🍃🍃🍃🍃🍃🍃
یک نفر دلتنگ است
يك نفر میبافد
يك نفر ميشمرد
يك نفر میخواند🌹
https://eitaa.com/mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می گفت :
سخت گرفتیم زندگی رو
این قدرها هم نمی ارزید...
https://eitaa.com/mahruyan123456🍃
بوی غریب همراه با حزنی شیرین در شامش پیچید..
کوچه ها عجیب زیبا و دلفریب شده بودند..
رقص پرچم مشکی در باد عجیب دلبری میکرد..
عطری که بدون هزینه ی زیاد و مارک خارجی به جان مینشست فضا را معطر کرده بود..
حالا دلتنگی اش مضاعف و طاقتش طاق شده بود..
گاهی حسادت میکرد که عشق ابدی اش کرور کرور عاشق و بی قرار دارد..
حتی جوانک لاابالی محله که بی بندوباری اش نقل مجالس بود اینک خادم این عشق بود و پذیرایی مجلسش را به عهده داشت..
پیر و جوان و کودک همه با عشق خادم این خانواده بودند..
این چه عشقی ست که بی تلاش و از بدو تولد آتشی به جانش افکنده بود..
اینجا همه چیز حال دیگری داشت
حتی چای این روز ها خوشمزه تر شده
عطر عود و گلاب دلچسب تر شده
حتی رنگ آسمان زیبا تر شده
عاشقانه های این روزها بیشتر از روز های دیگر به جان مینشست
گویی خدا میهمان زمین شده
شاید آسمان به زمین آمده..
بله، حسین با علمدارش به میدان آمده..
السلام و علیک یا اباعبدالله(ع)♥️
#راحله_بانو
https://eitaa.com/mahruyan123456🍃
🤍🦋🤍🦋🤍🦋🤍
🦋🤍🦋🤍🦋🤍
🤍🦋🤍🦋🤍
🦋🤍🦋🤍
🤍🦋🤍
🦋🤍
🤍
#آرزویمحال
#عاشقانهمذهبی
#بهقلمراحله
#کپیحتیباذکرنامنویسندهحرام
#پارت1
ساعت حدودای10شب بودومن هنوزتوی خیابون های تهران آواره بودم.
احساس پشیمونی میکردم ازکاری که کردم
ولی باوجوداین پشیمونی اگه دوباره بخوان زندگیم روخراب کنن همین کارومیکنم
حتما تاالان متوجه غیبتم شدن ودارن دنبالم میگردن.
دلم برای مامانم میسوزه که باید بادوری تنهادخترش سازش کنه.
خونوادموخیلی دوس دارم اما....
همه ی بدبختیام از چهارماه پیش شروع شد.
که عمم زنگ زدو قرارگذاشت فرداشبش بیان ومنوبرای تنهاپسرش که به قول مادرجون از فرنگ برگشته خاستگاری کنن.
اونااومدن وبریدن ودوختن و داشتن تن منه بیچاره میکردن بابام خیلی به من وابسته بود ولی بخاطراینکه عمه فامیل بود وجزعی ازخانوادش.
داشت زندگی منوخراب میکرد هرچی گفتم من نمیخوام کسی گوش نکرد.
من اصن هنوز سنم به ازدواج نمیخوره من میخوام عین قبل خوشی هاموبکنم مهمونی برم بادوستام مسافرت برم ولی کسی گوش نکرد که نکرد.
ومجبورشدم امشب که قراربود نامزدی من باشه
از خونه فرارکنم والانم نمیدونم کجام.
توهمین فکرابودم که صدای چندنفرمنوبه خودم آورد.
سه تاپسرکه معلوم بود ازاون گردن کلفتان.
خشکم زده بود ترس همه ی وجودموگرفت.
یکی ازاون پسرا که انگارتازه متوجه من شدع بود. بایه لبخندکریه بهم نگاهی انداخت و صداشو کفت کرد.
_ممداینجارو یه فرشته وسط جهنم پایین شهرچیکارمیکنه
اون پسر دیگری که کمی لاغرتربود یه نگاه به من کردو گف
_معلومه دیگه داش شهاب اومده امشب قلمروتو نورانی کنه
بعدم هردوهرهر خندیدن ومن بیشترترسیدم
اون یکی دیگری که انگارتوعالمی دیگه بود
انگارداشت فیلم میدید
اصن واکنشی نداشت.
داشتن بهم نزدیک میشدن.
_خب خوشگله اسمت چیه؟
_من....عا...من.
یهواونکه فهمیدم اسمش ممدهست لبخندش بیشترشدوروبه شهاب گفت
_سلطان صداشو پ زبونم داره
بعدم دوباره خندیدن
دیگه موندن جایزنبود یه نگاه بهشون کردم وآروم عقب رفتم که فهمیدن قصدم چیه
قبل اینکه حرکتی کنن پابه فرارگذاشتم.
کپی حتی با ذکرنام نویسنده حرام❌
https://eitaa.com/mahruyan123456🍃
🤍🦋🤍🦋🤍🦋🤍
🦋🤍🦋🤍🦋🤍
🤍🦋🤍🦋🤍
🦋🤍🦋🤍
🤍🦋🤍
🦋🤍
🤍
#آرزویمحال
#عاشقانهمذهبی
#بهقلمراحله
#کپیحتیباذکرنامنویسندهحرام
#پارت2
داشتم میدوییدم جرعت نگاه کردن به عقب رونداشتم
خدایا خدایاخودت کمکم کن بخدااگه نجات پیداکنم توبه میکنم ازهمه ی کارام خدایانجاتم بده
همینجوری داشتم زیرلب باخداحرف میزدم ومیدوییدم یهو پام خورد به یه سنگ و.....
هوففففف افتادم زمین شلوارم از ساق وزانوپاره شده بود ولی فقط ساق پام زخم شد
زخمش عمیق نبودولی چون تاحالا زخمی نشده بودم وباوجودترسم زدم زیرگریه.
دیگه بهم رسیده بودن چندمترفاصله داشتیم فقط
منم نه جونی برای فرارداشتم ونه حس التماس فقط گریه میکردم یهویادالهه افتادم یکی ازهمکلاسی های مذهبی که وقتی براش مشکلی پیش میومدآیت الکرسی میخوند
ولی منکه بلدنبودم.
دیگه ناامیدبودم چشمام روبسته بودم تااین مرگ کمترخودشو به رخم بکشه.
تولحظات آخرکه داشتم پس میوفتادم یهو صداهابیشترشد انگارتعدادشون بیشترشدع چشم هام روبازکردم .
کپی حتی با ذکرنام نویسنده حرام❌
https://eitaa.com/mahruyan123456🍃
🤍🦋🤍🦋🤍🦋🤍
🦋🤍🦋🤍🦋🤍
🤍🦋🤍🦋🤍
🦋🤍🦋🤍
🤍🦋🤍
🦋🤍
🤍
#آرزویمحال
#عاشقانهمذهبی
#بهقلمراحله
#کپیحتیباذکرنامنویسندهحرام
#پارت3
یه پسرخاکی وخولی بود انگارتازه از سرکاربرگشته.
ولی ترسناک نبود. قدش بلند بودوتقریباهیکلی ولاغرترازاونا.
باصداش ازفکربیرون اومدم هنوزداشتم گریه میکردم.
_شهاب توباز یه دختردیدی شل شدی؟
خجالت بکش بابا آبروبرامون نذاشتی
شهاب که انگاربهش برخورده بودباتشر گفت
_د بتوچه مفتش محلی؟کاری به کارمن نداشته باش
اون پسره گفت
_شهاب خودت میدونی اگه بخوام میتونم چیکارکنم پس راتوبکش برو
_شهاب دودل نگاهی به من کرد وگفت ببین بچه امشب در رفتی شب های بعدی هم ببینم میتونی در بری؟
بعدم بااشاره ی سربه اون دوتا گف کع برن بعدم رفتن سه تاشون
حالامن موندم وناجی...
دلم میخواست ازخوشحالی بپرم ماچش کنم.
از ته دلم خوشحال بودم هیچوقت اینجوری خداروحس نکرده بودم.
توهمین فکرابودم که صداشو شنیدم.
_اوهوم....خواهرم این وقت شب جسارتا..اینجا..به نظرتون قدم زدن واقعالازمه؟
این چی میگفت؟اینکه نمیدونست دردم چیه.
هنوز گریم بندنیومده بودم اشکام روپاک کردم
_راستش....من ..من جایی روندارم.
کلی جون کندم تااین یه جمله روبگم.
یکم بهت زده نگام کرد بعدم کلافه دستی تو موهاش کشید
_ینی چی؟
_ینی اینکه تنهام اینجاکسی روندارم.
پسره انگار نمیدوست چی باید بگه که خودم زدم به پررویی مثل همیشه.
_اوممم...میشه امشب ...یعنی ..میشه امشب خونه ی شما بمونم؟
پسره یه نگاه به من کردو رفت توفکر میدونستم داره به چی فک میکنه الان باخودش میگه اینوببرم خونه بگم کیه؟
دیدم هنوز توفکره منم حالم خراب بود وپامم درد میکرد.
_آقای.....چیشد؟امشب به من جامیدین؟
دودل نگاهی به ته کوچه کرد واومدنزدیکم .
_خیلی خب بفرمایید.!
نگاهش هنوز منتظربود تامن پاشم.
اههه فکر اینجاشو نکردم من بااین پا....هوففف
هواداشت سردترمیشد ومن پالتوام باخودم نیاوردم .
کپی حتی با ذکرنام نویسنده حرام❌
https://eitaa.com/mahruyan123456🍃
دوستان و همراهان عزیز مه رویان سلام
عزاداری هاتون مقبول درگاه حق
دوستان از امشب رمان جدید #آرزویمحال به قلم همکارم #راحله جان در کانال بارگزاری میشه
پیشنهاد میکنم بخونید 😍بسیار زیباست .
انشاالله در اسرع وقت ادامه ی #طهورا هم میزارم .
برای پیشرفت و ارتقا کانال و خواندن رمان های زیبا و مذهبی کانال رو به دوستان خودتون معرفی کنید.
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c
گروه نقد و بررسی 👆
#دلآرا
التماس دعا 🙏
https://eitaa.com/mahruyan123456🍃
صبح به ما می آموزد ،
که باور داشته باشیم
روشنایی
با تاریکی معنا میابد ؛
و خوشبختی
با عبور از سختی زیباست.…!
سلام صبحتون بخیر ❤️
https://eitaa.com/mahruyan123456🍃