#عصرتونمهدوی
يک روز
نسيم خوش
خبرمي آيد
بس مژده
به هر کوي و گذر
مي آيد
عطر گل عشق
در فضا مي پيچد
مي آيي و
انتظارسر مي آيد
⚘الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج⚘
⚘
#مسابقه_سردار_آفتاب ☀️
#خاطرات (قسمت هفتم)
فرصت زیادی نداشتیم، بقیه یگانها کارشان را تمام کرده بودند، مانده بودیم ما که باید سریعتر شناساییمان را تمام میکردیم. آن شب پنج شش تیم آماده شدند. موقع حرکت، کاوه گفت منم تا دیدگاه با شما میام و آمد. میدانستیم چه قصدی دارد، دیدگاه را بهانه کرده بود، همیشه همین طور بود بایست خودش میآمد از نزدیک راهکاری را میدید، به این قانع نمیشد که ما براش گزارش ببریم. میگفت من شخصاً باید بدونم شب عملیات نیروها از چه جاهایی به دشمن میزنند و باید بدونم که شما چه جور راهکاری را انتخاب کردهاید.
تیمهای گشتی که رد شدند، کاوه هم با ما راه افتاد. هرچه کردیم حریفش نشدیم. گفتیم شاید روی منصوری را زمین نزند، یعنی کمتر پیش میآمد که او چیزی بخواهد و محمود جواب رد بدهد. بین همه بچههای مسئول برایش احترام خاصی قائل بود، معاونش بود. پاپیش گذاشت و گفت آقامحمود شما نیا تا هرجا که بگی خودمان میریم، اینطوری خیالمان راحتتره. تا او را مطمئن کند ادامه داد بچهها قول میدن امشب کار شناسایی رو تمام کنن. فایدهای نداشت، راهش را کشید و رفت. ما هم راه افتادیم دنبالش. کمی که رفتیم رسیدیم به نقطه رهایی.
هدف هفت، ارتفاعات بلفت بود که هم دور بود و هم خیلی مهم و حیاتی، محمود هم قاطی همان تیمی شد که باید به آن سمت میرفت. دویست سیصد متر مانده به پایگاه عراقیها، ایستادیم. بچههای اطلاعات میگفتند شبهای قبل تا اینجا آمدیم چون میترسیم راهکار لو بره، جلوتر نرفتیم. یکیشان گفت مهدیزاده همین جا رفت روی مین، حتماً عراقیها حساس شدن.
هوا مهتابی بود و سنگرهای دشمن کاملاً دیده میشد. تا زیر پای سنگر کمینشان رفتیم. همانجا پشت یک تخت سنگ بزرگ نشستیم، آنقدر نزدیک بودیم که صدای حرف زدن عراقیها را به خوبی میشنیدیم. یک سرفه کافی بود تا همه چیز خراب شود. تو چنین حال و احوالی، محمود گفت باید جلوتر برین، از بین سنگرهاشون رد بشین و برید آن پشت ببینید چه خبره؟ همه تعجب کردیم ریسک خطرناکی بود. فاصلهای که ما با دشمن داشتیم کوچکترین حرکتمان را میدیدند، چه برسد به اینکه بخواهیم از بین سنگرهاشون هم بگذریم. با این احوال جای بحث و جدل نبود، همیشه از خدا میخواستیم محمود دستوری بدهد تا ما بی چون و چرا اجرا کنیم. حتی حاضر بودیم از جانمان مایه بگذاریم. تازه اگر یک کم این پا و آن پا میکردیم خودش میرفت.
جواد سالارزاده و یکی دو نفر دیگر اسلحه و تجهیزاتشان را گذاشتند و چهار دست و پا از بین سنگرهای کمین رد شدند. همانطور که میرفتند با تمام وجود، آیه شریفه «وجعلنا» را به نیت آنها میخواندم. تا چشم دید داشت تعقیبشان کردم. آن شب سرما بیداد میکرد. هر چند دقیقه یک بار به اطراف سرک میکشیدم و منتظر صدای تیراندازی بودم.
هوا کم کم رو به روشنایی گذاشت اما از جواد و بقیه خبری نشد. هیجان و تشویش آمده بود سراغم. دهانم را به گوش محمود نزدیک کردم تا بگویم اگر بچهها نیامدند چکار کنم؟ دیدم خوابیده، انگار نه انگار که چند قدمی عراقیها هستیم! هیچ موقع ترس برایش معنی نداشت. توی حساسترین صحنههای نبرد مرگ را به بازی میگرفت. همهاش به اطراف نگاه میکردم، صدایی به گوشم رسید، خوب که نگاه کردم دیدم خودشان هستند. وقتی به ما رسیدند خوشحالی را میشد از حال و هواشان فهمید. جواد همینطور که نفس نفس میزد گفت نیروهای دشمن مثل مور و ملخ جمع شدهاند آن پشت.
محمود که حالا بیدار شده بود گفت فعلاً ساکت باشین تا از اینجا دور بشیم. از همان راهی که رفته بودیم برگشتیم. حالا هوا روشن شده بود، اما ذرات مه همه جا را فراگرفته بود. خیالمان راحت بود که از دید دشمن پنهان هستیم. وقتی به خط خودمان برمیگشتیم خوشحال بودیم که کار چهار پنج شب شناسایی را یک شبه انجام دادیم، این را مدیون حضور کاوه بودیم. (به نقل از همرزم شهید ناصر ظریف)
#شهید_محمود_کاوه 🕊️
📚 سردار آفتاب ۱ ویژه نامه سردار شهید محمود کاوه (📝 حمیدرضا صدوقی)
@mahmodkaveh
#حرف_قشنگ
[ اینهمه با این وآن حرف زدی
کمی هم با امام_زمانت حرف بزن،
راحت حرف بزن...🍃
امامزمان منتظر حرفای ما هم هست...]♥️
#استادفاطمینیا
#اللهمعجللولیکالفرج
#دلتنگی_شهدایی 💔
ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست :)
درد تو بجان خسته داریم ای دوست💔
گفتی که به دلشکستگان نزدیکیم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست😔
#شبتون_شهدایی💞
❣✨❣✨❣✨❣✨❣✨
صبح ☀️
انعکاس لبخند تـــوست...
رهبرم ،بخند
تا زمین نفس بکشد
#سلام_آقا_جان
#صبحتان_بخیر🖐
ما همه سربازان جان بر کف تو هستیم✌️