🌙مَہ رویـــٰــان
سلام به همراهان عزیز کانال✋🏻 انشالله اوقات به کامتون باشه🌱 🌸 ختم صلوات داریم به تعداد ۲۰ هزار صلوات
👤| پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله :
نزدیکترین شما به من در روز قیامت، کسانی هستند که در دنیا بیشتر از دیگران بر من #صلوات فرستند...🌱
✨ آیدی برای شرکت در ختم 👇🏻
@rmrtajiii
✨لینک ختم صلوات برای شفای بیماران👇🏻
EitaaBot.ir/poll/de1u8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورۍ✨
الحمدلله الذے خلق الحسیݩ❤️
@mahruyan123456
دلم گرمه ،به خدا✨🤍
به بودنش،به نگاهش ،به همراهیش💕
به اطمینان ناب وخالصش💖
حتی به سکوتش!!
دلم گرمه...🤍
که وقتایی که پرِ از دل نگرونیم ،
حواسش بهم هست،هوامو داره :)
دلم گرمه که اگه هیچ کسی هم نیست اون هست💕
که اگه غصه ای هست،یادش هست✨
که اگه اشکی هست نگاهش،دستای مهربونش هست✨
هستـ...
و بازم هستـ
@mahruyan123456🍃
دوستت دارم
انـدازهاش را نپـرس ،
فقـط بـدان
قلبـم با هـرضـربان
خواستنـت را فـریاد میدارد و
این یعنی
تمـام جانـم شـدهای
و بیتـو نیمه جانـم...💔
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتنودوهفت:
زمان زیادی از مرخص شدنم نمی گذشت و این مدت خانواده ی سبحانی بیشتر از قبل مرا شرمنده ی محبت های بی دریغ و بی مِنتشان کرده بودند .
طی یک هفته ای که مرخص شده بودم چند باری ملیحه خانم با الهام آمده بودند ...
خوشحال میشدم از دیدنشان !
اما چیزی ته دلم تنگ بود .
عمق وجودم برای او پر می کشید .
جای خالی او زیادی تو چشم میزد .
هر وقت که زنگ خانه به صدا در می آمد با خودم می گفتم شاید ایندفعه همراهشون اومده باشه !
بعدش که نا امید و پکر میشدم می گفتم چه لزومی داره بیاد !
اصلا چرا باید بیاد ...
هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده بیخودی انتظار دارم ...
انتظار توجه و دیده شدن .
وجودش با همه برام فرق داشت .
وقتی که مادرش با ذوق وشوق از پسرش تعریف میکرد تمام وجودم رو شور و اشتیاق پر می کرد و سراپا گوش میشدم از تعاریفی که ازش می کرد ...
مادر که دیگه قضیه ی بهرام و خاله شهین را فراموش کرده بود به لطف این خانواده کدورت ها هم از بین رفته بود .
از نگاهش میخواندم که او هم شیفته ی اخلاق و رفتارشان شده .
چه کسی بدش میاد دخترش رو به همچین خانواده ای بده !
شاید او هم مانند من فکر هایی جورو وا جور در ذهنش جولان میداد ، و آینده ای روشن را برای من در کنار دکتر آرزو می کرد .
اما ای کاش به همین راحتی بود .
هیچ چیز مثل قبل نبود ...
همش ترس اینو داشتم که روزی مادرم و خاله ملیحه واقعیت رو بفهمن ...
وای از اون روز ...
نگاه ها و محبت های خاله خریدارانه بود .
این را می توانستم به صراحت بگویم .
نگاه هر کسی را میشد فهمید .
هر آن که به زندگی تباه شده ام فکر می کردم حس خفگی گلویم را پر می کرد و نفرتم از سیاوش بیشتر از قبل میشد .
با یاد آوردی آن روزهای دردناک اشک تا پشت پلک هایم هجوم آورده بود و دلم یک دل سیر گریه می خواست و یک آغوش امن .
یک تکیه گاه که برای همیشه کنارم باشد .
مردی واقعی که وقتی دستم را می گیرد و نوازشم می کند از روی عشق باشد نه از روی هوس .
سرم را در بالش فرو کرده بودم که صدای باز شدن درب اتاق آمد و سرم را بلند کردم و با چشمای مشتاق طاها روبه رو شدم .
پیراهن مشکی با شلوار لی سورمه ای پوشیده بود و موهای خوش حالتش را یک طرفی شانه زده بود و یقه ی پیراهنش را هم بسته بود .
هیچ شباهتی به من و طاهر نداشت .
بیشتر از همه او اخلاق پدر را به ارث برده بود .
از قلب پاکش گرفته تا همان اعتقاداتش .
با آن که یازده سال بیشتر نداشت اما خیلی چیزها را بهتر از من درک می کرد و می فهمید .
به طرفم اومد و کنارم روی زمین نشست و گفت : خوبی آبجی ! پات بهتره ؟!
دستی به موهاش کشیدم و گفتم : خوبم قربونت برم ، ترو که ببینم همیشه خوبم داداشی .
اشاره ای به لباس هاش کرده و گفتم : کجا میخوای بری ؟ چرا مشکی پوشیدی !
--میخوام برم مسجد ...
این پیراهن عزای امام حسینه .
نذر کردم که زودتر خوب بشی تا آخر ماه صفر بپوشمش .
اشک و لبخند دست به دست هم داده بودند .
اشک و آه حسرت از اینکه دور شده بودم از این حال و هوا ...
و عمرم را به بطالت گذراندم .
هر چه بیشتر با سارا دوستی ام پر رنگ شد اعتقاداتم هم کمرنگ و کمرنگ تر ...
دستام رو باز کرده و بغلش کردم و سرش رو بوسیدم و گفتم : فدات شم .
که انقد مهربونی !
من خوب میشم تو نگران نباش .
نمیخواد تا اون موقع سیاه به تن کنی .
چشمای قهوه ایش اشکی شد و با بغض گفت : من با امام حسین یه عهدی بستم آبجی .
نمیتونم زیر قولم بزنم .
این سیاه با بقیه ی سیاه ها فرق داره .
این لباس عزت داره .
حرمت داره ...
سکوت کردم و لبخندی بهش زدم .
دلم غنج می رفت از اینکه طاها برادرم هست و اینطور مرد بار اومده .
میفهمه قول و قرار یعنی چی و باید به عهدش وفا کنه !
اگر چه منو و طاهر خلف بار نیومدیم و به اندازه کافی خون به جگرشون کردیم اما خدا رو شکر که طاها امیدشون بود .
بلند شد که بره و بهش گفتم : دعام کن داداشی ...
خیلی به دعات احتیاج دارم .
--چشم ، غذای نذری هم واست میارم .
زود بر می گردیم مامان هم باهامون میاد .
داداش طاهر هم پایین هست اگه کاری داشتی صداش کن .
--باشه عزیزم خدا به همراهت .
***
پرده ی حریر شیری رنگ پنجره رو کنار زده به خیابان خیره شدم .
دسته هیئت بود که جمع شده بودند و سینه می زدند .
با صدای سوزناکی نوحه می خواند
"باعاشقان روی حسین / با زائران کوي حسین / می آیم آخر سوی حسین
مع عشّاق الحسین / مع زائری مقامق الحسین / سآتی إلی الحسین أخیرا
لبیک یا مولا یا حسین…
شدَّ الهَوى حبلَ الجَوى و اجتاحَنی سَیلُ النَوى
دلدادگی ریسمان عشق را محکم کرد و سیل دوری و فراق من را برد ...
مولای یا حسین ."
همان طور اشک می ریختم و سینه میزدم .👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه
و آرام نام با صلابت و آرام بخشش را روی زبان می آوردم و می گفتم : یا حسین ...
دستم به طرفت دراز شده .
رشته امیدم به تو وصل شده رهایم نکن .
دلخوشی دنیامی .
آنقدر در خود فرو رفته بودم که متوجه آمدن طاهر به اتاقم نشده بودم .
نگاهم که به نگاهش افتاد ترس به جانم افتاد .
پوزخندی گوشه لبش بود و سیگاری هم دستش و هر از گاهی پُکی میزد .
برام غریبه شده بود از وقتی اومده بودم حرفی بین مون رد و بدل نشده بود تنها نگاه های سنگین و پر از نفرتش را تحمل می کردم .
نگاه هایی که ، گویی هزار خط و نشان در پس آن نهفته بود .
و چیزی ته نگاهش بود که با خودم فکر می کردم همه چیز را می داند.
همان طور که کنار دیوار ایستاده بود یک پایش را را به دیوار تکیه داده بود و دستش هم توی جیبش ...
مثل طلب کارها بهم زل زده بود .
بوی دود سیگار داشت خفه ام می کرد ناچار لای پنجره رو باز کردم و سرم رو به بیرون برده و نفسی عمیق کشیدم و رو کرده بهش و گفتم: مگه نمیدونی دود این کوفتی؛ واسه من خوب نیست !
میخوای منو بُکشی !
مگه تَرک نکرده بودی پس این چیه داری میکشی!
باز هم بازی دادی اون پدر و مادر بیچاره رو .
قهقه ای شیطانی سر داد و گفت:
سیگار که چیزی نیست بیخود شلوغش نکن .
توام بادمجون بم هستی ...
بادمجون بم هم که آفت نداره .
هفت تا جون داری .
چشماش رو ریز کرد و با موذی گری ادامه داد : هر کی جای تو بود تا حالا هفت تا کفن پوسانده بود با اون همه ضربه خوردن اما خداییش تو خیلی جون سختی ...
نیشخندی زد و دنباله ی حرفش گفت: به قول ما لات ها سگ جونی ! وگرنه تا حالا باید نِفله میشدی .
ادامه دارد ...
#رمانزیباعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
#سلام_امام_زمانم💕
ـ سـلام ای انتظار انتظارم
سلام ای رهبر و ای یادگارم🌸
ـ سلامم بر توای فرزند زهرا
سلامم برتو ای آقای دنیا🌸
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے♥️
چرا آدم حسابی ها استغفار میکنن؟🌿
@mahruyan123456