eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
تا در دل من قرار كردي دل را زِ تو بی قرار ديدم ... 🌱 @mahruyan123456
💍♥️ میگـن : حلقهٔ ازدواج را به این خاطر در انگشت چهارم در دست چپ میپوشند که : یک رگ مستقیماً از انگشتِ چهارم به قلـب شخص می رسد و آنرا" vena amoris " یا رگِ عشق میگویند 👸🏻👸🏻👸🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @mahruyan123456
دوستان عزیز ✨🌹 باز هم با عرض پوزش نویسنده نتونستند پارت طهورا رو اماده کنند و به جاش دو پارت از رمان عبور زمان داریم ☺️ انشالله مانند دفعه قبل فردا شب پارت های جبرانی قرار میگیره😍😍 ممنون از همراهی گرم شما 🍃🍃 @rmrtajiii آیدی برای بیان نظرات👈🏻
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌صد‌و‌بیست‌و‌هشتم لحظه‌ی آخر یادم آمد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 وارد اتاق راستین که شدیم راستین موضوع را با آقا رضا درمیان گذاشت. آقا رضا اخم‌هایش در هم رفت و نفسش را با صدا بیرون داد. همان موقع گوشی‌ام زنگ خورد. آقای صارمی بود گفت که برادرخانمش گفته فردا شب می‌توانم برای دیدنش بروم. البته در یک مهمانی که همه هستن می‌توانم نیم ساعتی با او صحبت کنم. نگاهی به راستین انداختم و پرسیدم: –پس من با مدیر شرکت میام. صارمی گفت: –فعلا تنها بیایید. حرفهاتون رو بزنید اگر با اون چیزهایی که گفتید موافقت کرد یه جلسه خصوصی‌تر با مدیر شرکتتون میزاره. –باشه، پس آدرس رو برام پیام بدید. خوشحال خداحافظی کردم و به راستین جریان را گفتم. آقا رضا اخمهایش غلیظ‌تر شد. با خودم فکر کردم شاید از شراکت آقای صارمی ناراحت شده. برای همین پرسیدم: –آقای بهری اگر به خاطر قضیه‌ی شراکت آقای صارمی ناراحت هستید ما یه درصد خیلی کمی از سود بهش می‌دیم. شریکش نمی‌کنیم خیالتون راحت باشه. حالا این نامزد برادر من یه چیزی همینجوری بهش گفته. نوچی کرد و دستی به موهایش کشید و گفت: –موضوع این چیزا نیست. من و راستین سوالی نگاهش کردیم. دستش را روی میز کشید و رو به من گفت: –دیگه شما زحمت نکشید به جای شما راستین یا من می‌ریم باهاش صحبت می‌کنیم. –بله، اصلا باید بیایید من که تنهایی نمیشه برم. ولی الان نه، این دفعه خودشون سپردن خودم تنها برم. من خودمم به آقای صارمی گفتم که دفعه‌ی دیگه با آقای چگینی میرم. نگاهش را روی کیفم نگه داشت و گفت: –منظورم اینه که، شما کلا دیگه نیازی نیست جایی برید، دیگه صحبت کردید ممنون. بقیش رو... راستین حرفش را برید و گفت: –مگه چه اشکالی داره؟ احتمالا یه مهمونی دوستانس به خانم مزینی گفته بره دیگه. شاید از شرکتهای دیگه یا کارکنان خود شرکت هم باشن فرصت خوبیه... نگاه تیزی به راستین انداخت که باعث شد راستین تعجب کند. –تو براتی رو نمی‌شناسی؟ مگه من مُردم که خانم مزینی رو می‌فرستی واسه این کارا؟ اصلا بره اونجا چیکار کنه؟ معلوم نیست اونجا چه جور جایی هست، درسته یه خانم بره اونجا؟ وقتی تو هستی چه نیازی... صدای پیام گوشی‌ام باعث شد نگاهی به صفحه‌اش بندازم. صارمی آدرس را فرستاده بود. راستین که انگار تازه متوجه‌ی منظور آقا رضا شده بود گفت: –آهان از اون جهت میگی؟ رضا دیگه زیادی سخت می‌گیری. چه جور جایی میخواد باشه، احتمالا یکی واسه چاپلوسی به یه سری آدم مفت خور میخواد شام بده دیگه، احتمالنم تو یه رستورانی جایی... من بین حرفش پریدم و گفتم: –نه گفتن تو ویلای یه بنده خدایی دعوت دارن، خونشونم لویزان، اونوراست. ایناهاش آدرس رو فرستادن. گوشی را به طرف راستین گرفتم. آقا رضا فوری بلند شد و سرش را به سر راستین چسباند و صفحه‌ی گوشی را نگاه کرد. با خواندن آدرس ابروهایش بالا رفت و سرزنش وار به راستین نگاه کرد و بعد رو به من گفت: –لطفا آدرس رو برای من بفرستید من خودم میرم. راستین گفت: –تو که صارمی رو نمی‌شناسی. –براتی رو که می‌شناسم، همین کافیه. بعد رو به من گفت: –شما اصلا خانوادتون اجازه میدن که شب پاشید برید جایی که اصلا نمی‌دونید چه‌جور جایی هست؟ راستش به این موضوع فکر نکرده بودم، اگر بگم برای کار میرم شاید... حرفم را برید: –نه دیگه، خودم میرم. به خانوادتونم نیازی نیست چیزی بگید. سرم را به علامت تایید کج کردم و به طرف اتاقم راه افتادم. دیگر در اتاق خودم تنها بودم و این برایم خوشایند بود. کارهای آقارضا کمی برایم عجیب بود. البته حساسیتش را روی اینجور مسائل دیده بودم و فقط در مورد من اینطور نبود گاهی روی رفتار خانم بلعمی هم حساسیت نشان می‌داد. @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 **** شبی که قرار بود رضا برای دیدن براتی برود، گفتم: –رضا همین که کارت تموم شد بهم زنگ بزن ببینم چه خبر بوده ها. او هم قبول کرد. نزدیک غروب بود که به طرف زیرزمین رفتم تا خودم را سرگرم کنم. شعری را که اُسوه نوشته بود را چند حرفش را روی چوب درآورده بودم. ارّه مویی را برداشتم تا بقیه‌ی کارم را ادامه بدهم. نمی‌دانم چرا ولی از این شعر خیلی خوشم آمده بود. قلب چوبی را هم حسابی صیغل داده بودم. خیلی زیبا شده بود. با صدای پیامک گوشی‌ام بازش کردم. دوباره پری‌ناز بود. نمی‌دانم چرا دست از سرم برنمی‌داشت. به خاطر کارهایی که کرده بود آنقدر از او دلزده شده بودم که حتی نمی‌خواستم صدایش را بشنوم. چرا باید صدای یک خائن را بشنوم که نه تنها به من بلکه به وطنش هم خیانت کرده بود. وقتی می‌دید تلفنهایش را جواب نمی‌دهم مدام پیام می‌فرستاد. بلاکش می‌کردم نمی‌دانم چطور به یک هفته نرسیده به شماره‌ی دیگری پیام می‌داد. انگار از نظر مالی وضع خوبی داشت. گوشی‌ام را بستم و به کارم مشغول شدم. نیم ساعتی گذشت که صدای نورا را از راه پله شنیدم. –می‌تونم بیام پایین؟ بلند شدم. –بله بفرمایید. نورا با یک کاسه و ملاقه وارد شد. دستم را دراز کردم. –بدین من براتون سیر ترشی برمی‌دارم. لبخند زد. –دیگه اینقدرم مردنی نشدم. –نگید اینجوری، خدا نکنه. جلوی دبه‌ی بزرگ سیرترشی روی پا نشست و گفت: –اینم دیگه آخراشه. –نورا خانم الان تو گرما چه وقت سیر ترشیه؟ در دبه را محکم کرد و گفت: –حنیف هوس کرده، البته منم خیلی دوست دارم. ما چون اونجا که بودیم از این چیزا نداشتیم حسرت به دلیم دیگه. از همین نشستن و برخاستن به نفس نفس افتاد. صندلی را کنارش گذاشتم. –بشینید. یه نفسی تازه کنید بعد پله‌ها رو برید بالا. روی صندلی نشست. همان موقع صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. شماره‌ از خارج کشور بود. رد تماس دادم. نورا پرسید: –پری‌نازه؟ –آره دیگه ول کن نیست که... آهی کشید و گفت: –میگم آقا راستین زودتر ازدواج کنید تا هم خودتون سر و سامون بگیرید هم پری‌ناز دیگه امیدش قطع بشه. –من ازدواجم کنم اون ول کن نیست، انگار مشکل روحی روانی پیدا کرده. –نه، دخترا اونجوری نیستن، همین که بدونه ازدواج کردی دیگه زنگ نمیزنه. پوزخند زدم. –اون دخترای قدیم بودن نورا خانم. وگرنه من بهش گفتم نامزد کردم. کو مگه بی‌خیال میشه. بی‌خیال گفت: –خب چون می‌دونه الکی یه چیزی گفتید. –نه‌بابا الکی چیه، بین خودمون باشه بهش گفتم با اُسوه خانم نامزد کردم. حبه‌ سیری که از کاسه برداشته بود تا بخورد در دستش خشک شد و پرسید: –واقعا؟ –اهوم، تازه به اُسوه خانمم پیام میده. سرش را پایین انداخت: –کاش حالا اسم اُسوه رو نمیاوردید یه وقت حرفی چیزی بهش میزنه ناراحتش می‌کنه. –اتفاقا فکر کنم گفته، البته از پیامهایی که بهم داد فهمیدم. ولی اُسوه خانم کلا جوابش رو نداده چون فکر کرده پری‌ناز از خودش میگه، اعتمادی به حرفهاش نداره. ملاقه را کمی در دستش چرخاند و گفت: –میگم آقا راستین، اُسوه خیلی دختر خوبیه‌ها. سرم را به علامت مثبت تکان دادم. –منظورم اینه همون شایعه‌ایی که در موردش گفتید رو چرا واقعیش نمی‌کنید؟ با تعجب نگاهش کردم. –یعنی چی؟ بالاخره حبه سیر را داخل دهانش گذاشت. –یعنی اوکی رو بده بریم خواستگاریش دیگه. روی صندلی‌ام نشستم. –دلتون خوشه‌ها... –دلم؟ یعنی چی؟ –منظورم اینه تو این اوضاع شمام به فکر چه چیزهایی هستید‌ها. لبخند زد. –اون دوکلمه چه معنی طولانی داشت. کدوم اوضاع؟ مگه چی شده. –کلی گفتم، فکر کنید من قبلا رفتم خواستگاریش و بهش گفتم یکی دیگه رو میخوام. بعد همون یکی دیگه یه جوری هلش داده که راهی بیمارستان شده، اونم با اون اوضاع. بعدشم گذاشته فرار کرده، الانم پری‌ناز راه به راه مزاحمش میشه. با چه رویی بریم به خانوادش بگیم امدیم خواستگاری. دخترتون رو بدید به ما. –خانوادش اصلا هیچ کدوم از این چیزهایی که تو گفتی رو نمی‌دونن که. اونا فکر میکنن... –اونا نمی‌دونن، من که می‌دونم. همین پری‌ناز یه روز درمیون تهدیدش میکنه. یه روز من رو تهدید میکنه یه روز اون رو. البته اون خودش حرفی بهم نگفته، خود پری‌ناز گفت. نمی‌دونم زندگی من کی روی آرامش به خودش می‌بینه. من چطور عاشق همچین موجودی بودم. @mahruyan123456
💕 👀- جز‌رحمت‌چشمــان‌تو،دنیاچه‌مۍخواهـد...؟ 🌊- تشنہ‌بہ‌غیرآب،ازدریاچہ‌مۍخواهد...؟ 🚶‍♀- حالاڪه‌موسایم‌شدیۍراهی نشانــم ده...؟ 🖇- غیرازنجــات،ایـن‌قوم‌ازموسۍچہ‌مۍخواهد...؟ @mahruyan123456
⛅️هر صبح ز عشقِ تو ، این عقل شود شیدا ⛅️ @mahruyan123456
آمد به غزل‌خوانی چشمان تو✨ باد هم می‌گذرد از سر زلفان تو🌿 نرم نرمڪ بگشا پلڪ ڪه خورشید تویی😍 روز روشن شود از چهره‌ی تابان تو @mahruyan123456
🙏🏻 خدایا ✨امروز و فرداهایم را 🎨 هر طور که میخواهی نقاشی کن. 💝 من به رحمتت ایمان دارم... روز خوبی براتون آرزو میکنم 🌺 🌺 @mahruyan123456
برای سهولت در خواندن خاطره لینک قسمت ها رو براتون اماده کردیم❤️😍 پارت اول👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 پارت بیست و پنج 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/3062 پارت پنجاه 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/4033 پارت هفتاد و پنج 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/4628 پارت صد 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/5437 پارت آخر 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/5990 ❌ کپی خاطره ممنوع و پیگرد دارد❌