●زندگی را رنگ بزن
" رنگ شادی "🌈
●نگذار او رنگت کند
به " رنگ غم "💔
@mahruyan123456 🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوچهارده:
دو روزی از حرف پدر و پیشنهاد اعجاب برانگیزش گذشته بود که شیرین سراسیمه وارد اتاق شد .
و من مشغول شیر دادن احمد بودم .
دانه های درشت عرق روی صورتش نشان از خبری ناگوار می داد .
دست هایش می لرزید و لب هایش به سفیدی می زد.
جلویم زانو زد و به زور زبان در دهان چرخاند و گفت : کتایون دستم به دامنت !
بیا و برو از اینجا .
بچه ات رو بغل کن و برو ...
یه جایی که دست هیچ کس بهت نرسه .
خیره به مردمک های لرزانش شده و گفتم : چی شده ! چرا این حرفو میزنی شیرین ؟؟!
اتفاقی افتاده که من بی خبرم !!
آب دهانش را قورت داد نگاهی به در نیمه باز اتاقک انداخت و صدایش را کمی پایین آورد و آهسته گفت : دیشب رفته بودم شام ببرم برای خانم بزرگ ( افسانه )
قبل اینکه که در رو باز کنم متوجه صحبت هاش با جمال شدم .
دیگه فهمیدم که کار سخت تر از آنچه هست که فکرش را می کردم و مانند کسی هستم که لبه ی یک پرتگاه ایستاده و پایش روی سنگی لغزنده است و هر آن سقوط خواهد کرد .
چنگی به لباسش زده و با التماس گفتم : چی شنیدی شیرین؟ دارم جون به لب می شم .
دستش را روی دستم قرار داد و محکم فشارش داد و گفت : ترو خدا از من نشنیده بگیر .
لا به لای حرف هاشون شنیدم که ....
نگاهی به احمد انداخت و چشم هایش مملو از اشک شد و گفت : زبونم لال....
می خوان احمد رو بکشن .
تا تنها وارث اموال آقا کمال حمید باشه و بعد هم به زور جمال ترو به دست بیاره .
-چی میگی تو ! وای شیرین دلم می خواد با همین دستام برم جمال رو خفه کنم .
چی از جون من می خواد!
دیگه شک ندارم که مرگ کمال هم زیر سر خود پست فطرتش باشه .
مگه مرده باشم بذارم دست اون عوضی بی همه چیز بهم بخوره .
دلداری ام داد و گفت : نگران نباش ؛ هیچ اتفاقی نمی افته .
فقط هر چه زودتر از اینجا برو .
لب ورچیده و گفتم : آخه کجا برم شیرین !؟
اصلا جایی رو دارم برای رفتن ؟؟
حق خودم هیچی حق این بچه رو می خورن .
من از حق خودم می تونم بگذرم اما از سهم احمد نه .
همون قدری که حمید ارث میبره پسر منم میبره .
فرداکه بزرگ بشه چی جوابش رو بدم .
چشماش رو روی هم گذاشت و با دلگرمی گفت : مهم اینه که خودت و بچه ات رو از این مخمصه نجات بدی .
کتایونی که من دیدم پسری بزرگ میکنه که مانند نداشته باشه .
مقتدر و قوی ....
درست مثل خودت .
مثل پدرش
همین امروز وسایلت رو جمع کن و آخر شب راهی شو .
_من که تنهایی با این بچه نمیتونم جایی برم ، دیشب آقام هم حرف ترو زد .
اگر بریم با هم می ریم .
چشماش از خوشحالی برق زد و بغلم کرد و شانه ام را بوسید و گفت : دلم واست تنگ میشه هم بازی ...
اما چاره ای نیست .
_همیشه جای خواهر نداشته ام بودی شیرین .
کاش تقدیر طور دیگه ای رقم بخوره و باز هم بتونیم کنار هم باشیم .
_همین که یه گوشه از این سرزمین باشی و دلت خوش باشه دور از از این همه هیاهو و جنجال من هم خوشحالم .
محبت فاصله نمی شناسه .
مهم اینه که قلب هر دو مون برای هم می تپه و بهم نزدیکه .
تکانی خورد و نزدیک احمد رفت .
سرش را خم کرده و صورتش را نزدیک احمد برد و آهسته بوسیدش .
هر چند که هیچ کدام دل جدا شدن نداشتیم اما چاره ای جز این نبود .
یکدیگر را دوباره برای بار آخر در آغوش کشیده و با بغضی در ته گلو نشسته و سکوتی تلخ خداحافظی کردیم .
بالاخره شب فرا رسید و مهیای جمع کردن وسایلم بودم .
مادر و پدر هم که از فرط ناراحتی اصلا دل و دماغ صحبت نداشتند و گویی که کشتی شان غرق شده بود .
کاش سر پناهی را داشتم تا خودم به تنهایی بروم و این پدر و مادر پیر و رنج کشیده را به تکاپو و دردسر نیندازم .
خوب می دانستم این رفتن آخر ماجرا نیست و اتابک و جمال الدین به این راحتی ها دست از سر ما بر نخواهند داشت .
پدر آماده شده بود و نگاهی به دور تا دور خانه انداخت و آهی از سر حسرت کشید.
خوب می شد فهمید که به چه می اندیشد .
به سالهای سالی که در این اتاقک عمر و جوانی اش را گذرانده بود .
به خاطرات تلخ و شیرینی که در ذهنش پشت هم ردیف شده بود .
به خدمت های بی منتی که به خان کرده بود و حال این بود دست رنج زحمات چندین ساله اش ...
مادر هم حال خوشی نداشت .
تنها منتظر یک بهانه بود تا بغضش بشکند .
چادرش را روی سرش کشید و لبش را به دندان گرفته و جلو تر از من راه افتاد .
احمد را بغل کرده و دورش را پتو پیچیده تا مبادا نسیم خنک شبانگاهی دلبندم را اذیت کند .
نگاه به صورت سفیدش انداخته ...
روز به روز شباهتش به پدرش بیشتر میشد و داغ دل من تازه تر میشد .
دلم تاب نیاورد و اشک در چشمانم جمع شد.
نمی دانستم روزگار کی قرار بود این جدالش را با من خاتمه بدهد ....
ادامه دارد ...
ـ #سختترین و #خوشبختترین چیزها
این است که کسی در رنجهایش،
در رنجهای ناخواستهاش،
عاشق این زندگی باشد♥️
[👤لئو تولستوی]
@mahruyan123456 🍃
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_133
یڪ ساعت بعد رسیدیم سر خیابون دانشگاہ،پدرم خیابون رو رد ڪرد و وارد ڪوچہ ے حسینیہ شد.
لبم رو بہ دندون گرفتم و شروع ڪردم بہ جویدن.
نزدیڪ حسینیہ رسیدیم،سهیلے دست بہ سینہ جلوے حسینیہ قدم مے زد.
سرش رو بلند ڪرد،نگاهش افتاد بہ ما.
ایستاد،پدرم براش بوق زد،با لبخند سرش رو تڪون داد.
پدرم ماشین رو پارڪ ڪرد و پیادہ شد.
سهیلے و پدرم مشغول صحبت شدن.
ڪت و شلوار آبے نفتے با پیرهن سفید پوشیدہ بود.
موها و ریش هاش مرتب تر از همیشہ بود!
استادم داشت داماد مے شد!
دامادِ من!
مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و پیادہ شد،عاطفہ چشمڪے بہ شهریار زد و گفت:مام بریم.
دستگیرہ ے در رو گرفتم و گفتم:باهم بریم!
شهریار در رو باز ڪرد و پیادہ شد.
عاطفہ هم پشت سرش!
نگاهم بہ شهریار و عاطفہ بود ڪہ چند تقہ بہ شیشہ ے پنجرہ ے ڪنارم باعث شد ڪہ سرم رو
برگردونم.
پدرم بود،در رو باز ڪردم و پیادہ شدم.
پدرم دستم رو گرفت،باهم قدم برمے داشتیم،چند قدم با سهیلے فاصلہ داشتیم.
با دیدن من نگاهش رو دوخت بہ گوشہ ے چادرم و گفت:سلام!
آروم جوابش رو دادم.
دیگہ نایستادم و وارد حسینیہ شدم.
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_134
با لبخند بہ حسینیہ نگاہ ڪردم، برعڪس دفعہ ے اولے ڪہ اومدم سیاہ پوش نبود!
ماہ شعبان بود و حسینیہ هم رنگ ماہ گل بارون و با پرچم هاے رنگ!
چیزے ڪہ قشنگترش مے ڪرد سفرہ ے عقد سفید و نقرہ اے بود ڪہ وسط حسینیہ مے درخشید!
مادرم و عاطفہ همراہ جیران خانم و حنانہ ڪنار سفرہ ے عقد نشستہ بودن.
خانم محمدے با لبخند بہ سمتم اومد و روبوسے ڪرد.
حنانہ و جیران خانم هم اومدن ڪنارمون.
جیران خانم گونہ هام رو بوسید و تبریڪ گفت.
حنانہ با شیطنت گفت:مامان خانم من ڪہ گفتہ بودم عروستو دیدم.
چشم غرہ اے بہ حنانہ رفتم،جیران خانم بستہ ے سفیدے بہ سمتم گرفت و گفت:هانیہ جان برو چادرتو
عوض ڪن!
تشڪر ڪردم و بستہ رو ازش گرفتم،همراہ حنانہ رفتیم گوشہ ے حسینیہ،چادر مشڪے م رو درآوردم و
دادم بہ حنانہ.
بستہ رو باز ڪردم،چادر سفید تورے با اڪلیل هاے نقرہ اے!
هم خونے جالبے با سفرہ ے عقد داشت.
شال سفید رنگم رو مرتب ڪردم،چادر رو سر ڪردم.
رو بہ حنانہ گفتم:چطورہ؟
با ذوق نگاهم ڪرد و گفت:عالے!
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
|🌸✨|
یادت باشه:
اون آدمی که میتونه تورو خوشحالترین آدم زمین کنه
فقط خودتی
@mahruyan123456 🍃
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_135
حنانہ دو سال از من ڪوچیڪتر بود اما روحیہ ے شیطونش بہ یہ دختر نوزدہ سالہ نمیخورد!
دوربینش رو گرفت سمتم و گفت:وایسا!
با خندہ گفتم:تڪے؟
نگاهش رو از دوربین گرفت و گفت:چہ هولے تو! خوبہ چند دقیقہ دیگہ محرم میشید! چند دقیقہ دیگہ
عڪس دونفرہ بخواہ.
بشگونے از دستش گرفتم و گفتم:بچہ پررو!خواهر شوهر بازے درنیار.
حنانہ بے توجہ بہ بشگونے ڪہ ازش گرفتم سریع دوربین رو بالا گرفت و عڪس گرفت!
با لبخند گفت:بفرمایید اینم اولین عڪس دونفرہ!
با تعجب گفتم:وا!
با چشم و ابرو بہ پشت سرم اشارہ ڪرد.
سرم رو برگردوندم،سهیلے چند قدمیم ایستادہ بود.
جا خوردم مثل خنگ ها گفتم:واااا!
سریع دستم رو گذاشتم روے دهنم!
حنانہ شروع ڪرد بہ خندیدن.
سهیلے لبش رو بہ دندون گرفتہ بود،مشخص بود خودش رو نگہ داشتہ نخندہ!
خجالت زدہ خواستم برم پیش بقیہ ڪہ حنانہ گفت:هانے خوبے رنگ بہ رو ندارے!
آروم گفتم:خوبم یڪم فشارم افتادہ.
سهیلے سریع دستش رو داخل جیب شلوارش ڪرد و شڪلاتے بہ سمتم گرفت.
حنانہ نگاهے بهمون انداخت و گفت:خب من برم!
و چشمڪے نثارم ڪرد.
نگاهم رو دوختم بہ دست سهیلے.
آروم گفت:براے فشارتون!
چند لحظہ بعد ادامہ داد:شیرینے اول زندگے!
گونہ هام سرخ شد،آب دهنم رو قورت دادم و شڪلات رو ازش گرفتم.
زیر لب گفتم:ممنون!
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_136
_سلام زن داداش!
سرم رو بلند ڪردم،امیررضا سر بہ زیر چند مترے مون ایستادہ بود.
چادر رو روے صورتم گرفتم و گفتم:سلام!
سهیلے با لبخند نگاهش ڪرد،سریع رفت ڪنار سفرہ ے عقد.
با عجلہ گفتم:منم برم پیش خانما دیگہ!
بدون اینڪہ منتظر جوابے ازش باشم رفتم بہ سمت بقیہ.
بهار هم رسید،محڪم بغلم ڪرد زیر گوشم زمزمہ ڪرد:هانے این برادر شوهرت چند سالشہ؟
آروم گفتم:از ما ڪوچیڪترہ!
از خودش جدام ڪرد و زیر لب گفت:خاڪ تو سرت!
صداے یااللہ گفتن مردے باعث شد همہ بلند بشن.
روحانے مسنے وارد شد،پشت سرش هم پدرم و پدر سهیلے.
سهیلے بہ سمت مرد رفت و باهاش دست داد.
با اشارہ ے مادرم،نشستم روے صندلے.
بهار و حنانہ هم سریع بلند شدن و تور سفید رنگے رو از دو طرف بالاے سرم گرفتن.
جیران خانم دو تا ڪلہ قند ڪوچیڪ تزیین شدہ سمت عاطفہ گرفت و گفت:عاطفہ جون شما زحمتش رو
میڪشے؟
عاطفہ با گفتن:با ڪمال میل،ڪلہ قندها رو از جیران خانم گرفت و پشت سرم ایستاد.
چادرم رو جلوے صورتم ڪشیدہ بودم،روحانے ڪنار سفرہ ے عقد نشست،مشغول صحبت با سهیلے
بود.
هنوز هم نمیتونستم بگم امیرحسین!
سهیلے ڪتش رو مرتب ڪرد و روے صندلے ڪناریم نشست.
استرسم بیشتر شد،انگشت هام رو بہ هم گرہ زدم.
روحانے شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن.
انگشت هام رو فشار میدادم.
صداے سهیلے پیچیید تو گوشم:شڪلات!
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
•♥️🌿•
دریروکهخدابازمیکنه،
هیچکسنمیتونهببنده (;
@mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـ خورشید ، خاکبوس حرمخانۀ شماسٺ...
ای صاحب اجازۀ خورشیـد #السلام✨
ـ امروز هم به رخصتتان می کشم نَفَس
ای #عشق بی نهایت و جاوید #السلام...♥️
@mahruyan123456 🍃