eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و عشق هر کسی را به خود راه ندهد و به همه جایی مأوا نکند و به هر دیده، روی ننماید! و اگر وقتی، نشانِ کسی یابد که مستحقِ آن سعادت بود، حزن را که وکیل در است، بفرستد تا خانه، پاک کند و کسی را در خانه نگذارد و از آمدن سلیمان عشق، خبر کند...
+تو‌حق‌نداࢪی‌‌شھید‌بشی! _اگہ‌شھید‌نشم‌‌میمیرم...🌸🌱 📚چایت را من شیرین میکنم @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا وقتی خدا زنگ میزنه جواب نمیدی؟ دل باید پاک باشه؟!! پس چرا کتاب راهنما اینو نمیگه؟ @mahruyan123456🍃
🌹•√ شهید ها هم متولد مےشوند مثل ما... اما مثل ما نمےمیرند براے همیشه زنده مےمانند مثل تو اے شهید...❣ شهیدحاج‌حسین‌معزغلامے❤️ شادی روحش صلوات @mahruyan123456🍃
✨✨✨🌹 ✨✨🌹 ✨🌹 ✨لَهُ مَقَالِيدُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ✨يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ وَيَقْدِرُ ✨إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ ﴿۱۲﴾ ✨كليدهاى آسمانها و زمين از آن اوست ✨براى هر كس كه بخواهد روزى را ✨گشاده يا تنگ مى‏ گرداند ✨اوست كه بر هر چيزى داناست (۱۲) @mahruyan123456🍃
یا مهدی❤️ ذره ذره معصیت کل وجودم را گرفت بنده ی دنیا شدن بال صعودم را گرفت غافل از صاحب زمان سرگرم کار خود شدم کم کم این غافل شدن حال سجودم را گرفت تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج مرتبه ّ @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
15.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ ( تشرف ) شعر و اجرای سید حمید رضا برقعی ویژه وفات حضرت خدیجه (سلام الله علیها) @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت‌92 خودمان راه افتاده بودیم.یونس و ناصر و کریم؛برایمان جا افتادند و ما تقریبا نیم بیشتری از تا
موافق بودم.چشم هرسه امان زومش بود.ازپشت فقط سرش را میدیدیم.موهای بلند و مشکیش تا روی شانه اش مى آمد.آنهارا نبسته و رها کرده بود. فرحناز:-به نظرت چند سالشه؟ -بیست و شش بیست و هفت. -به نظرت یونس بازم بعد از پیاده شدن بچه ها میبرمتون دور دور بیشتر یا امروز با اینه؟ -نمیدونم فرحناز! من نمیتونم پاسخگوی عاشق شدن تو باشم! به بازویم کوبید و گفت -بی شعور... انگار اینبار عجیب فرق داشت.بچه ها ساکت بودند و اتوبوس در سکوتی فرو رفته بود که تنها صدای موتور قارقارکی اش شکننده ى این سکوت بود.من هم تمایل داشتم طبق معمول بمانیم و بیشتر دور بزنیم.به ایستگاه رسیدیم و بچه ها آرام آرام پیاده شدند. ماهم که مثل همیشه پررو و راحت باوجود سرنشستن؛پیاده نشدیم. وقتی خالى شد؛حوریه گفت: -یونی میریم دور دور یا پیاده شیم؟ یونس نیم نگاهی به شاهین انداخت: -نه...بشینین. هر سه خوشحال و کنجکاو نشستیم و یونس راه افتاد تهران را مثل کف دستش بلد بود.از مسیرهای طی شده متوجه شدم بالای شهر مد نظرش است. حوریه طاقت نیاورد و گفت: -یونی معرفی نمیکنی؟ یونس از آئینه نگاهی به ما انداخت و گفت: -آقا شاهین هستن..کاری داشتن تو شهرما... هر سه از اسمش راضی بودیم! با شعف و نگاه های منظور دار دخترانه بهم نگاه کردیم حوریه:-آقا شاهین من حوریه ام. اما شاهین حتی سرش را هم تکان نداد نا خودآگاه من و فرحناز خنده امان گرفت و پقی زدیم زیر خنده.حوریه تا بناگوش سرخ شد و غرید: -کوفت! خیلی از شاهین خوشم آمده بود,اما روی حوریه را نداشتم تا خودی نشان دهم.هرچند که به حوریه توجهی نداشت. یونس:-بچه ها رسیدیم به خونه ى آق شاهین گلمون.پیاده شید. هر سه با چشمان گشاد شده گفتیم: -خونه ؟؟؟ برای اولین بار گردنش را کمی خم کرد و نیم نگاهی به یونس انداخت.یونس هم نگاهش کرد و پقی خندید اما شاهین تنها صدای کوتاه "خ" مانند به معنای پوزخند درآورد.یونس با خنده گفت: -آخه دخترای خوب! چی فکر کردید پیش خودتون؟! پیاده شید بابا. شاهین ایستاد و تازه دیدم چه قد وهیکلی دارد! حوریه که روبه موت بود و فرحناز درحال غش کردن. هرپنج تا پیاده شدیم وشاهین جلو جلو به سمت در ویلایی ای حرکت کرد. کلید انداخت و ما همچون بره های گوش به فرمان مع مع کنان وارد شدیم.واقعا گوسفند بودیم که اینطور اعتماد کردیم دو سگ بزرگ به درخت تنومندی بسته شده بودند و مارا نگاه میکردند. با ترس گفتم: -بچه ها بر گردیم؟؟؟ ** -خب بذار کمکت کنم!نه تو بدتر خراب میکنی. -هه! بذار مُحرّم بشه دست پخت منو تو هیئت ببین! -میدونم مامانت گفته چه گل پسری داره اما برنج وقیمه فرق داره با ژله تزریقی!! با خنده نشست و گفت: -نه به اینکه صبح میگفتی حال نداری و از بیرون بگیریم نه به اینکه ژله تزریقی میسازی!! بیخیال بابا... -عجب رویی داری بخدا! همچین صبح ناراحت شدی و اخم وتخم کردی جرأت دارم تشریفاتیش نکنم؟ با خوشحالی خندید و چشمانش برق زد.شناخته بودمش هر وقت که زیادی لی لی به لالای مردانگی و غالبیتش میگذاشتم کیف میکرد! صبح انقدر استرس آمدن شاهین را داشتم که دست ودلم به کار نمیرفت و وقتی به امیر احسان گفتم حوصله ی پخت وپز ندارم آنقدر ناراحت شد که بدتر استرس گرفتم.با ناراحتی آستین هایش را بالا زده بود و گفته بود "خودم از پسش برمیام ولی جایگاهمم تو این خونه پیدا کردم!!" این شد که برخلاف میلم کلی عذر خواهی و منت کشی کردم و کلی قربان صدقه رفتم تا راضی,شد,حالاهم تدارک پذیرایی از شاهین جانم را به زور میدیدم! همه چیزحاضر بود.منتظر بودم.این بار آرام تر بودم اما بازهم میترسیدم.همین که زنگ را زدند تپش قلبم بالا رفت و چهار چشمی به در زول زدم.با پریسا که هنوز در مغزم جایی نداشت وارد شدند.باور نمیکردم شاهین تا این حد فیلم بازی میکرد! پسر بیمار روانی ای که سادیسم داشت. اوباش و شروشوری که از ازدواج و بچه بیزار بود.حالا داشت پدر میشد و ادعا میکرد شاهین بودنش دروغ بوده! امیراحسان: -عزیزم؟! سلام میدن خانوم حواست کجاست؟! -ببخشید! حواسم نبود! سلام شاهین با لبخند معناداری برای من گفت 🌼زکیه اکبری🌼
خیلی بی حواسید....امیراحسان جان یکم از اون حواسای پلیسیت به خانومت بده! تنها کسانی که امیراحسان رویشان حساس نبود برادرش حسام و محمد بود,اما حالا فهمیدم یکی دیگر هم اضافه شده! روی شاهین حساس نبود !! چراکه پابه پای هم خندیدند و با شوخی و خنده دعوت به نشستنشان کرد تعارفات معمول انجام شد ومن خودم را از شاهین دور میکردم.به هر بهانه ای از دیدش غیب میشدم.در حالی که مشغول تزئین روی برنج بودم صدایش آمد: -امیراحسان داداش سطل آشغال کجاست؟؟ -بده من ببرم چیه؟ صدای معترض و شرمنده ى پریسا آمد: -نه خودش میبره امیرآقا!! امیراحسان با کلامی بین شوخی و جدی رو به پریسا گفت: -آقا امیراحسان بهتره. چقدر حساس بود روی شکستن اسم... نمیدانم چرا! -حالا بگو کجاست برادر دستم کثیف شد!نمیدانم پریسا چکار کرده بودکه انقدر خجالت میکشید: -اِ...علی؟! -تو آشپزخونست..بهار خانوم میگه کجاست. بعد طوری که من بشنوم گفت "بهارجان علی آقارو راهنمایی کن" راست ایستادم. داشت میامد. -خسته نباشید,ببخشید سطل زباله کجاس؟نگاهش کردم و با دست به گوشه ای اشاره داخل که شد؛نگاهش خشمگین شد آرام گفت: -تو که هنوز اینجایی؟ به پشتش نگاه کردم: -به این زودی چطوری برم؟من نمیدونم.زودتر بجنب. -بخدا نمیدونم به چه بهونه ای.... عصبانی تر گفت: -مثل اینکه نمیفهمی میگم پرونده باند دست ماعه! میدونی اسمت تو لیسته؟ لطف بهت نیومده؟ انگار یادم رفته باشد و نشنیده باشم با چشمان گشاد شده گفتم: -پرونده خودمون؟! اون اون که تو پارک گفتی پروژه و اینا پروژه بانده ؟! افتاد دست امیراحسان وتو؟! اسم من !؟ من چرا ؟! در مانده میز راگرفتم و به نفس نفس افتادم -هیس.... صدای احسان از پشت شاهین آمد: -چیزی شده؟! نزدیک بود به زمین بیفتم؛ناخودآگاه بازوی شاهین را چسبیدم وآویزان شدم.شاهین دست پاچه شد و با استرس گفت: -من اومدم دیدم حالشون بد شده. امیراحسان فوری زیر بغلم را گرفت و با نگرانی گفت: -از صبح فقط تو آشپزخونه بود.. روی صندلی نشاندم و روبه شاهین گفت: -علی یه لیوان آب بده. شاهین با عجله یک لیوان پر کرد و بدون آنکه به دست دراز شده ى احسان توجهی کند؛به سمت لبم گرفت! معذب دستم را بلند کردم و لیوان را گرفتم. با یک عذر خواهی خارج شد و نگاهم روی امیراحسان افتاد. حس کردم پوستش تیره شده.با اعصابی بهم ریخته دو دستش را مشت کرد،آرنجش را روی میز گذاشت و صورتش را روی مشت های گره کرده اش گذاشت و دیدم که زیر لب ذکر گفت. با صدای آهسته گفتم: -بخدا دست خودم نبود. سرش را بلند کرد وگفت: میدونم.بسه دیگه بلند شو بریم. -برنجارو بکشم میام. -دیگه لازم نیست. شما برو من درستش میکنم معذب به پذیرایی رفتم پریسا با نگرانی گفت: -بخدا تا اومدم بلند بشم علی گفت تنها باشی بهتره. -نه عزیزم چیز مهمی نبود. -از صبح سرپایی اذیت میشی خب گلم. ماهم شدیم مایه ى رنج و عذاب. در دل گفتم صددرصد! -نه این چه حرفیه؟! عزیزید. امان از شاهین.به قدری واضح بهم ریخته بود که من هم استرس میگرفتم پاهایش را تند تند تکان میداد وکلافه بود.نگاهش را میدزدید و پنجه در موهایش میکشید. امیراحسان:-تشریف بیارید. هر سه همزمان ایستادیم و این یعنی که هرسه کلافه ایم! همگی نشستیم و کم کم جو سنگین شد.احسان یکجور ناراحت و پریسا یکجور.من و شاهین هم که اوضاعمان گفتنی نیست. بعد از شام شاهین گفت: -ما دیگه بریم امیراحسان,وقت نشد حرف بزنیم در مورد اون جریان...پریسا حالش خوب نیست. -آره پریسا؟! مشکلی داری عزیزم؟ نگاه من و احسان به او افتاد -آره...ببخشید...بچه بی قراری میکنه... آخ...و دلش را گرفت نگران ایستادیم و شاهین زیربازویش را گرفت: -عزیزم؟! چی شد ؟!به سرعت خداحافظی کردند و رفتند. 🌼زکیه اکبری🌼