#پارت32
چیزی نخوردی که؟
-خوردم مرسی.
-ببینمت؟
...-
-هوی با توام! دلخوری؟
-نه.خدافظ.
ترسیدم تنها بمانم بنابراین گفتم:
-صبرکن برسونمت.
میخوای؟
متعجب نگاهم کرد وگفت:
-همیشه خودم میرم!
-میدونم.
یه بار باهم بریم تا مامان بابا اینام خوابن...
متوجه شد از تنهایی میترسم.
سرتکان داد
وگفت:
-باشه.سریع آماده شو ...
مرموز خندید
-میشه...
-آره میشه! الان باهات میام تا اتاق!
از چموش بودنش حرصم گرفت وگفتم:
-پر روی زرنگ!
در حالی که در اتاق مواظبم بود،حاضر شدم وسوئیچ پدر را برداشتم.
مستی با جیغ خفه گفت:
-شوخی نکنا! با پیکان رانندگی کنی ؟؟؟ من بمیرمم نمیام..
باز مرد راننده پیکان باشه میشه
تحمل کرد.
-دیوونه.بدو بیا ببینم!
با شوخی وکشمش از در خارج شدیم.
همین که پا در کوچه گذاشتیم و من دست مستی را به طرف رَخش پدر میکشیدم ماشینی
برایمان نور بالا داد.
هردوبرگشتیم،وبا دهان باز به امیراحسان که داخل ماشین نقره ای رنگی
نشسته بود نگاه کردیم.
مستی آهسته گفت:
-این اینجا چی میخواد؟!
امیراحسان نیمه پیاده شد و با احترام در حالی که به افق نگاه میکرد
مارا مخاطب قرار داد:
-میشه تشریف بیارید؟
مستی زودتر به خودش آمد وگفت:
-سلام.
احسان:-سلام،ببخشید حواسم نبود.
مستی:-مزاحم شما نمیشیم.
احسان:-زحمتی نیست،با خواهرتون یه کار کوچیکی دارم.
مستی آرام زمزمه کرد:
-آبجی زشته...
و خودش جلوجلو راه اُفتاد
چه کار داشت؟! ترسان از اینکه مچم را گرفته است به سمتشان رفتم.
هردوعقب نشستیم.
بدون لحظه ای مکث،استارت زد وراه افتاد.
احسان:-ازکجا برم؟
مستی:-فعلاً مستقیم برید.ممنون.
ازاینکه "سامی یوسف" با صدای ضعیفی در ماشینش پخش میشد؛در اوج اضطراب خنده ام
گرفت.آخرَش بود!!!
مستی:-این خیابون نه،دومی رو سمت راست برید.ممنون.
نویسنده:
🌼zed.a🌼
#پارت33
پیش خودم فکر کردم مستی چقدر بزرگ شده.
مستی:-خیلی ممنونم همینجاست.
خداحافظ
احسان:-خواهش میکنم.به سلامت.
ناخودآگاه میدانستم نباید پیاده شوم.
دوباره راه افتاد و شکننده ی سکوت بینمان سامی
بود.بلاخره گفتم:
-آقای حسینی امری دارید؟
-باید باهاتون حرف بزنم.
-بفرمائید.
کنار خیابان پارک کرد واز همان جلو شروع کرد به حرف زدن:
-شما واقعاً استخاره کردید؟
به سختی گفتم
-بله..
کلافه بود.
میدانستم.
پنجه به موهایش کشید وبا حالت خاص و کلافه ای گفت:
-یعنی چی آخه...خدایا...
ودست به صورتش کشید
-چیزی شده؟ این ماجرا که تموم شده.الانم اگه...اصلاً شما از کجا میدونستید من این وقت صبح
میام بیرون؟!
-من دیشب خواب دیدم.خیلی عجیب بود!! حتی صبح بهم الهام شد شما میاید بیرون! نمیدونم
شاید باید بخاطررفتار آخرم از شما حلالیت بخوام.
گیجم...از طرفی خودمم استخاره گرفتم.خوب
اومد.
به دودستم نگاه کردم.از ترس مورمور شده بود
روی پوست مورمورم دست کشیدم وبرخود لرزیدم.
-چ..چه خوابی؟
خیلی نا آرام بود.
بی قراری از چهره اش فریاد میزد.
آرام ومتین گفت:
میگن به خوابای دم سحر توجه کنین.
اینه که انقد آشوبم خانوم...
دیدم کسی بهم میگه باید
باشما ازدواج میکردم!
نمیدونم...اصلاً نمیتونم توصیف کنم.
شاید باید از خطاهای بچگی شما
میگذشتم.
از پررو بودنش تعجب کردم! به من میگفت بچه!از طرفی تصور خوابش من را بدجور
ترسانده بود
-یعنی چی...ببخشید...یه خواب الکی بوده.
بخاطر این چندوقت درگیری...
-نه.خیلی واقعی بود.
-میشه بگید تو خوابتون شما د...
-نه.
کوبنده گفت! وبه همان کوبندگی ادامه داد
...عادت به تعریف خواب ندارم.
اگه قراربود
دیگران بفهمن ؛خدا به همه نشون میداد.
متعجب از اعتقادات عجیب غریبش گفتم:
-حالا هرچی آقای حسینی..
پدرم دیگه محاله اجازه بده.با اجازه
آمدم در را باز کنم که محترمانه
گفت(:
-چندلحظه خانوم...میتونیم یه فرصت بهم بدیم.نه؟من تند رفتم قبول دارم،شمام خیلی اذیت
کردین قبول کنین.
من حس میکنم خدا هوامو داشته،نمیگم بنده ی عالی ای بودم اما بد
نبودم.
این خواب این الهام...
خیلی حالمو عوض کرده...
با خوابی که دیده بود من را ترسانده بود.این یعنی رسوایی محض!
-دست من نیست.دیگه بابام اجازه نمیده...فقط یه چیزی؛
نیم رخش را چرخاند تا بشنود:
-خوابتون خوشا...
دیدم که ازتعجب یک تای ابرویش بالا رفت..
نگذاشت ادامه بدهم وخونسرد
گفت:
-خوب بود.
تا حدودی آرام شدم وبهترین حالت ممکن را تصور کردم.اینکه بخشیده شدم
وقراراست رنگ آرامش بگیرم.
نویسنده:
🌼zed.a🌼
❣️ #حسـیـــن_جان
بہ اَبی انٺ و اُمّی
نہ بہ والله ڪم اسٺ
همہ ے طایفہ ی
من بہ فدایٺ آقا
@mahruyan123456
یـہ روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون مےرفتیـم
سر یـہ چراغ قرمز ...🚦
پیرمـرد گل فروشـے با یـہ ڪالسڪه ایستاده بود ...
منوچـہر داشت از برنامـہ ها
و ڪارایـے ڪـہ داشتیم مےگفت ...😌
ولـے مـن حواسـم بـہ پیرمرده بود ...
منوچـہر وقتے دید
حواسم به حرفاش نیست ...
نگاهـمو دنبال ڪرد و فڪر ڪرده بود دارم به گلا نگاه میکنم ...🌷
توے افڪـار خـودم بودم ڪہ
احسـاس ڪـردم پاهام داره خیس مے شہ ...!!!
نـگاه ڪردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دستہ دستہ میریزه رو پاهام ...💐
همـہ گلاے پیرمرد و یہ جا خریده بود ..!
بغل ماشین ما ،
یـہ خانوم و آقا تو ماشین بودن …
خانومـہ خیلـے بد حجاب بود …
بـہ شوهرش گفت :
"خـاااااڪـــــ بـر سرتــــــ ... !!!
ایـݧ حزب اللہـیـا رو ببین همه چیزشون درستـہ"😎
منوچہر یـہ شاخـہ🌹برداشت و پرسیـد :
"اجازه هسـت ؟"
گفتـم : آره
داد به اون آقاهـہ و گفت :
"اینو بدید به اون خواهرمون ...!"
اولیـݧ ڪاری ڪہ اون خانومہ کرد
ایـن بود که رژ لبشو پـاڪــ ڪـرد و روسریشو ڪـشـید جلو !!!😇
جانباز شهید سید منوچهر مدق
#شهدا
@mahruyan123456
حدیث اول امروز🌹🌹
🌻امام علی علیه السلام : :
🌺لا تَكُنْ عَبْدَ غَيْرِكَ وَ قَدْ جَعَلَكَ اللّهُ حُرّاً؛🌺
🌼بنده ديگران مباش، در حالى كه خداوند تو را آزاد آفريده است.🌼
📚نهج البلاغه: نامه۳۱، ص۹۲۹
#حدیث
@mahruyan123456
عزیزان و همراهان رمان عشقی از جنس نور ❤️تاخیر ما را پذیرا باشید امشب
پارت داریم اما با کمی تاخیر
رمان به جاهای خوب هم میرسه دنبال کنید .
ممنون از صبر شما عزیزان 🌸
@mahruyan123456
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_پنجاه_و_ششم
( علی)
آقا جون مثل قبل نبود .چند روزی بود که احساس می کردم بی حال شده، یا به نقطه ای خیره می شد و غرق در افکارش ...
پدری که تحت هر شرایطی دلش نمی خواست یک جا بنشیند و همیشه دوست داشت کار کند .
هر وقت هم اعتراضی می کردم در جوابم می گفت : کار جوهر بدنه ، مرد اگر کار نکنه چیکار کنه !!!
اما حالا ...
سفره را پهن کرده و تابه ی املت را روی نان گذاشتم .
رو به آقا جون گفتم : بفرمایید سر سفره تا سرد نشده .
سرفه ای کرد و سینه اش را صاف کرد : دستت درد نکنه علی جان ، خودت بخور من اشتها ندارم .
-- آقا جون بدون شما به منم مزه نمیده .بیا یه چند لقمه بخور .شما که از صبح چیزی نخوردی .
سرفه های خشک و پی در پی امان حرف زدن را به او نمی داد.صورتش از شدت سرفه سرخ شده بود و نفسش بالا نمی آمد .
با شتاب از جایم بلند شده و فقط میتوانستم بگویم یا فاطمه ی زهرا ...
لیوان آب را جلویش گرفتم .
لیوان را پس زد و دستمال را از جیبش بیرون آورد .روی دهانش گذاشت.
دستمال را از روی دهانش برداشتم...
وای خدایا چه می بینم دستمال آغشته به خون شده بود!!!
کجای کار بودم ، من که حال پدر پیرم خبر نداشتم .
زبان در دهانم نمی چرخید .احساس می کردم زبانم قفل شده .
نگاهی به صورتم انداخت و دستش را روی صورتم کشید .
دست هایی که روزی تمام تکیه گاه من بود .
توانمند و قوی ، حالا چقدر نحیف و لاغر شده بود.
-- علی چرا رنگت پریده !! صورتت شده عین گچ ، پاشو نگران من هم نباش چیزی نیست .
-- چطور چیزی نیست ، چرا بهم نگفتی یعنی انقدر غریبه بودم واست ، مگه منو و شما کی رو داریم به غیر از همدیگه .
لبخند بی جانی زد : پسرم عمر دست خداست ، توهم ناراحت نباش خودت می دونی که چقدر برام عزیزی ، نور چشمای کم سوی منی ، امید من .اگر نگفتم نخواستم بیشتر از این نگرانت کنم و بار بزارم روی دوشت ، خیال کردی نمی بینم شب ها که از سر کار میای انقدر خسته ای که سر گرسنه زمین میزاری و می خوابی .
تو به خاطر من از خیلی چیزها گذشتی ، من چی !!
حتی به تنها چیزی که این مدت از من خواسته بودی گوش ندادم و با خود خواهی هام نزاشتم به جبهه بری .
اما هنوز هم میخوام تا نرفتم سر و سامون گرفتنت رو ببینم .
قطره های اشک با سماجت راه خودشان را بلد بودند و صورتم را خیس کرده بودند.
خم شدم و بوسه ای روی دستش زدم و گفتم : آقا جون ، شما خیلی بیشتر از یک پدر واسه من زحمت کشیدی هم برام مادر بودی ، هم پدر ، هم رفیق ، هم برادر...
شما خیلی فراتر از یه پدر بودی
اما حرف از رفتن نزن که دلم می گیره وقتی این حرف رو میزنی احساس میکنم دنیا با تمام بزرگیش برام کوچیک میشه .
-- هیچ وقت توی این بیست و دوسال اشکت رو ندیدم پسرم ، انقدر مرد بزرگ شدی همیشه به مادرت افتخار می کردم با وجود تمام مشکلاتی که داشتیم تو رو خیلی خوب بار آورد .روحش شاد باشه .
اما امروز اشک یه مرد رو دیدم مردی که دو برابر سنش سختی کشیده و خوب و بد روزگار رو چشیده...
ادامه دارد ..
✍نویسنده :
* ح* * ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_پنجاه_و_هفتم
پسرم منو به آرزوم میر سونی تا راحت سرم رو زمین بزارم .
من به مادرت قول دادم که تو رو داماد کنم .نگذار شرمنده مادرت بشم .
-- آقا جون نگو ، اذیت میشم به والله
کسی با شرایط من کنار نمیاد، من چیزی ندارم که یه دختر بخواد دل خوش کنه بهش ، تمام دارایی مالی من همین دوچرخه است که دارم و این لوازم های خرده ریزی که دارم .
-- پسرم درسته دستت تنگه ، اما یادت باشه خدا همراهته ، تو تمام تلاش خودت رو می کنی برای آوردن یه لقمه نون حلال سر سفره .خیلی ها آرزو دارن هم چین مردی نصیبشون بشه .
-- آقاجون من نمیتونم با خود خواهی آرزوهای یه دختر رو خراب کنم، من هر طور که باشه باید برم جبهه تا حالا هم خیلی دیر شده دلم نمیخواد دختر کسی رو بیام بگذارم توی خونه و مدام چشم به راه باشه که ببینه من کی میام ، اصلا زنده میام یا نه ...
-- تو که از دل بقیه خبر نداری پسرم ، بارها بهت گفتم این دختر عباس آقا دختر خوب و محجوبیه پا پیش بگذار.
-- آخه نمیشه اون مثل خواهرم می مونه
-- اون خواهر تو نیست تو از روی احترام اینو میگی ، تو موافقت کن بقیه اش با من .
-- آقا جون من چی بگم که واقعا حریف شما نمیشم .
-- خب خدا رو شکر که بله رو گرفتم از آقا داماد .
-- نه بله ندادم من ، فقط موافقت میکنم که بریم خونشون .
-- باشه پسرم ، توکل به خدا حالا هم پاشو برو ، غذات رو بخور که از دهن افتاد.
-- من از گلوم پایین نمیره ، حاضر شین ببرمتون دکتر .
-- نه من دکتر نمیام همین مدت عمر باقی مونده هم میخوام تو خونه خودم کنار تو باشم نه زیر دست دکترا با هزار جور دارو و دوا .
ادامه دارد...
✍نویسنده :
* ح * *ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
میانِ کتابها گشتم
میانِ روزنامههای پوسیدهی پُرغبار،
در خاطراتِ خویش
در حافظه ایی که دیگر مدد نمیکند
خود را جُستم و فردا را
عجبا!
جُستجوگرم من
نه جُستجو شونده
من اینجایم و آینده
در مشتهای من
#احمد_شاملو
@mahruyan123456
همه لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق
پناهی گردد ،
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق، آی عشق
چهره ی آبی ات پیدا نیست
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
آی عشق، آی عشق
چهره ی سرخ ات پیدا نیست
غبار تیره ی تسکینی
بر حضور وهن
و دنج رهایی
بر گریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان
آی عشق، آی عشق
رنگ آشنایت پیدا نیست
#احمد_شاملو
@mahruyan123456
سیرت
ممکن است عاشق زیبایی کسی شوید، اما یادتان باشد که در نهایت مجبورید با سیرت او زندگی کنید نه صورتش.
#مشاور
@mahruyan123456