عجیـبترینچیـزیکہ
منتابہحـالدیـدهام
اینبودهڪه
چرابعضـیها
اینقـدردیر
دلشـانبرایامـامزمـان{عج}
تنگمیشـود ..
#شهیدصدیقی :)
#ڪلام_شهید
@mahruyan123456
[• #شهید_زنده •]
گاهی فقط یک نفر نیست
اما انگار
تمام جهان خالیست
خالی و پریشان...
#سردارشهید
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡__🍃🌸🍃__♡
جانی همه داغ انتظار است مـــــرا
چشمی همه دم ستاره بار است مـــــرا
از بس که گل لاله به دامن دارم
امید شکفتن بهار است مـــــرا . . .🍃🌸
#سـلام_آقا💕
#امام_زمانم☀️
@mahruyan123456
@mataleb_mazhabi313 .mp3
1.65M
🍃خدای من ای خدای من
🍃در بگذر از جرم و گناه و خطای من
🍃در دل تار شبم به توبه در تاب و تبم
🍃مرا نگر که نام تو دارم بر لبم
⏯ #آوا_نوا
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_56 سهیل که لباسش رو عوض کرده بود گفت: -به سلامتی ، همین جوری به یکی
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_57
با وجود تمام اتفاقاتی که افتاده بود اما هنوز هم شک و دو دلی بدی توی وجود فاطمه بود که آیا سهیل بهش دروغ
گفته بود که دیگه با هیچ زنی رابطه نداره؟ ... اما مطمئن نبود و دوست نداشت برای چیزی که مطمئن نیست سهیل رو توبیخ کنه.
فرداش سها با دیدن شیدا فدایی زاده توی کارگاه چشماش رو ریز کرد و به فکر فرو رفت. رو به آقای اصغری کرد
و گفت:
+این خانوم رو میشناسید.
آقای اصغری که روی صندلیش نشسته بود نیم خیز شد و گفت:
- کی رو میگید؟ خانم فدایی زاده؟
+بله همونو میگم.
-آره میشناسمش، اون و برادرش یک کارگاه صنایع دستی دارند و مثل ما تو کار تابلو فرشن.
+خب؟ اینجا چیکار میکنن؟
-برادرش با آقای خانی دوستن، گاه گاهی میان اینجا، قراره با همکاری هم نمایشگاه بزنیم، شما مگه خبر ندارید؟
+همون نمایشگاه تابلو فرشی که توی جلسه یک ماه قبل صحبتش شده بود؟
--آره همون
+یعنی مسئول کارگاه چشمه خانم فدایی زادست؟
-چرا انقدر با تعجب سوال میپرسید، بله خانم فدایی زادست، لولو خورخوره که نیست
سها اخمی کرد و گفت:
-از کجا میدونید نیست؟
بعد هم مشغول کارش شد، آقای اصغری از بالای عینکش نگاهی به سها انداخت و متعجب نگاش کرد، اما چیزی
نگفت و مشغول کارش شد.
سها دیگه چیزی نگفت، اما حالا کاملا می تونست دلیل ناراحتی دیروز فاطمه رو درک کنه، چون دقیقا توی تولد
ریحانه هم فاطمه با دیدن شیدا حسابی بهم ریخته بود.خدا رو شکر میکرد که فاطمه امروز نیست، وگرنه با دیدن این
دختره بازم قاطی میکنه، گرچه دیگه کاملا مطمئن شده بود که سهیل و خانم فدایی زاده سر و سری با هم دارند که
فاطمه اینقدر بهش حساسیت داره، با خودش گفت:
+ای سهیل نامرد ...
بعد هم از جاش بلند شد و به بهونه ای الکی از اتاق رفت بیرون تا سر از کارشون در بیاره، البته تمام تلاشش رو کرد
که با شیدا رو به رو نشه، چون شیدا هم سها رو میشناخت و توی تولد دیده بودتش. نمیدونست شیدا از اینکه فاطمه توی این کارگاه کار میکنه خبر داره یا نه،
با خودش گفت:
+آقای اصغری که گفت شیدا و داداشش خیلی وقته که باآقای خانی آشنان، پس اومدنشون اینجا ربطی به فاطمه نمی تونه داشته باشه، بعدش هم مطمئنا اونی که پا شده اومده تولد ریحانه،
اگر میدونست من و فاطمه اینجاییم میومد و یک سری میزد، احتمالا خبر نداره، خدا رو شکر فاطمه یک
هفته مرخصی گرفته و توی مدت نمایشگاه اینجا نیست.
بعد هم نفس راحتی کشید و به این فکر کرد که خودش چجوری از زیر کار در بره که آقای اصغری با یک پوشه
بزرگ اومد پیشش و مسئولیت سها رو توی نمایشگاهی که از پس فردا باز میشد توضیح داد،
سها هم ناراحت به آقای اصغری گفت:
+نمیشه من توی این نمایشگاه نباشم؟
-نباشید؟! شما مسئول روابط عمومی اید، شما نباشید کی باشه؟
+خوب شما که هستید
-ربطی نداره، من وظایف خودم رو دارم
سها هم آروم شروع کرد به در آوردن ادای آقای اصغری و زمزمه کرد:
+ وظایف خودم رو دارم... ایش
آقای اصغری که صداش رو شنیده بود برگشت و گفت:
-از زیر کار در رفتن در شان خانومی مثل شما نیست.
+در شان خانمی مثل من هست که توی روابط عمومی کار کنم اما در جریان کارهای نمایشگاه نباشم و دو روز مونده
بهم خبر بدن؟
-نخیر، اما شما تازه کارید و توی این مدت تقریبا در حال آموزش دیدن بودید
سها خیلی آروم و زیر لب گفت: باشه بابا، ول کن
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_58
چاره ای نبود، پوشه رو گرفت و مشغول مطالعه شد که آقای خانی جلوی در ظاهر شد و چند تقه به در زد.
سها و آقای اصغری هر دو به سمتش برگشتند و سلام کردند.
محسن هم جواب سلامشون رو داد و وارد شد و رو به سها گفت:
-بفرمایید بشینید، امروز برگه مرخصی خانم شاه حسینی رو دیدم، اتفاقی افتاده؟
+بله، صبح شما تشریف نداشتید، من درخواست رو تنظیم کردم و دادم مش رجب بذاره روی میزتون. ایشون
تصادف کردند.
محسن ابرویی بالا انداخت و گفت:
- تصادف؟ با چی؟ کِی؟
+دیروز تصادف کردند، از جاده منحرف شدن و به گارد ریل ها خوردند، بیل بورد تبلیغاتی ای هم که اونجا بود افتاد
روی ماشینشون.
-چه وحشتناک؟ خودشون که چیزیشون نشد؟
+نه خدا رو شکر، فقط پاشون شکست و یک کم هم ضرب دیدگی داشتند، در واقع میشه گفت معجزه براشون رخ
داد.
محسن سری به تایید تکون داد و گفت:
- خدا رو شکر که چیزیشون نشد، حیف شدکه توی این نمایشگاه نمی تونن حضور داشته باشن. سلام من رو بهشون برسونید و بگید اگر نمونه کاری دارند که میخوان توی نمایشگاه قرار بگیره،
بفرستند.
+باشه، چشم.
محسن لبخندی زد و خواست بره بیرون که سها گفت:
+ببخشید آقای خانی، میشه من هم یک هفته نیام؟
محسن که تعجب کرده بود، گفت:
- نیاید؟ شمام توی اون تصادف بودید؟
سها که حرسش گرفته بود گفت:
+نخیر من مشکلی دارم.
-متاسفانه حضور شما ضروریه.
سها که از جمله قاطعانه محسن سر خورده شده بود گفت:
+باشه.
محسن ریز بینانه نگاهی به سها انداخت و گفت:
- نکنه با نبود زن داداشتون احساس غریبی میکنید اینجا؟
+نخیر، با بودن کسان دیگه ای احساس غریبی میکنیم
محسن خنیدید وگفت:
-منظورتون کیه؟
+هیچی آقای خانی، نادیده بگیرید.
بعد هم نشست سر جاش و بدون توجه به محسن شروع کرد به ورق زدن پوشه.
آقای اصغری و محسن نگاهی به هم انداختند و شونه ای بالا انداختند.
کارهای نمایشگاه خیلی زیاد نبود، تقریبا همه چی آماده بود چون سابقه برگزاری نمایشگاه رو داشتند و برای همین هم وسایل و هم جا و مکانش آماده بود، دعوت نامه ها هم از یک ماه قبل فرستاده شده بود و فقط میموند چیندن که شیدا چند نفر رو برای این کار مامور کرده بود، سها که تا به اون لحظه تمام تلاشش رو کرده بود تا شیدا نبینتش، دیگه چاره ای نداشت جز این که بره و خودش رو به شیدا معرفی کنه، با خودش گفت:
-اه، این خانی هم عجب آدم گیریه ها، خوب نمی خوام ببینمش اونو ... اه
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_59
اما مجبور بود، برای همین خودش رو مرتب کرد و به سمت محل نمایشگاه رفت.
شیدا که از دور سها رو میدید با
دیدن این قیافه آشنا به فکر فرو رفت، خیلی زود یادش اومد که سها رو کجا دیده، اما متعجب به سمتش رفت و با
لبخندی گفت:
-سلام سها جان
+سلام عزیزم، خوبی؟
-ممنون، تو کجا اینجا کجا
سها که کلافه بود پوفی کرد و گفت:
+متاسفانه مدتیه که توی این کارگاه کار میکنم؟
شیدا ابروی تکون داد و گفت:
- خوبه. خیلی از دیدنت خوشحالم
سها جوابی نداد و به اطراف نگاه کرد که دوباره شیدا گفت:
-فاطمه جون چطوره؟ آقا سهیل؟ علی و ریحانه؟
سها بی حوصله گفت:
+ خدا رو شکر کل فامیل حالشون خوبه عزیزم، با اجازتون من دیگه برم به کارم برسم.
شیدا که رفتار سرد سها رو دیده بود توی دلش گفت:
-عین داداشش آدم لج باز و کله شقیه.
با دیدن سها یاد پروژه و سهیل افتاد، بالاخره سهیل پروژه رو قبول کرده بود و داشت زمینه های کار رو فراهم میکرد، شیدا هم از این که نقشش گرفته بود خوشحال بود، دیگه سهیل مجبور بود به خاطر پروژه هم که شده دائم
با شیدا در تماس باشه و بهش گزارش بده، از طرفی تو چنگش بود و دیگه نمی تونست وسط پروژه از اون همه موقعیتی که به دست می آورد چشم بپوشه. شیدا حتی دقیقا زمان مناسب برای به چنگ آوردن سهیل رو هم میدونست و فقط منتظر بود...
***
نمایشگاه به خوبی و خوشی برگزار شد و جمع شد، همه چیز مرتب بود، بعد از اتمام نمایشگاه شیدا دیگه توی کارگاه نیومد، فاطمه هم که مرخصیش تموم شده بود، برگشت سر کارش، سها هم قضیه شیدا و ارتباطش با کارگاه رو برای فاطمه توضیح داد، که باعث شد فاطمه آروم بشه و حداقل مطمئن بشه سهیل این وسط کاری نکرده.
اما کارهای پروژه سهیل به قدری سنگین بود که سرش شلوغ بود، شبها دیر می اومد خونه و صبح زود هم میرفت سر کار، پروژه سنگینی بود، فاطمه هم که در جریان پروژش بود اینو در ک میکرد، برای همین سعی میکرد همه چیز برای شوهرش محیا باشه و دغدغه فکری ای نداشته باشه، تا اینکه بعد از یک ماه که قرار بود سهیل بیاد دنبالش تا برن گچ پاشو باز کنند، سهیل بدقولی کرد.
قرار بود ساعت 5 بیاد، اما ساعت از 6 هم گذشته بود، فاطمه تلفن رو برداشت و به موبایلش زنگ زد. سهیل گوشی رو برداشت و گفت:
- سلام
+سلام ، سهیل میدونی ساعت چنده؟
-نه، چنده؟
+6 و ربع، قرار نبود 5 اینجا باشی که بریم گچ پامو باز کنیم
-آخ، یادم رفت. الان میام
در همین لحظه فاطمه صدای زنی رو شنید که از اون ور خط داد زد، نه الان نرو، کار داریم.
سهیل فورا گفت:
-لباس بپوش میام الان
فاطمه نمی تونست حرف بزنه و حتی وقتی سهیل بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد، همچنان بدون حرکت ایستاده بود. بالاخره خودش رو جمع و جور کرد و لباس پوشید و منتظر روی مبل نشست تا بعد از یک ساعت سهیل زنگ در خونه رو زد و از توی آیفون گفت: - بیا پایین
نویسنده:
#مشکات
@mahruyan123456
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_60
فاطمه هم لنگان لنگان از پله ها پایین رفت و توی ماشین نشست و سلام کرد
سهیل که احتمال میداد فاطمه صدای شیدا رو شنیده باشه،درحالی که ماشین رو روشن میکرد و حرکت میکردند
گفت:
- شرمنده ام که دیر شد، سر پروژه بودیم و این خانمهای مهندس نمیذاشتن بیایم، من نمیدونم کی گفته زن ها
هم باید توی این جور پروژه ها کار کنن.
فاطمه لبخندی زد و گفت:
+این خانومها خونه زندگی ندارن
-نمیدونم والا ، حتما ندارن دیگه.
+مرضیه هم توی پروژتون هست؟
--همه واسه این پروژه دارن کار میکنن، پروژه سنگینیه.
+دیدیش بهش بگو یک سری به ما هم بزنه
-زیاد نمیبینمش. من اکثرا سر زمینم، اون توی شرکته.
فاطمه با خودش تکرار کرد:
+ سهیل راست میگه، اونجا همه مرد که نیستند، چرا اینقدر دل نگرونی، دل نگرونی تو که فایده ای نداره، بهتر الکی فکرتو مشغول نکنی
.
بعد هم ناخود آگاه لبخندی زد و گفت: +الان دو سال و نیمه که همش دل نگرونم ... چه زندگی ای ... کاش منم مثل زنهای دیگه میتونستم آروم و بی دغدغه زندگی کنم نه اینکه تا صدای یک زن رو شنیدم اینجور تنم بلرزه ...
سهیل که متوجه لبخند فاطمه شده بود گفت:
-به چی فکر میکردی؟
+چیز مهمی نبود ... راستی من میترسم گچ پامو باز کنم ها، باید برام بستنی بخری
-باش تا برات بخرم، زدی ماشینمو داغون کردی، زدی پای عزیزترین کسم توی زندگی رو داغون کردی، کلی
خسارت مالی انداختی رو دستم، اون وقت بستنی هم میخوای؟
+ نخری پامو باز نمیکنم
-مگه دست خودته، یه کاری نکن که اره برقی رو از سر زمین بیارم خودم گچ پاتو باز کنم ها.
هردو خندیدند و از ماشین پیاده شدند ...
+چی؟
-متاسفم خانم احمدی، این به ما ابلاغ شده
+مگه الکیه؟ کی این دستور رو داده؟
-از هیئت رئیسه رسیده.
مرضیه متعجب به حکمی که توی دستش بود نگاهی انداخت، باورش نمیشد حکم اخراجش توی دستشه، اونم بعد از
ده سال کار کردن توی این شرکت و جون کندن.
به خانم سهرابی گفت:
+ من کجا میتونم شکایت کنم؟
-برید پیش آقای خسروی
مرضیه با عصبانیت رفت پیش آقای خسروی و دلیل این کارشون رو پرسید، آقای خسروی هم کلافه از تصمیمات
یکهویی این خانم رئیس تازه از راه رسیده حوالش کرد به سمت خانم فدایی زاده.
مرضیه اجازه خواست و وارد اتاق شیدا شد و گفت:
-خانم فدایی زاده من میخوام بدونم چرا من رو اخراج کردید؟
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456
🌺🍃
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم...
☘ #حافظ
❖ @mahruyan123456
#اللهم_الرزقنا_کربلا
میگویند: کربلا قسمت نیست، دعوت است!!
خدایا …
من معنی قسمت و دعوت را نمیدانم!
اما تو …
معنی طاقت رامیدانی، مگر نه؟
دل من لک زده تا کنج حرم بنویسند
مرغکی ناله کنان میل پریدن دارد 😔💔
#اللهم_الرزقنا_حرم
@mahruyan123456