🌙مَہ رویـــٰــان
#پارت58 حالا هرروز پلاسن. -ببخشید نمیدونستم. میتونی یه جوری بهشون بفهمونی که دلت نمیخواد زیاد باه
#پارت59
جانم؟
-اون چه حرکاتی بود؟!
-کدوم؟؟ امیراحسان تو شوهرمی دوستت دارم. اصلا به کسی چه؟؟
و با پررویی گردنش راخم
کردم و چند بوسه از گلویش گرفتم!
با حیرت نگاهم کرد.
بدون شک هر مرد دیگری با این کارها ذوق مرگ میشد اما او آنقدر ناراحت
شد که دلم را ترکاند:
-دیگه تکرار نمیکنی بهار.
با چشمان گرد شده گفتم:
-یعنی من نباید خوشحالی کنم یا تشکر کنم !؟
-من خوشم نمیاد سبک بازی درمیاری.
بعد کمی لحنش را تمسخری کرد...
من "صورتی"
میخوام! این چه حرفیه؟ چند سالته تو؟
-واقعاً که ! خیلی نامردی...بدو منو ببر خونمون که میخوام به خانوادم خبر بدم.
-من از خدامه توشاد باشی عزیزم اما جلوی جمع نه,تو خلوت....
بلند خندیدم و پر عشوه گفتم(:
-چشم!!
-به به چشمم روشن! تو خیابون قهقهه ....
برگشتم وباسرعت رفتم.اگر میماندم تا صبح نصیحت
میکرد.
متوجه شدم از پشت بلند صدا میزند:
-امیرحسین!! امیرحسین ؟! با توام!!
متعجب برگشتم تا ببینم پسر نسرین و امیرحسام اینجا چه
کار میکند؟!
اما در کمال تعجب دیدم مخاطبش من هستم!
جلورفتم و گفتم:بامنی؟!
-بله,ماشین اونور پارکه.جلو جلو کجا میری؟!هنوز در تعجب نام جدیدم بودم(:
-منو امیرحسین صدا زدی؟! یا اشتباه شنیدم؟!
ریموت را زد و در همان حالى که به سمت ماشینش میرفتیم گفت(:
-بله با شما بودم.اسمت تو خیابون امیرحسینه.
عالی بود...! گیر های رو اعصابش عجیب به دلم مینشست! نام من در خیابان امیرحسین بود!!
دلش نمیخواست نامحرم بشنود که من بهار هستم...!!
چرخی دورتادورش زدم و با خوشحالی به جمع نگاه کردم.
علیرضا با خجالت گفت:
-واسه شماست؟
با مهربانی دستی روی سرش کشیدم و گفتم
-آره عزیزم.
حاج خانوم با اسپند آرام آرام از پله ها پائین آمد
-مبارکت باشه مادر..خودش نیومد تو؟
-نه...داده بود سربازش بیاره.
فائزه طاهارا به بغلم داد وبه شوخی گفت:
-شیرینیش این باشه که دوساعت طاهارو نگهداری!
کودک خوشبو و نرمش را محکم گرفتم و
گفتم:
-عشق زندائیشه..
امیرحسین و علیرضا که با من غریبی میکردند؛با این حرفم انگار که حسادت
کرده باشند,خودشان را به پایم چسباندند!
با تعجب دیدم که شبیه کولی ها شده ام.علیرضا گفت:
-میشه بریم دور بزنیم؟
پرسشگر به حاج خانوم نگاه کردم
-برید زنگ بزنید از مامان اجازه بگیرید.بچه ها با خوشحالی به خانه رفتند.باز هم به جای جای ماشینم دست کشیدم و طاهارا روی کاپوت
نشاندم که دائم با آن بدن لمسش پخش کاپوت میشد.بچه ها هیجانزده برگشتند و سوار ماشین
شدند.
-بریم بریم بریم...
نگاهی به سرووضعم انداختم و گفتم
-به به!چشم عمو احسانتون روشن! بذارید برم آماده بشم.
بچه ها کوچک بودند اما بسیار فهمیده و باشعور.از حرف من به خنده افتادند.
حاضر وآماده پشت فرمان نشستم وبا دوپسربچه ى مؤدب و متین خاندان حسینی رابطه ی
صمیمانه ای برقرار کردیم.
برایشان بستنی وکیک و آبمیوه خریدم.
-زن عمو نریم خونه...
-نمیشه پسرم! مامانت پلیسه میاد منو دستگیر میکنه.
علیرضا:-نخیرم ما نمیذاریم.
دوباره فازم عوض شد . حرف امیدبخش دو کودک دلم را لرزاند.چقدر
خوب که دوستم داشتند
گوشیم زنگ خورد:
-جانم امیرجان.
-امیراحسان.
-خیله خب..قربونت بشم خیلی خوش دسته خیلی عالیه نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم.
-الان درحال رانندگی حرف نزن عزیزم . شب میام خونه میبینیم همو . فقط دیدم زنگ نزدی نگران
شدم
-قربونت برم .ب چه ها باهامَن عموشون !.
#پارت60
آره مادر گفت گوشی رو بده بهشون.
بعد از اینکه گوشی صد دور بینشان چرخید در آخر رضایت دادند و قطع کردند.
همینکه بچه هارا
به خانه رساندم؛باز صدای گوشی بلند شد.
شماره ناشناس بود:
-بهار؟
-بفرمائید ؟
-درو بزن.
-شما؟؟
-من فرحنازم.درو بزن.
صدایش آنقدر غمگین ولرزان بود که نشناختم
-من خونه نیستم.
-پس بیا خونه.
-دیگه چیه؟؟
-بیا...با حوریه جلو خونتیم.
-الو...الو...!
احمق ها
جلوی خانه که رسیدم سرعتم را کم کردم دیدم که فرحناز کنار جدول نشسته و حوریه برایش
آب معدنی میریزد.
چشمشان به من افتاد و کم کم بلند شدند.با استرس شیشه را پایین کشیدم وگفتم:
-مگه نگفتم..
حوریه:-مبارکا باشه,داشتی یا تازه خریدی؟
از اینکه لحنش عادی بود و تمسخرهمراهش نبود
تعجب کردم
:حالا هر چی....
فرحناز:-ماشین ما پایین پارکه...
دستش را به سمت دستگیره برد و عقب نشست
حوریه هم جلو نشست و من نا خودآگاه حرکت کردم.بی هدف و بی حرف خیابان هارا چرخیدم.
حوریه:-ما سه تا دوستیم لامصبا...چرا انقدر دشمنیم؟
-شما که باهم خوبید! با من دشمنید.
-ما با تو دشمن نیستیم..امروز به این نتیجه رسیدیم میتونیم دوباره دوست باشیم.بابا ما بهترین
دوران زندگیمونو باهم بودیم.
احساساتی شدم..در واقع خر شدم!
-بچه ها یادتونه چقدر خانوم ریاحی رو سرکار گذاشتیم؟!
فرحناز:-اوهوم....ما دیدیم نمیتونیم بد هم رو بخوایم.مثلا الان تو راضی میشی زندگی من بهم
بریزه؟
کم کم دستم آمد...خاک بر سر من ساده دل
نگاه خصمانه ى حوریه به فرحناز؛حدسم را به یقیین تبدیل کرد.
-هان چیه؟! زود رفت سر اصل مطلب؟!
حوریه:-اون چرت میگه تو توجه نکن.
کناری پارک کردم و فریاد زدم:
-گم شید پائین.
حوریه صدایش را صدبرابر کرد:
-حماقت نکن... ما نمیتونیم رو هوا زندگی کنیم! اینو بفهم نفهم.
فرحناز طبق معمول گریه و
میانجی گری کرد.
بهار...وقتی تو روی پارسا نگاه میکنم....بخدا میمیرم و زنده میشم..بهار من با چه اعتمادی بذارم
تو کنار اون مرد زندگی کنی؟
پارسا فقط پنج سالشه بهار...به اون رحم کن.
-فرحناز یک بار گفتم,من حواسم جمعه.تمومش کنید.توروخدا انقدر به من استرس ندید.
سرم را
روی فرمان گذاشتم
صداها تمام شد.سکوت مطلق بود.صدای خیابان گاهی سکوت را میشکست.صدای تق در باعث
شد برگردم و به فرحناز نگاه کنم.
حوریه با چشمان سرخ برگشت و گفت:
-کجا فری؟جوابی نداد.
.هر دو نگران بهم نگاه کردیم و بعد به جلو.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد,فرحناز مثل مرده ها مستقیم و آرام وسط خیابان ایستاد!
قبل از هر عکس العملی از طرف من و حوریه؛مزدای سیاه رنگی زیرش گرفت...
حوریه هراسان پیاده شد ودر همان حال گفت:
-بلخره کار خودشو کرد.
کمربند را باز کردم وبا شتاب به سمتشان رفتم...
مردم دور فرحناز جمع
شده بودند و حوریه تنه زنان کنارش نشست.نگاهم به مزدا افتاد.
راننده اش گیج ومبهوت پشت
فرمان نشسته بود.با عصبانیت سمتش رفتم وبه شیشه زدم:
-واسه چی خشکتون زده؟! نمیخواید بیاید؟؟متوجه شدم رنگ پسرجوان به شدت پریده
است
در را باز کرد وبا ترس به جمعیت نزدیک شد...
-چیکارکنم خدا..
این را زیرلب گفت ومردم را کنار زد...حوریه سر خون آلود فرحناز را بغل
گرفته بود وبه هرکسی که دوروبرش بود پرخاش میکرد وفریاد میزد آمبولانس کجاست...
نویسنده:
🌼zed.a🌼
#پارت61
پسرک که تازه به خودش آمده بود؛
فوراً فرحناز را از آغوش حوریه گرفت ودر یک حرکت بلند
کرد به سمت ماشینش برد.
ملت "هو" گویان معترض شدند ومن وحوریه جیغ کشان دنبالش
دویدیم:
حوریه:-مرتیکه کجا؟! واسه چی بلندش کردی؟! اگه آسیب ببینه؟! پسرک که رگ و پی اش ورم
کرده بود واز شدت پریشانی سرخ کرده بود غرید:
-من پزشکم.بلدم خودم شما برو کنار.
حوریه خودش را کنارکشید وپابه پای پسر دویدیم
فرحناز را روی صندلی خواباند وحوریه خود جوش کنار راننده نشست! من هم به سمت ماشینم
دویدم ودنبالشان حرکت کردم.
ازآنجایی که هنوز دستم راه نیفتاده بود وناشی بودم خوب نمیتوانستم به دنبالشان که مثل جت
میرفتند بروم.
نزدیک بیمارستان نگه داشت و بازهم خودش فرحناز را بغل کرد و دوید.
من وحوریه هم مثل مرغ بال وپر کنده پی اش بودیم.
فرحناز را روی تخت گذاشتند و ازجلوی
چشمانمان بردند.
هرسه ازپشت شیشه دور شدنش را دیدیم.
حوریه:-حالا بچش چی میشه...مطمئنم بچش میمیره.
-خدانکنه بمیره! احمق.
-با اون ضربه ای که خورد؛قطعاً میمیره.
-اولاً که فقط بیهوش شده ثانیاً پسرش بی مادرم میتونه زندگی کنه تو دلت واسه اون
نسوزه.
حوریه با تمسخر نگاهم کرد:
-اونوقت خانوم دکتر از کجا تشخیص دادید بچه پسره؟؟
متعجب نگاهش کردم:
-مگه اسمش پارسا نبود؟ همون که عکسشم نشون داد.
سرتکان داد وگفت:
-بچه توی شکمش دختر بود.امروز فهمیدیم.ندیدی شکمش باد کرده؟
بهت زده نگاهش
کردم.چشمان آبی اش کاسه خون بود
صدای پسر باعث شد برگردم ونگاهش کنم.
دست روی سرش گذاشت وبا ناباوری گفت:
-باردار بودی؟!
حوریه سرتکان داد
...-
-یا امام غریب...
سرش را گرفت ودرمانده روی صندلی های انتظار نشست
حوریه نزدیکم شد
وآرام گفت:
-توی احمق باعث وبانیشی میفهمی؟
حتی توان آن را نداشتم از خودم دفاع کنم فقط به چشمان
سرخ ترسناکش نگاه کردم
...-
-از صبح که فهمیده بچش دختره صدبرابر ترسیده .میفهمی؟ از بی مادری بچش ترسید.از بی
مادری دخترش ترسید.میخواست سقطش کنه،از دوست داشتن میخواست دخترشو سقط کنه.من
نذاشتم.گفتم شاید حرف تو کله ی پوکت بره میفهمی؟
میخواست بچرو بکشه بعدشم خودشو
بکشه بخاطر پارسا.
میگفت مادرش بمیره بهتر از اینه که بره زندان.
دهانم باز ماند.ازقصد پریده بود جلوی ماشین!
-بچش...
انگشت اشاره اش را چند بار روی پیشانیم کوبید وگفت:
-آره! بچش..بچش..بچش..
و با حرص ازکنارم ردشد
نگاهم روی پسر رفت.سرش را دو دستی گرفته وخم شده بود.حسش را درک کردم.یاد آن
روزهای خودم افتادم.تازه او بیگناه تراز من بود.کنارش نشستم:
-عیبی نداره.
انگار که منتظر درددل باشد با چشمهای تر وسرخ نگاهم کرد:
-بخدا قسم من ندیدم چی شد.من اصلا تند نمیرفتم.بخدا...وای...
دوباره سرش را گرفت وخم
شد.
نگاهم روی حلقه ی براقش افتاد:نامزد دارید؟
سرش را چندبار بالا وپائین کرد
-داشتم میرفتم دنبالش ..مثلا فردا عروسیمونه..
-شما مقصر نبودید.
امیدوار اما غمگین نگاهم کرد:
-ممنون که میفهمید اما کی باور میکنه؟ حق عابر همیشه بیشتره...
بی فکری کردم.نمیدانم
سوپرمن شدم.شاید برای همین بود خانمها قاضی نمیشدند:
-شما برید.من دیدم تقصیر دوستم بود.
-چی!؟
-تقصیر اون بود.اون میخواست بچش رو بندازه دیواری کوتاه تر از دیوارشما پیدا نکرد.
ابروهایش
بالا پرید.به سمتم متمایل شد و گنگ و مبهوت چشمانم را کاوید:
-یعنی چی؟! بچه خودشو؟
-بله!
-همین بچشو که تو دلش بود؟
از معصوم حرف زدنش خوشم آمد . حس کردم خیلی پاک باشد
-آره..
مشکلش یادش رفت:
-مگه آدم بچه ی خودشو میکشه؟؟؟؟
بسیار خوشم آمد.از اینکه مرد بود اما اینقدر با احساس
حرف میزد . از اینکه یک جنین هم برایش حرمت داشت وکشتنش را فاجعه میدانست
-گفتید پزشکید،مطمئنید؟؟ مگه از این موارد کم دیدید؟؟
سرش را به دیوارتکیه داد وچشمانش
را بست:
-چرا ندیدم...دیدم...آخه این چه کاریه...
-حالا نمیخواید برید؟ مگه عروسیتون نیست؟
نویسنده:
🌼zed.a🌼
#پارت62
واسه شما درد سر میشه...
-بیخیال برید...
چیزی نمیشه.
دوستم خودشم به هوش بیاد رضایت میده من میشناسمش.
ایستاد
وگفت
-خیلی ممنونم خانوم.پس شماره منو داشته باشید که مشکلی پیش اومد زنگ بزنید.
-نه...برید...مثل اینکه دنبال دردسر میگردید؟! برید...
عقب عقب رفت و درحالی که هنوز گیج
بود برگشت و دورشد
حس آزاد کردنش برایم خوشایند بود,اما عواقبی داشت که تا مدتها در ذهنم ماند.تا مدت ها قلب
و روانم را چرکین کرد.نشسته بودم و خبری از حوریه نبود.پرستار عصبی و پا کوبان نزدیکم شد:
-شما همراه بیماری؟
مبهوت از لحن بیانش ایستادم:
-بله
-چرا حواستون به اون راننده نبود؟! رفته!
-میدونم.خودم گفتم بره.
-چی؟! پس خودتون پاسخگوی پلیس باشید.
و از کنارم گذشت
دنبالش رفتم و گفتم:
-متوجه نمیشم خانوم؟؟ پلیس چی؟؟!
جوابم را نداد و با وارد اتاق شد.با حوریه تماس گرفتم:
-تو کجایی حوری؟! بیا دیگه !
-من نمیام.تو هم برو.شوهرش آدم نیست.
-چی؟!!!! من برم؟! تنهاست حوری! منم تنهام!
-به ماربطی نداره.بنداز گردن رانندهه پاشو برو خونه.
دود از سرم بلند شد
-من فکر میکردم فقط با من مشکل داری!
-فرحناز خودش میدونه شوهرش آدم نیست به ما گیر میده ,ناراحت نمیشه از دستم.قبلا تجربه
شده که نباید منو ببینه.تو هم بیا.
با حرص از بی وجدانیش قطع کردم و نشستم
با خستگی روی صندلی نشستم و یک آن یاد امیراحسان افتادم.فوری گوشی را از کیفم برداشتم
ودیدم که چند پیام و تماس از دست رفته از او دارم.حتماً به شدت نگران بود.
-الو؟
-بهار!!
-سلام
-بهار تو کجایی؟! حالت خوبه؟! بهار کشتی منو!
از کلافگیش تعجب کردم چراکه دراین مدت
زندگی مشترک هنوز نمیدانستم دوستم دارد یا نه
-خوبم نگران نباش
-با ماشینی؟ بهارجان خوبی؟ کجایی؟ صدای چیه اون ؟!
نامی را پیج میکردند
-ببین من بیمارستان
...هستم اما نه واسه خودم نترس,دوستم رو اوردم.
- "یا حسین" ! الآن خودمو میرسونم.
-لازم نیست,جزئیه مشکلش
اما از اینکه دروغ بگویم و رسوا شوم؛فوری تصحیحش کردم
یعنی
راستشو بخوای تصادف کرده.
-وای! تو پشت فرمون بودی؟با من نبود,یعنی بود...باید حضوری ببینمت...
قطع کرد!
یعنی انقدر دوستم داشت؟پس چرا همیشه معمولی رفتار میکرد؟دلم قرص شد.خوشحال از اینکه
رویم حساس است وبرای کمکم میاید ایستادم و قدم زنان منتظرش شدم.سرچرخاندم و دیدم که
یک سرباز ویک افسر به سمتم میایند.
-سلام
-سلام.
-راننده شما بودید؟
-خیر همراه بودم.
-راننده کجاست؟
-مقصر نبود,رفت.
-رفت یا پرش دادید؟
-درسته من گفتم بره.
-شما اشتباه کردید.این رو پر کنید.
-چی ؟؟؟
جواب ندادند و دور تر ایستادند
نام و پیشه را نوشتم و شرح ماجرا را هم به جز نیت فرحناز را نوشتم و این کارِ از روی قصدش را
حواس پرتی ومشکلات روحی ذکر کردم . دلم نمیخواست شوهرش بفهمد از قصدبچه را ازبین
برده . در آخر شماره ى خودم و فرحناز را نوشتم.
-بفرمائید.
پرستار که نمیدانم چرا بامن پدرکشتگی داشت برگه را گرفت
.مأمورین نزدیک شدند
و سرباز گفت:
-آقا الآن میفرستن.
نویسنده:
🌼zed.a🌼
دعای یا علی و یا عظیم 👆👆👆
التماس دعا روزه داران عزیز🌺
قدر لحظه به لحظه ی این روزها رو بدونیم.
@mahruyan123456🍃
کپی مطالب و هر آنچه که در این کانال هست شرعا حرام است .🚫❎
کپی و نشر رمان عشقی از جنس نور حرام است 🚫❎
@mahruyan123456🍃
عزیزان چرا لفت میدین
لطفا دلیل رو به ما بگین
ادمین خوب ما 😍 👈 @rmrtajiii
در خدمتتون هستن
@mahruyan123456🍃
نظر و انتقادی راجب رمان دارین به آیدی زیر مراجعه کنید .👇👇👇
ادمین تبادل و تبلیغات👈 @rmrtajiii
@mahruyan123456🍃