه گی و سردرگمی و آتش متراکم دشمن،بیداد می کرد.قایق را پشت تویوتا انداختم و برگشتم.🌿 ادامه دارد... راوی:مجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 3⃣ وقتی رسیدم،تعدادی از بچه ها با طناب وسط آب بودند و چندنفر هم این ور آب طناب را می کشیدند. هم بین شان بود.قایق ها را پایین آوردیم و بعد از باد کردن،داخل آب انداختیم."" که طناب دستش بود و عرق از صورتش می چکید،به من گفت:"مجید! بیا کمک." جریان آب شدت داشت و باعث شده بود بچه هابه راحتی نتوانند از رودخانه عبور کنند.در همین حین،پیکی از طرف قرارگاه آمد و به "" گفت:"دیگه نیاز نیست شما برید اون طرف دجله، ماموریت شما عوض شده،باید نیروهاتون رو جمع کنید، ببرید کمک لشکر ۵نصر و ۲۱ امام رضا.🌿 اون ور خط شکسته شده و باید برید اون جا پدافند کنید." از شنیدن این خبر،چنان به هم ریخت که انگار با پتک بر سرش کوبیده اند.بدون معطّلی به من گفت:"مجید! موتور رو روشن کن بریم." می خواست به سنگر فرماندهی برود که حدود چهارکیلومتر عقب تر،داخل یک کانال عراقی در منطقه شرق "دجله" بود.۰آن جا که رسیدیم،"آقا رحیم"[صفوی] داخل کانال نشسته بود‌. بلادرنگ نقشه را پهن کرد و گذاشت جلوی "آقا رحیم".ایشان به"" گفت:"اوضاع مساعد نیست.🍀 دشمن از بالای دجله وارد شده و یگان ها رو یکی یکی با قدرت پس می زنه،شما باید برید همون جایی که بهتون ابلاغ شده." "" با حرارت منحصربه فردش گفت:"حرفشم نزنین،من هرطور شده خودم و نیروهام رو می رسونم اون طرف دجله." "آقا رحیم" گفت:"نه آقاجان! الان شما شرایطش رو نداری،نمی تونی بری." "" که کمی صدایش بلند شده بود،جواب داد:"من وضعم خوبه،من نیومدم جنوب خوش گذرونی،اومدم عملیات چریکی بکنم،این بخشی از کارمه. 🍃 سخت تر از اینش تو کردستان انجام دادم." "آقا رحیم" هم کمی صدایش را بلند کرد و گفت:"وقتی می گم نمی شه، یعنی نمی شه! شما چه جوری می خوای این همه نیرو رو ببری غرب دجله،امکان پذیر نیست." "" گفت:"شما منو آوُردین جنوب که همین نمی شه رو انجام بدم.نمی شه تو کار من نیست." "آقا رحیم" که دیگه صبرش سرآمده بود،با تحکّم گفت:"من فرمانده تو هستم و اینی که بهت گفتم یه دستوره،باید هم اجرا بشه."🌱 ادامه دارد... راوی:مجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 4⃣ هرچه"" توضیح عملیاتی داد، "آقا رحیم" قانع نشد.این جا دیگر غرب نبود و نمی توانست حرفش را به کرسی بنشاند.برگشتیم و "" دستور توقف کار را به همه داد‌.جالب این که نیروها هم وقتی شنیدند دیگر نباید برویم آن طرف رودخانه،ناراحت و پکر شدند.آن ها همه مصمم بودند و آماده.با دو گردان امام حسین(صلوات الله علیه) و امام علی(صلوات الله علیه) حرکت کردیم.پاتک دشمن خیلی سنگین بود و اجازه نفس کشیدن نمی داد.🌱 رسیدیم اولین کانال.کانالی با ارتفاع حداکثر ۱/۵ متر و عرض ۱متر که آب "دجله" را به "هور" وصل می کرد.این کانال در حقیقت خط مقدم و محل پدافند بود و دشمن نباید از این کانال عبور کرده و پیش روی هایش را ادامه می داد.هنوز گردان ها آرایش کاملی در کانال پیدا نکرده بودند که "منصوری" مجروح و به عقب منتقل شد.بعد از استقرار گردان در خط،زد و خورد، شدّت زیادی گرفت.آن ها پاتک می کردند و ما هم می زدیم.🌿 "" دائم در حال رفت و آمد در خط دو کیلومتری مان بود و دستورات لازم را می داد. حدود ۳۰۰تانک جلوی ما به صف شده بودند.آن ها برای پایین آوردن روحیه ما، حتی درحال توقف هم گاز می دادند. علاوه بر صدای مهیب گاز دادن تانک ها، زمین هم زیرپایمان می لرزید.یکی از تانک های دشمن زیادی پیش روی کرده و خودش را به پشت خاکریز چشبانده بود.زاویه این تانک طوری بود که به راحتی می توانست بچه های ما را در طرفین خاکریز با دوشکا بزند.چندنفر را هم زد.🍀 چپ و راست خط را به دنبال "" برانداز کردم.دیدمش.درحال دویدن بود. خودم را به او رساندم و‌گفتم:"! جان هرکس دوست داری،بالاغیرتاً از خاکریز فاصله نگیر.یه مقدار از خاکریز فاصله بگیری،دوشکا زدتت." تندی گفت:" باشه،باشه." از او جدا شدم و رفتم به موقعیتم.هنوز مدتی نگذشته بود که گفتند"" را با دوشکا زدند.من دیگر او را ندیدم،چون منتقلش کردند عقب.ما آن شب هم در خط مقاومت می کردیم،اما فردا دستور عقب نشینی کامل صادر شد و همه برگشتیم.🍃 پایان این قسمت راوی:مجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 بعد از پایان عملیات"بدر" برگشتیم عقب و رفتم سراغ"". هنوز روی تخت بود.پرسیدم:"! چی شد؟ با کی برگشتی عقب؟" تعریف کرد:"منو نشوندن ترک یه موتور تا بیارنم عقب،حالا مگه آتیش بند می اومد.چپ و راست مون رو می زدن.به یه سنگر که رسیدیم،راننده موتور زد کنار و گفت:🍃 "اگه بخوایم ادامه بدیم،می خوریم.موتور رو همین جا بذاریم،بریم تو این سنگر تا یه کم آتیش بخوابه."منم تو حالی نبودم که بخوام حرفی بزنم.موتور رو انداختیم کنار جاده و رفتیم تو سنگر.همین طور که نشسته بودیم یه خمپاره اومد،درست خورد توی سنگر.راننده موتور جلوی چشمم پودر شد و من درد شدید و عجیبی توی دستم حس کردم.🌱 بی حال افتادم کنار جاده. خون زیادی هم از دستم می رفت.یه کم که گذشت متوجه یه آمبولانس شدم که کنارم وایساد و منو گذاشتن داخلش.از بدشانسی،جلوتر که رفتیم،آمبولانس هم چپ کرد و من دیگه نفهمیدم کی منو آوُرد عقب.عقب که آوُردنم،با هلی کوپتر انتقالم دادن به بیمارستان و سریع عملم کردن.🍀 جالبش این جاست وقتی عکسی رو که از دستم گرفتن،دیدم،تازه متوجه شدم،سگک فانسقه اون راننده موتور که شهید شد،ترکش شده و رفته بود توی دستم." آن مجروحیت یکی از سنگین ترین زخم هایی بود که "" در طول جنگ برداشت و تا مدت ها دستش روی شانه آویزان بود.🌿 پایان این قسمت راوی:مجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh