🌙مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_47 فاطمه با شنیدن این سوال یک هو تمام تنش یخ کرد، سوال سهیل خیلی عجیب
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_48
-تو چند ساله که داری توی این شرکت کار میکنی خانم احمدی؟
+حدود 10 ساله خانم
-از کارتون راضی اید؟
+بله، خیلی
-شنیدم با آقای نادی نسبت فامیلی داری؟
+ایشون شوهر دختر خاله من هستند.
-جدا؟ پس از قبل از اینکه آقای نادی با دختر خالت ازدواج کنه میشناختیش.
+بله، تا حدودی.
-چجوری با هم آشنا شدن؟
مرضیه کمی فکر کرد و با احتیاط گفت:
ما با خانواده آقای نادی روابط خانوادگی داشتیم، اصلا خود ایشون اینجا برای من کار درست کردند، توی یکی از مهمونی هایی که همدیگه رو دیده بودند، آقای نادی از دختر خاله من خوشش اومده بود و بالاخره با هم ازدواج کردند.
شیدا نگاه دقیقی به مرضیه کرد، می خواست ببینه چی تو چشمای مرضیست؟ آیا مرضیه نسبت به سهیل احساسی داشته؟ سهیل با اون همه آزاد بودنش قبلا با این یکی هم سر و سری داشته یا نه؟ اما وقتی نگاه خشک و عاری از
احساس مرضیه رو دید سعی کرد رکتر صحبت کنه.
-شما با ازدواج آقای نادی با دختر خالتون موافق بودید؟
+متوجه نمیشم چرا این سوالات رو میپرسید خانم فدایی زاده
-خیلی زود متوجه میشید.
مرضیه سری تکون داد وگفت:
+من نظری نداشتم، در واقع کسی نظر من رو نپرسید، البته مامانم زیاد راضی نبود و به خالم هم گفته بود، اما بالاخره پافشاری آقای نادی جواب داد و دختر خالم قبول کرد.
-من تعریف دختر خاله شما رو زیاد شنیدم.
+بله، آقای نادی با بیشتر کارمندای اینجا رابطه خانوادگی دارند، بنابراین توی این شرکت همه دختر خاله من رو میشناسند.
-میشه ازت بخوام بهم کمک کنی تا منم دختر خالت رو بیشتر بشناسم؟
+یعنی چی؟
-میخوام در موردش بیشتر بدونم، البته بدون اینکه خودش بفهمه ها!
+چرا می خواید در مورد دختر خالم بدونید؟
-دلیلی جز این نداره که من باید در مورد کارمندانم اطلاعات بیشتری داشته باشم و اگر شما با من همکاری کنید حاضرم مزایای شغلی شما رو افزایش بدم.
مرضیه چشمهاشو تنگ کرد و گفت:
+دختر خاله من که کارمند شما نیست!!!
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456
بیا آقا بدون تو هوا نفس گیره😞
باز هم آدينهای آمد ولی مهدی کجاست!؟
يک نفر ميگفتمهدی جمعهها در کربلاست💔
رو به سویکربلا کردم که فريادشزنم
بازهم با ندبهای از هجر مولادمزنم😭
آمد از سویی ندایی: آی اهل انتظار
اندکیدیگرصبوری،میرسددیداریار😭
#انشاءالله_بزودی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#پارت_25 "زهرا" تاوقتی برسیمخونه از ذوق عروسک داشتم سکته میکردم.خیلی نرم و با
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_26
اون شب مامان اینا خیلی خوشحال و شاد برگشتن و گفتن که کلی بهشون خوش گذشته.تو دلم خودمو لعنت میکردم بخاطر رفتار بچه گانه ام.شاید به ذهن کارن خطور نکنه که به این خاطر نیومدم اما عمه حتما متوجه میشه.
باخودم گفتم زهرا تو قرار نیست با حرف مردم زندگی کنی پس خودتو عذاب نده.تو پشیمون شدی و همینم برای خدا بسه.مهم خداست که میبخشه نه بنده خدا.
رفتم تو تخت خوابم و با ذکر آروم شدم و خوابیدم.
صبح زود بیدارشدم و جزوه به دست از خونه زدم بیرون.تارسیدن به دانشگاه یه دور دیگه ام خوندم و خیالمو راحت کردم.فقط باید زنگ میزدم به آتنا و میپرسیدم ازش که چرا نیومده.
وارد دانشگاه که شدم نسترن،یکی از هم کلاسیا اومد جلوم و گفت:مبارکا باشه خانم دوستتون داره عروس میشه.
باتعجب گفتم:عروس؟!؟!
_بعله مگه خبر نداشتی؟همه دانشگاه میدونن چطور تو نمیدونی؟
با بهت نگاهش کردم وگفتم:نمیدونم.
_آی آی آتنا بی معرفت دوست صمیمیش رو خبر نکرده.خلاصه تبریک میگم فعلا
وقتی ازم دور شد با قیافه ای وا رفته رو نزدیک ترین نیمکت نشستم.آتنا داشت ازدواج میکرد و من خبر نداشتم؟چرا من باید آخر ازهمه بفهمم؟منی که دوست صمیمیش بودم!
ازش دلخور شدم اما باخودم گفتم حتما دلیلی داره بهتره بعد امتحان بهش زنگ بزنم.از قران و ائمه یاد گرفته بودم کسی رو زود قضاوت نکنم.
امتحانمو که دادم اومدم بیرون دانشگاه و شماره آتنا رو گرفتم.
_جونم دوست جونی؟
_سلام عروس خانم چطوری؟
صداش درنیومد.میدونستم حتما کلی شرمنده شده.برای همین به روش نیاوردم و با شوخی گفتم:ترسیدی ازت شیرینی بخوام نامرد که خبرم نکردی؟
_بخدا آجی اصلا خبری نیست تازه امشب خاستگاریه.برای همین موندم خونه کمک کنم به مامانم.خبر چطوری به گوشت رسید؟
_مثل اینکه یکی کل دانشگاه رو پر کرده.ازدواج دانشجویی همینه دیگه.
بعدم خندیدم.
_بخدا شرمندتم زهراجون اصلا هیچی نشده بود که بهت بگم.میخواستم امشب بعد رفتنشون بگم که خبردار شدی.مسبب این اتفاقو میکشم بخدا
_حرص نخور تپلی من فداسرت فعلا به علیرضا خان برس که بدجور خرابته.
بعدم زدم زیر خنده اما کنترل کردم خودمو.یکم دیگه که حرف زدیم،خداحافظی کردم و اومدم برم داخل دانشگاه که یکی جلوم سبز شد.
_به به خانم باقری.احوال شما؟
از پسرای دانشکده بود و خیلی پاپیچ میشد.
با چادر رومو گرفتم و گفتم:ممنون خوبم.امرتون؟
_منم خوبم مرسی ممنون لطف دارین.
فکر میکرد به این ادا اصولاش میخندم.
خیلی جدی گفتم:حالتونو نپرسیدم گفتم امرتون؟
_عرضی نیست بانو.خواستم احوالی بپرسم.
اگه بحث آبرو و احترام نبود جواب دندون شکنی بهش میدادم.
ازجلوش رد شدم و وارد دانشگاه شدم.
@mahruyan123456
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_27
از کلاسای اون روز هیچی نفهمیدم از بس هواسم پیش آتنا بود.خوشبختیش آرزوم بود اونم با کسی که لیاقتش رو داره.میدونستم علیرضا پسر فوق العاده خوبیه و دوستم رو خوشبخت میکنه.خداروشکر که یکی پیدا شد این تپل مارو بگیره.
کلاس که تموم شد سریع رفتم خونه و به مامان اینا هم گفتم که واسه آتنا خاستگار اومده.اوناهم کلی خوشحال شدن.فقط محدثه مثل همیشه هیچ عکس العمل خاصی نشون نداد.اصلا دو روز بود باهام لج شده بود و محلم نمیداد.نمیدونم چرا اما خیلی رو اعصاب بود.تاشب بیکار بودم برنامه ای هم نداشتیم برای بیرون رفتن برای همین پای لب تابم کانالای مذهبی رو چک میکردم و مداحی گوش میدادم که مثل همیشه محدثه خانم سرزده وارد اتاق شد.
با غر غر گفت:اه خسته نشدی از بس خدا و پیامبر خوندی؟آدم حالش بد میشه دیگه یک آهنگی چیزی!خسته نشدی از بس غم و غصه گوش دادی؟چیه هی حسین و حسن؟
میدونستم از یک چیزی ناراحته و دق و دلیش رو داره سر من خالی میکنه.
_محدثه خانم اینایی که میگی همشون اعتقاد منن.این حسین و حسن نوه های پیغمبر منن.حق توهین نداری بهشون.
_خب بابا تو ام وقت گیر آوردی نصیحت دینی میکنی.
_اینا نصیحت نبود تذکر بود.خب حالا کارتو بگو.از چی ناراحتی باز انقدر غرغر میکنی؟
_زهرا شد یه بار مثل ادم باهات درد ودل کنم؟
_نه چون خودت نمیخوای؟اصلا چند روزه باز باهام لجی نمیدونم چه گناهی کردم؟!
کمی این دست و اون دست کرد و گفت:زهرا من...من..
_توچی؟
_من برای اولین بار...حس میکنم..
ازاینکه حرفشو نمیزد اعصابم بیشتر خورد میشد.
_خب بگو دیگهههه.
_حس میکنم عاشق شدم.
لبخند محوی زدم.عشق؟!مگه میدونی عشق چیه خواهر من؟عشق به این هوسای زود گذر امروزه نمیگن.عشق مثل زیارته،مقدسه،باید طلبیده بشی.
بایک نگاه عاشق شدن،با یک رفتن فارق شدن رو میاره.
_عاشق؟
_آره..حالا چیکارکنم؟
_لابد تو نگاه اول عاشق شدی؟
_خب...آره
خندم گرفت.اصلا مگه میشه تو یک نگاه عاشق شد.
_لابد عاشق کارن شدی!؟
دستاشو بهم مالوند و گفت:آره.
از استرس و دلشوره رنگش پریده بود.شایدم واقعا دوسش داشت کسی چه میدونه!؟
رفتم جلو دستای یخ زده اش رو گرفتم و گفتم:امشبو استراحت کن فردا حرف میزنیم زیاد حالت خوب نیست عزیزم.
بایک قرص مسکن راهی اتاقش کردم و تا وقتی بخوابه پشت در اتاقش موندم.
وقتی هم خوابید باخیال راحت برگشتم تو اتاقم.
@mahruyan123456
#سلام_امام_زمانم 💚
یاایها العزیز
هرروزم را
باسلام به شما زیبا مے ڪنم
ڪاش یڪ روزم
بادیدن روے ماهتان زیباشود
سلام اے زیباترین آقا
🦋صبحت بخیر آقا 🦋
@mahruyan123456
❖
🍂شهریور 🍂
چه "عاشقانه" روزهایش
را ورق می زند
تا برسد به "پاییز"🍂🌷
مجالی نیست...
باید رنگ ها را
مهمان برگ ها کرد
"پاییز می آید"
و باز شهریور می ماند
و عاشقانه هایش...🍂🌷
@mahruyan123456
#شنبههاینبوی
🌱آیه آیه همه جا عطر جنان می آید...
🌱وقتی از حُسن تو صحبت به میان می آید...
🌱جبرئیلی که به آیات خدا مانوس است...
🌱بشنود مدح تو را با هیجان می آید...
@mahruyan123456
🌃 رمان شهر آشوب 🌃
نویسنده: فاطمه اشکو
ژانر : #اجتماعی #عاشقانه
تعداد صفحات : 481
خلاصه :
دو قطب تو این داستان نقش آفرینی میکنن،
قطب منفی: دختری به نام رها، که رها شده، از اجتماع، از خوب بودن، از آدم بودن، هیچی براش مهم نیست، به هرچی میخواسته رسیده، پول، خوشگلی، شهرت، زندگی اما….. یه جورایی خوشحال نیست و هرکاری میکنه به این هدفش نمیرسه تا اینکه…..
قطب مثبت: مردی به اسم سامان ( سام)، دندانپزشک، بسیار خوش اخلاق و البته مومن، با عقاید ِ مذهبی خاص خودش…. تو دنیایی زندگی میکنه که جایی برای ِ رهای ِ داستان نداره اما...
#پایان_خوش
❌ کپی ممنوع ❌
@mahruyan123456