15.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ ( تشرف ) شعر و اجرای سید حمید رضا برقعی
ویژه وفات حضرت خدیجه (سلام الله علیها)
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
#پارت92 خودمان راه افتاده بودیم.یونس و ناصر و کریم؛برایمان جا افتادند و ما تقریبا نیم بیشتری از تا
#پارت93
موافق بودم.چشم هرسه امان زومش بود.ازپشت فقط سرش را میدیدیم.موهای بلند و مشکیش تا
روی شانه اش مى آمد.آنهارا نبسته و رها کرده بود.
فرحناز:-به نظرت چند سالشه؟
-بیست و شش بیست و هفت.
-به نظرت یونس بازم بعد از پیاده شدن بچه ها میبرمتون دور دور بیشتر یا امروز با اینه؟
-نمیدونم فرحناز! من نمیتونم پاسخگوی عاشق شدن تو باشم!
به بازویم کوبید و گفت
-بی شعور...
انگار اینبار عجیب فرق داشت.بچه ها ساکت بودند و اتوبوس در سکوتی فرو رفته بود که تنها
صدای موتور قارقارکی اش شکننده ى این سکوت بود.من هم تمایل داشتم طبق معمول بمانیم و
بیشتر دور بزنیم.به ایستگاه رسیدیم و بچه ها آرام آرام پیاده شدند.
ماهم که مثل همیشه پررو و راحت باوجود سرنشستن؛پیاده نشدیم.
وقتی خالى شد؛حوریه گفت:
-یونی میریم دور دور یا پیاده شیم؟
یونس نیم نگاهی به شاهین انداخت:
-نه...بشینین.
هر سه خوشحال و کنجکاو نشستیم و یونس راه افتاد
تهران را مثل کف دستش بلد بود.از مسیرهای طی شده متوجه شدم بالای شهر مد نظرش است.
حوریه طاقت نیاورد و گفت:
-یونی معرفی نمیکنی؟
یونس از آئینه نگاهی به ما انداخت و گفت:
-آقا شاهین هستن..کاری داشتن تو شهرما...
هر سه از اسمش راضی بودیم! با شعف و نگاه های
منظور دار دخترانه بهم نگاه کردیم
حوریه:-آقا شاهین من حوریه ام.
اما شاهین حتی سرش را هم تکان نداد
نا خودآگاه من و فرحناز خنده امان گرفت و پقی زدیم زیر خنده.حوریه تا بناگوش سرخ شد و
غرید:
-کوفت!
خیلی از شاهین خوشم آمده بود,اما روی حوریه را نداشتم تا خودی نشان دهم.هرچند
که به حوریه توجهی نداشت.
یونس:-بچه ها رسیدیم به خونه ى آق شاهین گلمون.پیاده شید.
هر سه با چشمان گشاد شده گفتیم:
-خونه ؟؟؟
برای اولین بار گردنش را کمی خم کرد و نیم نگاهی به یونس انداخت.یونس هم نگاهش کرد و پقی
خندید اما شاهین تنها صدای کوتاه "خ" مانند به معنای پوزخند درآورد.یونس با خنده گفت:
-آخه دخترای خوب! چی فکر کردید پیش خودتون؟! پیاده شید بابا.
شاهین ایستاد و تازه دیدم چه قد وهیکلی دارد! حوریه که روبه موت بود و فرحناز درحال غش
کردن.
هرپنج تا پیاده شدیم وشاهین جلو جلو به سمت در ویلایی ای حرکت کرد.
کلید انداخت و ما همچون بره های گوش به فرمان مع مع کنان وارد شدیم.واقعا گوسفند بودیم که
اینطور اعتماد کردیم
دو سگ بزرگ به درخت تنومندی بسته شده بودند و مارا نگاه میکردند.
با ترس گفتم:
-بچه ها بر گردیم؟؟؟
**
-خب بذار کمکت کنم!نه تو بدتر خراب میکنی.
-هه! بذار مُحرّم بشه دست پخت منو تو هیئت ببین!
-میدونم مامانت گفته چه گل پسری داره اما برنج وقیمه فرق داره با ژله تزریقی!!
با خنده
نشست و گفت:
-نه به اینکه صبح میگفتی حال نداری و از بیرون بگیریم نه به اینکه ژله تزریقی میسازی!!
بیخیال بابا...
-عجب رویی داری بخدا! همچین صبح ناراحت شدی و اخم وتخم کردی جرأت دارم تشریفاتیش
نکنم؟
با خوشحالی خندید و چشمانش برق زد.شناخته بودمش هر وقت که زیادی لی لی به لالای
مردانگی و غالبیتش میگذاشتم کیف میکرد!
صبح انقدر استرس آمدن شاهین را داشتم که دست ودلم به کار نمیرفت و وقتی به امیر احسان
گفتم حوصله ی پخت وپز ندارم آنقدر ناراحت شد که بدتر استرس گرفتم.با ناراحتی آستین
هایش را بالا زده بود و گفته بود "خودم از پسش برمیام ولی جایگاهمم تو این خونه پیدا کردم!!"
این شد که برخلاف میلم کلی عذر خواهی و منت کشی کردم و کلی قربان صدقه رفتم تا
راضی,شد,حالاهم تدارک پذیرایی از شاهین جانم را به زور میدیدم!
همه چیزحاضر بود.منتظر بودم.این بار آرام تر بودم اما بازهم میترسیدم.همین که زنگ را زدند
تپش قلبم بالا رفت و چهار چشمی به در زول زدم.با پریسا که هنوز در مغزم جایی نداشت وارد
شدند.باور نمیکردم شاهین تا این حد فیلم بازی میکرد! پسر بیمار روانی ای که سادیسم
داشت.
اوباش و شروشوری که از ازدواج و بچه بیزار بود.حالا داشت پدر میشد و ادعا میکرد
شاهین بودنش دروغ بوده!
امیراحسان:
-عزیزم؟! سلام میدن خانوم حواست کجاست؟!
-ببخشید! حواسم نبود! سلام
شاهین با لبخند معناداری برای من گفت
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت94
خیلی بی حواسید....امیراحسان جان یکم از اون حواسای پلیسیت به خانومت بده!
تنها کسانی
که امیراحسان رویشان حساس نبود برادرش حسام و محمد بود,اما حالا فهمیدم یکی دیگر هم
اضافه شده! روی شاهین حساس نبود !! چراکه پابه پای هم خندیدند و با شوخی و خنده دعوت به
نشستنشان کرد
تعارفات معمول انجام شد ومن خودم را از شاهین دور میکردم.به هر بهانه ای از دیدش غیب
میشدم.در حالی که مشغول تزئین روی برنج بودم صدایش آمد:
-امیراحسان داداش سطل آشغال کجاست؟؟
-بده من ببرم چیه؟
صدای معترض و شرمنده ى پریسا آمد:
-نه خودش میبره امیرآقا!!
امیراحسان با کلامی بین شوخی و جدی رو به پریسا گفت:
-آقا امیراحسان بهتره.
چقدر حساس بود روی شکستن اسم... نمیدانم چرا!
-حالا بگو کجاست برادر دستم کثیف شد!نمیدانم پریسا چکار کرده بودکه انقدر خجالت
میکشید:
-اِ...علی؟!
-تو آشپزخونست..بهار خانوم میگه کجاست.
بعد طوری که من بشنوم گفت "بهارجان علی آقارو
راهنمایی کن"
راست ایستادم. داشت میامد.
-خسته نباشید,ببخشید سطل زباله کجاس؟نگاهش کردم و با دست به گوشه ای اشاره
داخل که شد؛نگاهش خشمگین شد آرام گفت:
-تو که هنوز اینجایی؟
به پشتش نگاه کردم:
-به این زودی چطوری برم؟من نمیدونم.زودتر بجنب.
-بخدا نمیدونم به چه بهونه ای....
عصبانی تر گفت:
-مثل اینکه نمیفهمی میگم پرونده باند دست ماعه! میدونی اسمت تو لیسته؟ لطف بهت نیومده؟
انگار یادم رفته باشد و نشنیده باشم با چشمان گشاد شده گفتم:
-پرونده خودمون؟! اون اون که تو پارک گفتی پروژه و اینا پروژه بانده ؟! افتاد دست امیراحسان
وتو؟! اسم من !؟ من چرا ؟!
در مانده میز راگرفتم و به نفس نفس افتادم
-هیس....
صدای احسان از پشت شاهین آمد:
-چیزی شده؟!
نزدیک بود به زمین بیفتم؛ناخودآگاه بازوی شاهین را چسبیدم وآویزان شدم.شاهین دست پاچه
شد و با استرس گفت:
-من اومدم دیدم حالشون بد شده.
امیراحسان فوری زیر بغلم را گرفت و با نگرانی گفت:
-از صبح فقط تو آشپزخونه بود..
روی صندلی نشاندم و روبه شاهین گفت:
-علی یه لیوان آب بده.
شاهین با عجله یک لیوان پر کرد و بدون آنکه به دست دراز شده ى
احسان توجهی کند؛به سمت لبم گرفت!
معذب دستم را بلند کردم و لیوان را گرفتم. با یک عذر خواهی خارج شد و نگاهم روی
امیراحسان افتاد.
حس کردم پوستش تیره شده.با اعصابی بهم ریخته دو دستش را مشت کرد،آرنجش را روی میز
گذاشت و صورتش را روی مشت های گره کرده اش گذاشت و دیدم که زیر لب ذکر گفت.
با
صدای آهسته گفتم:
-بخدا دست خودم نبود.
سرش را بلند کرد وگفت:
میدونم.بسه دیگه بلند شو بریم.
-برنجارو بکشم میام.
-دیگه لازم نیست. شما برو من درستش میکنم
معذب به پذیرایی رفتم
پریسا با نگرانی گفت:
-بخدا تا اومدم بلند بشم علی گفت تنها باشی بهتره.
-نه عزیزم چیز مهمی نبود.
-از صبح سرپایی اذیت میشی خب گلم. ماهم شدیم مایه ى رنج و عذاب.
در دل گفتم
صددرصد!
-نه این چه حرفیه؟! عزیزید.
امان از شاهین.به قدری واضح بهم ریخته بود که من هم استرس
میگرفتم
پاهایش را تند تند تکان میداد وکلافه بود.نگاهش را میدزدید و پنجه در موهایش میکشید.
امیراحسان:-تشریف بیارید.
هر سه همزمان ایستادیم و این یعنی که هرسه کلافه ایم!
همگی نشستیم و کم کم جو سنگین شد.احسان یکجور ناراحت و پریسا یکجور.من و شاهین هم
که اوضاعمان گفتنی نیست.
بعد از شام شاهین گفت:
-ما دیگه بریم امیراحسان,وقت نشد حرف بزنیم در مورد اون جریان...پریسا حالش خوب نیست.
-آره پریسا؟! مشکلی داری عزیزم؟
نگاه من و احسان به او افتاد
-آره...ببخشید...بچه بی قراری میکنه... آخ...و دلش را گرفت
نگران ایستادیم و شاهین زیربازویش را گرفت:
-عزیزم؟! چی شد ؟!به سرعت خداحافظی کردند و رفتند.
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت95
امیراحسان بى دلیل به محض بستن در زمزمه کرد:
-لعنت بر شیطون.
دستش را روی پیشانی اش کشید و به سمت اتاق رفت
-چیزی شده؟
جدی گفت
-نپرس.
مشخص بود هر چه که هست به من و شاهین ربط دارد.چرا شاهین بی قراری کرد؟! به دهانم
نمیامد علی صدایش بزنم.
او که گفته بود عشق وعاشقی اش فیلم بوده؟! چرا بی تاب بود؟! چرا آنقدر تابلو نگران شد و
نگاهم کرد؟! قطعا احسان با آن شامه ى تیزش چیز بدی حس کرده بود.
یک آن یاد پدرم افتادم.یاد دست های زحمتت کشش. یاد آنکه با آن همه تحصیلاتش بخاطر ما
مسافر کشی میکرد.به سرعت برگشتم و به سمت در دویدم.سگ ها شروع کردند به صدا
کردن.آمدم در را باز کنم اما هر چقدر زنجیر را کشیدم باز نشد.
حوریه و فرحناز گفتند:
-بهار!! برگرد دیوونه!!
یونس عصبانی غرید:
-برگرد سگا رو ببین الان همسایه ها شکایت میکنن.با زاری و گریه برگشتم:
-درو باز کنین.من میخوام برم.
وهای های گریه
شاهین که با چشمان خمار وبیخیالش نظاره گر بود؛چیزی شبیه کنترل را از جیبش درآورد و به
سمت در گرفت.
در با تقی باز شد.اشک هایم را با آستین پاک کردم و در را گشودم.دوباره نگاهشان کردم و با هق
هق گفتم:چطوری برم خونه؟ من که بلد نیستم.
شاهین برگشت و بدون توجه به داخل عمارت رفت
یونس سر تکان داد وگفت:
-دیوونه برگرد خودم میرسونمتون.
حوریه سرش را به حالت تحقیر تکان داد و پشت یونس
رفت.فرحناز هم دنبالشان
مدتی در حیاط ماندم و دیدم خطری نیست! کم کم از پله ها بالا رفتم و از پشت شیشه ى بزرگى
که حالت پنجره ى عمارت محسوب میشد؛داخل را نگاه کردم.
فرحناز و حوریه روی مبل نشسته بودند.و مردی روبه رویشان بود.شاهین هم لم داده بود و یک
پرشین کت در آغوشش داشت.
مرد دست هایش را روی هوا تکان میداد و حوریه فرحناز سرتکان میدادند.با خجالت چند ضربه
به در زدم. همه برگشتند و با تمسخر نگاهم کردند.مردی که ظاهر مقبولی داشت؛سؤالی نگاهم
کرد:
-بله؟!
-میشه...بیام تو؟
یونس که از پشت شیشه در دیدم نبود؛با خنده گفت:
-بیا بابا خل وضع.
مقنعه ام را مرتب کردم و داخل شدم
مرد ادامه داد:
-پس فهمیدین دخترا؟
حوریه پا رو پا انداخت وگفت
-اوکی آقای فرهادی... فقط پورسانت ما چقدره؟!
ابروهایم بالا رفت:
-راه میایم دختر جون..ایشونم با شماست؟حوری پشت چشم نازک کرد و با تمسخر گفت:
-بله...با ماست.بهش توضیح میدیم.
-پس حرفی نمیمونه...بفرمائید
و به در اشاره کرد
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت96
آمدیم خارج شویم که شاهین فریاد کشید:
-آرش!! احمق عوضی....
و گربه اش مثل یک توپ گرد پشمی از زیر پایم فرار کرد
فرحناز با تعجب گفت:
-آرش کیه؟!
فرهادی و یونس زدند زیر خنده و گفتند
-اسم گربه ى شاهینه.
هرسه به او نگاه کردیم.با عصبانیت روی لباس و شلوارش را تمیز میکرد.
حوریه خندید:
-اسم گربتونه؟!
جواب نداد
....-
-خیلی جالبه! نه یونی؟
-آره...شناسنامه هم داره! بریم....
در مخیله ام نمیگنجید.شاهین به من گفته بود تا نام ونشانی از من نیست بروم اما ازطرفی تهدید
میکرد تا اسمم در لیست دیده نشده فرار کنم.
محال بود که نام من در لیست اصلی وسران باند باشد اگر هم چیزی بود مربوط به آن فاجعه
بود،اما بازهم به بن بست خوردم چراکه اگر شاهین پلیس بود نباید میگذاشت عاملان قتل یک
بیگناه اینطور راست راست بگردند وجولان بدهند.نمیدانم شاید هم چون امیراحسانِ پاک را دیده
بودم؛توقعم از مأموران دولت بالا رفته بود! درست بود.چون امیراحسان بی خطا و اشتباه بود تصور
من از بقیه چیز دیگری بود.تصور میکردم همه باید مثل او مقرراتی وقانونمند باشند.امّا...حتی اگر
اینطور هم باشد،چرا شاهین همچین گذشتی میکرد؟!؟آیا واقعا برای علاقه ای که به امیراحسان داشت؟! هه! مضحک بود....با حرص بالش را برداشتم و به
دیوار کوبیدم.یک چیز میماند..
شاهین واقعاً دوستم داشت!! هنوز هم!!
****
هرچهار نفر به در حیاط رسیدیم.یونس بلند داد زد:
-آقا شاهین درو میزنی؟
بدون آنکه ببینیمش در باز شد
فرحناز:-از داخل با کنترل باز میشه؟
-آره..
-چرا؟
-واسه امنیت بیشتر.
به محض خروج گفتم:
-بچه ها چی میگفت اون مرده؟
حوریه که حسابی از دستم شاکی بود جلو جلو رفت وجوابم را
نداد
یونس:-بچه ها بهش بگید.این کار شوخی بردار نیستا.
فرحناز:-بشینیم تو ماشین بهت میگم.
حوریه روی صندلی شاگرد جای گرفت ویونس راها افتاد
یونس:-ببین آقا شاهین مخ گروهه..
-گروه؟؟
-آره.دیگه بهتره حالا که باهم دوست شدیم و بهم اعتماد داریم ؛خیلی چیزارو بدونید...ما یه گروه
بزرگ داریم.
-شما که گفتید فقط همین چندتا تیکه جنسی که میاریم تهران ...نه دیگه...
خندیداین مال اون موقع بود..
فرحناز:-هیچی بابا یونس میپیچونه همش،اصل ملطب اینه که ما موادی رو که شاهین میسازه تو
پارک پخش میکنیم.
-شاهین میسازه؟!
-آره دیگه.پس چرا میگه مخ گروهه؟! رئیس و رئسا زیاد این وسط هست .. نه یونس؟
یونس ابرو
بالا داده از آینه نگاهمان کرد:
-فرحناز چقدر حرفه ای شدی؟!
-بله ما اینیم.آخه من کلا داداشم زیاد فیلم اکشن میاره من یاد گرفتم.این جور سازمانا خیلی خان
و خان بازی داره .الان مثلا حوریه رئیس ماعه تو رئیس حوریه ای شاهین رئیس توعه فرهادی
رئیس شاهینه....
حوریه با حرص غرّید:
-خیله خب خفه شو.
فرحناز ضایع وساکت شد
....اما من هنوز گیج بودم:
-اونوقت ما چی گیرمون میاد؟ برامون مشکلی پیش نمیاد؟!
حوریه باز هم غرید:
-دهنتو ببند اعصاب ندارم.
لجم گرفت وبا جرأتی که از من بعید بود گفتم:
-به تو ربط نداره من با یونسم.
با ناباوری برگشت وگفت:
-چی ؟! هنوز گنده نشدی تو گروها؟! چی ور ور کردی؟
با پررویی در چشمانش زول زدم وگفتم:
-من نمیدونم کی گفت جسد که تو خودتو انداختی وسط؟!
فرحناز هین کشید و یونس غش غش
خندید
حوریه جدی تر بلند شد ومن از ترسم به ته اتوبوس دویدم.فرحناز خودش را جلوی حوریه
انداخت و بماند که چه فحش ها به من نداد.
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت97
آخر یونس عصبانی فریاد کشید:
-بتمرگین سر جاتون این جوری میخوان متحد باشن.! من خررو بگو فکر کردم کیسای خوب پیدا
کردم واسه ساقی شدن
حوریه که انگار قرار بود پست ریاست جمهوری را از او بگیرند؛فوری گفت:
-نه نه ما از این خل بازیا زیاد داریم...
فرحناز:-فرهادی خیلی قیمت رو بالا گفت! من موندم چطوری این پولارو ببرم خونه!
خندیدند
یونس:-باشاهین باشید ضرر نمیکنید..توپه...
قرار بر این بود که با باز شدن مدارس وراحت تر شدن رفت وآمدمان از نظر حساسیت خانواده؛هر
روز بعداز پایان درس و کلاس؛به پارکی که ازقبل بهمان گفته بودند برویم ومواد تستی ساخت
شاهین را به دست خریداران برسانیم.بعد تر فهمیدیم که شاهین نخبه ی شیمی بوده وبخاطر
اتفاقی که هیچکس جز من نفهمید؛این راه را انتخاب میکند.کم وبیش میدانستیم اکثر مقاطع
تحصیلی اش را جهشی خوانده و بورسیه ی لندن بوده است اما تارک درس و علم شده وحالا در
سن بیست ویک سالگی یک باند بزرگ قاچاق روی شاخ او میچرخید!
******
-جدیداً زیاد تو فکری.
در جایم نیم خیز شدم وخودم را بالاتر کشیدم و تکیه دادم.دکمه های
آستینش را میبست وبسیار خونسرد بود
-اجازه فکر کردنم ندارم
لحظه ای متوقف شد وزیرچشم نگاهم کرد
-دعوا نداریما؟! فقط خواستم بدونم اگه مشکلیه به من بگی....
یک آن حس کردم بسیار پوست
کلفت هستم که تا حالا دوام آورده و بدتر از آن؛همه چیز دارد برایم عادی میشود!!با نگرانی به
قدو قامتش نگاه کردم وگفتم:پرونده جدیدت در چه مورده؟ تا کجا پیشرفتی؟ همه چی روبه راهه؟ متعجب نگاهم کرد ودر
حالی که تجهیزاتش را روی کمرش میبست گفت:
-از کی تا حالا کار من برات مهم شده؟!
-اَه...امیراحسان اعصابمو بهم ریختی انقدر ادای پلیس در میاری.
ودوباره پهن شدم و لحاف را
روی سرم کشیدم
-ادای پلیس!!! خیلی خب بابا....آخه تعجب کردم خدا وکیلی تعجب نداره؟! فکر کن من یه روز
بهت گیر بدم مدل جدید کوتاهی مو که تازه یاد گرفتی چطوریه؟ ازکجا یاد گرفتی؟ چرا یاد
گرفتی؟ تا کجاها بلدی؟
دوباره از لاکم در آمدم وگفتم:
-چرا تو بپرسی تعجب داره چون تو تواین نخا نیستی اما منو که میشناسی کنجکاوم....اصلا دلم
میخواد از این به بعد تو جریان کارات بذاریم.خیلی دوست دارم
ودرحالیکه سرش را شیره
میمالیدم دودستم را با ذوق بهم کوبیدم وگفتم
من برات چای وقهوه میارم تو اتاق کارت بعد تو با
من مشورت میکنی ....هوم خیلی عاشقانست! متنفر از دوروییم ساکت شدم.مهربان کنارم
نشست وگفت:
-من هرگز روحیه لطیف تو رو با این چیزا خراب نمیکنم.
هه! ارواح عمه ام خیلی لطیف بودم!
خیلی!
-نه...من دوس دارم عشقم.
دستش را گرفتم
از این به بعد بامن حرف بزن حس میکنم خیلی تو
خودت میریزی!!
-نه بهارجان...این کارا مال خانوما نیست
حرصم گرفت..من "باید" درجریان میبودم:
-نه که نسرین؛ خانوم نیست و آقاست؟!
کم کم اخم کرد وگفت:
-تو خودت رو با نسرین مقایسه میکنی؟!
******
حوریه:-بچه ها شاهین خیلی جذّابه لا مذهب...
فرحناز-جذابه ولی خیلی بداخلاقه.
من هنوز درفکر اخرین صحنه ی ضبط شده در مغزم بودم.چرا آنطور غمگین چشم بست؟
-بچه ها دیدید چطوری نجاتم داد؟! مثل این فیلما به موقع رسیدا....نه؟
حوریه:-آره بابا خدا رحم کرد.
از اینکه حوری خدا را قبول داشت خنده ام گرفت
-به چی میخندی؟ -هیچی...بچه ها بیاید بریم خونه ی ما..
حوریه:-نه بابا زن بابام گفت زود برگردم.
-اوکی پس خدافظ...
هر دو از من جدا شدند
همین که وارد خانه شدم دیدم که مادرم رژه میرود:
-از هنرستان زنگ زدن!
-خب؟؟
-هه! میگن رد شدی! اون همه هزینه کردیم بهار!
لب هایم را گاز گرفتم:
-بابا فهمید؟
-نخیر اما بلخره که میفهمه!
نسیم کتاب به بغل از اتاق خارج شد:
-یه دقیقه بیا.
دنبالش رفتم و در رابست
-چیه؟
عصبی در چشمانم زول زد وگفت:
-برو خدا روشکر کن من گوشی رو جواب دادم!
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت98
-چرا چه فرقی کرد؟ مامان که فهمید.
یک ابرویش را بالا داد و گفت:
-مطمئنی همه چیرو فهمید
بهت زده نگاهش کردم:
-چیرو یعنی؟
-میگفتن کلّی غیبت داشتی و میپیچیدی!از ترس زیردلم تیرکشید
-تو رو خدا به بابا اینا نگو.
اخم به چهره اش نمیامد:
-چه غلطی میکردی این مدت؟
-بخدا..بخدا تقصیر بچه ها بود.
سرتکان داد و ازحرص حتی جوابم را نداد.اشاره کرد که فقط دور
شوم
*******
صدای اذان صبح آمد.ترسیدم.حالا می آمد تا سجاده اش را بردارد.لحاف را تا سرم کشیدم.دلهره
داشتم ببینم بیدارم میکند؟ همیشه که بحث میکردیم؛حتی اگر قهربودیم برای نماز سرسنگین
صدایم میزد.
صدای قدم هایش آمد.یعنی چمدان را میدید؟ بدون انکه چراغ را روشن کند؛آهسته کشو را باز
کرد وبست.خودم را سفت کردم،وقتش بود که سرسنگین با آن صدای بمش بگوید "پاشو نمازه"
اما نگفت!!!! این یعنی به هدفم رسیدم.یعنی دلزده اش کردم.اما دلم نازک بود،با اینکه موفق شده
بودم اما دلم شکست. نمازش راخواند و دیگر خبری نشد. به محض خوابیدنش تا زمانی که
میخواست به اداره برود؛بلند شدم وآرام وبی صدا حاضر شدم.به آژانس زنگ زدم.هیچکس درک
نمیکند حالم را...با آن همه با دست پس زدن،دلم خواست با پا پیش بکشم!! دلم نیامد به همین
سادگی روزهای خوش وکوتاه این مدت را به گند بکشم وبا یک خاطره ی بد بروم.
یاد شعر زیبایی افتادم که بسیار دوستش داشتم.تمام حرف های دل من را میزد.تمام زندگیمان را
در لفافه میفهماند کاش میفهمید چه میخواهم بگویم.قلم وکاغذی برداشتم واینطور نوشتاز کجا آمده بودی
این چنین آرام آرام
از کنار آخرین پنجره که از آن می گذشتم
خسته خسته راه رفته بودم
تنهایی ام در امتداد دستهایت بزرگتر خواهد شد
من اینجا تا تلاقی تمام خطوط موازی
تا پر شدن صدای قلبم به انتظارت خواهم ایستاد.....
مریم تاجیک
"عاشقان بهم میرسند اگر خطا کنند...قوانین هندسه خدا کند به عهدشان وفا کنند."
یکی از ما باید مسیرش را عوض میکرد.من که کار از کارم گذشته بود.برگشتی نداشتم.او هم که
تکلیفش مشخص بود...هیچوقت خطا نمیکرد. کاغذ را روی میزکارش گذاشتم. قبل از رسیدن
ماشین؛چمدان را آهسته کشیدم وبه پذیرایی رفتم.تشکی آن وسط انداخته بود و آرام نفس
میکشید. چقدر دلم میخواست پشت پلک های کشیده ومعصومش را ببوسم اما روی گرداندم
وبرای همیشه رفتم.حتی کلید وسوئیچ را نبردم.در را که بستم یک پیام برای نسیم فرستادم:
"دارم میام خونه مامانینا اگه بیدار شدی حواست به در باشه زودتر بازکنی"
نگهبان با دیدنم چشم گشاد کرد وایستاد:
-صبح به خیر خانوم.
دل او را هم شکسته بودم.جای پدرم بود.من که اول وآخرش بساطم این
بود.نباید اورا ناراحت میکردم:
-سلام.من بابت رفتارم معذرت میخوام.دخترم بخاطر حرف مفت من داری میذاری بری؟ به ولله من نمیخواستم اینجوری
بشه...نوچ
کلافه وناراحت بود
-نه...کلاً بحث چیز دیگه ایه...خدافظ.
-بابا جون سیدو تنها نذار..خداوکیلی خیلی آقاست ،خدا روخوش نمیاد.
لبخند تلخی زدم
وگفتم:
-میدونم اتفاقاً چون آقاست میخوام برم.
دیدم که متعجب نگاهم میکند.سرتکان دادم وخارج
شدم
تا سر کوچه رفتم ومنتظر ماشین ماندم.دویست وششی جلوی پایم ترمز زد.شیشه را پائین
داد وگفت:
-به به!
متعجب خم شدم وشاهین را دیدم،پریسا یا بهتر است بگویم همان سولماز را هم کنارش
دیدم
اصلاً نگذاشتند موقعیتم را درک کنم فقط دیدم که سولماز فوری پیاده شد وضربه ای به گردنم
زد.
روی تخت نرمی بهوش آمدم.چشمم به سقف بلند و مجللی افتاد.گردنم را گرفتم ونیم خیز
شدم.چمدان وچادرم گوشه ی اتاق بود.
روسریم تا شده کنار بالش بود.نه از زمان خبر داشتم نه مکان.روسری را برداشتم وسر کردم.با ناله
تقریباً فریاد زدم:
-یکی بیاد...
طول کشید تا در باز شد.
سولماز که درنقش پریسا بسیار خانم و دوست داشتنی
بود؛حالا با فجیع ترین حالت ممکن آرایش کرده بود و تاپ وشلوار تنگی تنش کرده بود.با بیرحمی
بالای سرم ایستاد وگفت:
-اگه به من بود میکشتمت..احمق ترسو..تو گند زدی به نقشه ی شیش ساله ی ما..تو..
با تمام
حال بدم با پررویی جواب دادم:
-خوب کردم.زنیکه دیوونه.
همینکه خواست کاری کند صدای شاهین آمد:
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت99
-دست بهش زدی نزدی.
با نفرت سر کشیدم واز پشت سولماز نگاهش کردم.هان...حالا شاهین
بود.فقط موهایش کوتاه..اما لباس ها همان مدل شاهین وار بودند
-واسه چی منو اوردی اینجا؟
خونسرد روی تخت نشست ومن پاهایم را جمع کردم
-سولی برو بیرون.
-شاهین بهت گفته باشم؛عشق وعاشقیتو بذار واسه بعد و...
فریاد شاهین از امیراحسان هم بدتر
بود:
-"بیرون"
عقب عقب رفت وبرگشت و من از پشت دیدم که موهای بِلوندش را به اندازه ی یک
بند انگشت دم اسبی بسته.
...-
-بهتری؟
دستش را آورد تا به پیشانیم دست بزند!با حرص کوبیدم روی دستش وگفتم:
-بخدا قسم اگه انگشتت بهم بخوره...
-خب؟ چی میشه؟
زانوهایم را نا توان جمع کردم وسر نهاده گفتم:
-شاهین چرا انقدر اذیت میکنی.بخدا تو قلباً بدجنس نبودی...
-خر نمیشم.خب؟ آفرین...پاشو یه چیزی بخور کلی کار داریم خانوم وفادار.
دوباره سربلند کردم
و با التماس گفتم:
-منه ابله دست و پا چلفتی چه سودی واست دارم؟ چرا ولم نمیکنی؟
-خیلی سود داری..هه حالا مونده تا بفهمی.
-مثلاً فکر کردی منو گروگان میگیری و امیراحسان با این کارتون بیخیال ادامه ماجراتون میشه؟!
هه! از من میشنوی باید بگم ک اون خواهر و مادرشم تو راه کارش فدا میکنه.منو که
هیچی..مخصوصا اینکه دیشب....
میان حرفم آمد وبا خونسردی گفت:
جوجه یا کوبیده؟
با بیزاری ونفرت گفتم:
-دردبی درمون.
بلند شد وبیخیال گفت:
-شاهین همیشه مهربون نمیمونه.
-احمق اون تو رو دیده.دیگه تموم شد.فهمیدی؟ اون سولمازم دیده.امیراحسان من زرنگه
قویه،سه سوته نابودتون میکنه.
آرام وخمار نگاهم کرد:
-"خفه شو"
در را محکم کوبید...
******
هر سه به درو دیوار خانه اش نگاه میکردیم.انگار این بار که خیالمان راحت شده بود بلایی سرمان
نمیاید ریلکس تر بودیم.
فرهادی دوباره گفت:
-الان میاد...حوریه گفتی طلا چیکار کرد؟
-هیچی بابا دیوونه تو پارک جلوی همه میگه یا دوبسته بده یا الان داد بزنم جلو ملت...منو
میترسوند
بی جهت من را دخالت داد..حالا این بهار خنگ و ترسو جام بودا؛هیچی دیگه همه
چیرو لو داده بود.
همه زدند زیرخنده و من برای حال گیری غیرمستقیمش رو به فرهادی گفتم:
-دستشویی کجاست؟
باز همگی خندیدند جز حوریه ی جلز ولز کنان
-توحیاط نزدیک تره به تو..بالا هم هست.
بلند شدم وبه حیاط رفتم.دوسگ کریه المنظر نگاهم
میکردند.
به سمت دست شویی رفتم.همین که بیرون آمدم حس کردم بو های خوبی از زیرزمین می آید.با
کنجکاوی پله هارا پائین رفتم ودیدم که یک آزمایشگاه بزرگ وشیک مقابلم است.از اینکه مثلکارتون ها بود خنده ام گرفت.تجسم کردم حالا یک پیرزن جادوگر از پشت لوله های پر پیچ و خم
بیرون میاید.لبخند زدم که صدای سرد شاهین آمد:
-چی میخوای؟
با استرس برگشتم وگفتم:
-ه ه هیچی...
روپوش سفید تنش بود و دو اِرلِن محتوی مایع بی رنگ و نارنجی در دستش بود
-پس بیرون.
و به سمتی از آزمایشگاه راه افتاد.بی اراده دنبالش رفتم وگفتم:
-چیکار میکنید؟
جوابم را نداد و محلول نارنجی را روی هیتِر گذاشت
....-
-یعنی واقعاً تحصیل کرده اید؟
سرد نگاهم کرد:
-همیشه انقدر ورّاجی؟
ترسیدم وکمی عقب نشینی کردم.دوباره به کارش رسید
-چه بوی خوبی میدن...هم...
کج نگاهم کرد:
-شبیه چه بویی؟
-گل رُز.
دوباره به روبه رو نگاه کرد وآرام گفت:
-هوم..آفرین.
کیفور از توجه خاصش لبخند زدم
...-
-کلاس چندی؟
نتوانستم خودم را کنترل کنم چرا که به شدت با مزه سؤال کرده بود! مثل مرد
های سن بالا که میگویند "کلاس چندی عمو؟! "زدم زیر خنده.طبق معمول بی احساس نگاهم
کرد وچیزی نگفت
خودم را جمع و جور کردم وگفتم:
-سوم دبیرستان.
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت100
سولماز سینی را روی پایم کوبید.دستم را زیرش انداختم و بر گر داندم در صورتش.با جیغ
کوتاهی عقب کشید و فریاد زد:
-عوضی
توجه نکردم و به سمت در رفتم
شاهین جلویم ظاهر شد:
-کجا؟
-چرا ولم نمیکنی؟ حداقل تکلیفمو روشن کن.دوروزه اینجا انداختیم که چی ؟؟
-پس بلخره میخوای بشنوی
با زاری روی تخت نشستم وسرم را گرفتم
...-
-اولش کلا خواستیم نفوذی شیمو برنامه هاشونو بفهمیم.موفقم شدیم
سولماز پرحرص بین
کلامش دوید:
-که تو اومدی با تانک از,رو همش رد شدی.
-همینکه سولماز گفت.
-خب؟
-هیچی دیگه بچه ها که میگفتن از بین ببریمت اینجوری یه ضربه روحیم به آقاتون وارد میشد
خوب بود...
بازسولماز گفت:
-که آقا شاهین دید قلبش داره واست میزنه!
شاهین عصبی گفت:
-نه.نمیشد کشتش نادون نمیفهمی؟
-خب بفرمائید چرا نمیشه؟!
از,اینکه انقدر راحت از گرفتن جان من حرف میزدند متعجب بودم
-چون زندش بیشتر به درد میخوره
سولماز پشت چشم نازک کرد و جواب نداد
میشه ادامه بدی شاهین؟ من الان اینجا گروگانم؟! دیوونه اون حاضر نیست یه قدمم برام برداره.
-مطمئنی؟
سرتکان دادم و او ایستاد.به سمت پنجره رفت و پشت به من گفت:
-پس چرا کل اداررو بهم ریخته
ناباور گفتم:
-یعنی چی؟
برگشت و عمیق نگاهم کرد:
-اخلاقش شده مثل سگ نر
با عصبانیت گفتم:
-بهش توهین نکن....
تو مگه هنوز تو اداره ای؟؟
-تا هفته ی دیگه اونجا کار دارم.
با نگرانی ایستادم و به سمتش رفتم:
-حالش خوبه؟
پوزخند زد و دوباره روی گرداند:
-سولماز پاتی اومد؟
-آره
با خشم پیراهنش را به سمتم کشیدم.برگشت و به دست و پیراهن نگاه کرد
-حالش چطوره؟
نگاهش بالا آمد و در چشمانم دوخته شد
-حالش خیلی بده.
پیراهنش را رها کردم و نالان و در مانده نشستم
-شاهین...تو رو خدا....به قرآن اون سکته میکنه....
بذار یه زنگ بزنم بگم خوبم.
با سولماز بهم نگاه کردند و هردو خندیدند:
-فکر کردی خونه خالست؟ بهت رو دادیم؟ الان باید همونجوری باهات رفتار بشه که امیراحسان
توقع داره
لرزیدم و دیدم همچین بعید نیست بدبخت و بی آبرویم کنند
-خب تاکی بمونم؟
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت101
تاهفته ی دیگه تکلیفتو روشن میکنم نگران نباش!
بی مقدمه گفتم:
-اداره مزخرفشون نمیفهمه قلابی بودین؟!
به سولماز نگاه کردم و با شگفتی و نفرت گفتم
-حالا چرا حامله؟؟؟؟!!!! نمیشد بچه نداشته باشید؟!!!
نگاه مرموزی بهم انداختند و سولماز با
پستی گفت:
-چون زن علی نادرلوی واقعی حامله بود!
متعجب تر نگاهم بینشان رد وبدل شد وکم کم فهمیدم چه جنایتی کرده اند!
-شاهین؟! کشتیشون؟!
-من نه..
حالم بهم خورد.دلم بهم پیچید از این همه رذالت.با نا باوری گفتم:
-چه فرقی داره؟!! تو یا خرچنگ یا یه خر دیگه!!
بدون حتی یک ذره ناراحتی از توهینم؛روی
مبل داخل اتاق لم داد و روبه سولماز گفت:
-آرش کجاست؟
-خوابید...
-من تا کی اینجام؟ دیوونه ها! فکر کردید امیراحسان واسه من کاری میکنه؟! نه فکر کردید
واسش مهمم؟ آره ناموس پرسته غیرتیه اما هیچوقت بخاطر من از کارش نمیگذره...
-ده بار از اول تکرار میکنی ؟
-حالش...خوبه؟
بجای جواب به من ،سولماز را مخاطب قرار داد:
-غذای آرشو دادی؟
-آره بابا..اون گربه ی تنبل بدون غذا خوابش میبره؟
از عصبانیت در حال انفجار بودم.غریدم:
-به من نگاه کن...
چشم به چشمانم دوخت وگفت:
حالش خوب نیست.
با التماس گفتم:
-تو رو خدا از حالش بگو...چیکار میکنه؟ نگرانمه؟
سرتکان داد:
-همَرو بسیج کرده پیدات کنن.میدونه دزدیده شدی.حدسش واسه یه پلیس سخت نیست.ولی
خیلی کلّه خره.
سؤالی نگاهش کردم:
-چرا؟
پوزخند زد:
-عوض اینکه بیخیال عاملا بشه بدتر گیرداده دنبال ما باشن..میدونه اگر دزدیده شده باشی به
دست عاملای پرونده ی جدیدشه،عوض بیخیال شدن،صدبرابر جون گرفته.
-هان!
انگشتم را در هوا تکان دادم وگفتم:
دیدی ؟ دیدی میگم من براش مهم نیستم؟ چرا
هستم اما در حد دوبار باد کردن رگ غیرتش نه بیخیال شدن مسئولیتش...شاهین بخدا من
براتون هیچ سودی ندارم.بذارید برم..قسم میخورم اصلا خونه بابامم نرم..میرم گم وگور میشم.
شاهین من نمیخوام بیفتم زندان.دیوونه دستگیری شما دست گیری منم هست!!
شاهین عصبی فریاد کشید:
-خوب گوشاتو باز کن..باید با ما همکاری کنی.تا همین جاشم من نذاشتم بلایی سرت
بیارن..چون...چون تو یه دوست قدیمی هستی.
-چه همکاری ای بکنم؟ وای خدا
کلافه صورتم را پوشاندم وبرگشتم
سولماز که بوی لاکش مخم را
تیلیت کرده بود در حال فوت کردن دستش گفت:
-یعنی اینکه وقتی زنگ میزنیم به همسریت تأید کنی که اینجا بد میگذره.جنبه داشته باش.حتماً
نباید
...
تا به حرف بیای!
بهت زده از بی شرم و حیایی اش نگاهی به او ونگاه آرامی به شاهین
که خندید کردم
در این سه روز اقامت اجباری همین دو نفر را دیده بودم و از بیرون خبری نداشتم.این اتاق به قدر
کافی امکانات داشت که نیازی به خارج از آنجا نداشته باشم.در با شدت باز شد و خرچنگ را
بلاخره بعد از هفت سال دیدم.با عصبانیت گفت:
-به به خوبید؟ خوش میگذره پرنسس سوفیا؟همگی ایستادیم.همیشه از او میترسیدم.پشت
شاهین سنگر گرفتم واز شدت ترس حس دست شویی داشتم!
....-
شاهین:-خرچنگ آروم.
-بس نیست سه روز فرصت؟ تو سه روز هنوز نتونستن با شرایط کنار بیان؟
-داریم باهاش حرف میزنیم.
-بیخود.من دیگه تحمل ندارم.سولماز برو بیار.
بخدا دست خودم نبود از ترس آن چیزی که قرار
بود آورده شود ساعد شاهین را برخلاف میلم و با تمام تعهداتم چسبیدم
سولماز شانه بالا انداخت
وگفت:
-به پاتریشیا بگو..
خرچنگ فریاد کشید:
-پاتی گوشی رو بیار.
همین که فهمیدم گوشی اش را میخواسته دست شاهین را رها کردم.از روی
شانه اش نگاه خونسردی به همراه یک لبخند مرموز تحویلم داد
خرچنگ عصبی گفت:
-تو واسه من هیچی دختر جون.چه قبلا واسمون کار میکردی چه نمیکردی الان زن اون بچه
آخوندی.حقته که نفلت کنم.
دختری با جثه ی نحیف وقدی متوسط داخل شد.موهایش پسرانه اما مرتب وخوشرنگ بود.رنگ
صورت وپوستش من را یاد آنشرلی انداخت.
🌼نویسنده🌼
#پارت102
مسخره بود که در این شرایط به همچین چیزی فکر میکردم.گوشی عجیب غریبی که بیشتر
شبیه بیسیم بود به دست خرچنگ داد و آرام آرام خارج شد.خرچنگ عصبی گفت:
-الو؟
...-
-جناب سرگرد سید امیراحسان حسینی؟!
و قهقهه ی عصبی زد!
**
دل دیوانه پر کشید.از تصور آنکه امیراحسان پشت خط است دلم لرزید.با یک حس تمایل نا
شناخته کمی نزدیک تر به خرچنگ ایستادم.
-من؟! حالا میشناسیم همو...من که زنت رو خوب میشناسم!
لب هایم را باشدت گاز گرفتم و قبل
از آنکه صدایی از حنجره ام دربیاید خرچنگ انگشتش را روی بینی گذاشت
نمیدانم امیراحسان
چه گفت خرچنگ ابرو بالا داد و خندان گفت:
-وقتی جنسارو لب مرز گرفتی؛آتیشم زدی حالا آتیشت میزنم.زنت اسمش بهاره؟ مثل بهار ترو
تازه و دوست داشتنیه.
نتوانستم سکوت کنم و با هین وحشتزده ای دستانم را روی دهانم
گذاشتم.به والله که احسان سکته میکرد...میدانم. دوام نمیاورد قبل از آنکه کاری کنم شاهین
آهسته گفت:
-بخوای سرپیچی کنی بهار؛قسم میخورم این دفعه پادرمیونی نکنم
با چشمان گشاد شده نگاهم
را از او گرفتم و به خرچنگ دادم:
-جان...همینو میخواستم.همین عربده هارو...
بی صدا بغضم ترکید و با عجز ولابه رو در روی
خرچنگ ایستادم و با التماس اشاره میکردم بگذارد حرف بزنیم.
-ببین داد زدن ؛نه زن میشه واسه تو؛نه پیروزی میشه واسه ما..مثل بچه ى آدم جنسارو از توقیف
خارج کن ،پاتم از این ماجرا بکش بیرون....چرا نشه؟ کار واسه تو نشد نداره پسر سرهنگ-
-هاها...نمیدونم الان حال حرف زدن داشته باشه یا نه! وبرای لجش گفت:
بهار خانوم باشما کار
دارن! گویا هنوز باور نکردن پیش مایی
تقریبا گوشی را روی هوا زدم و با صدای وحشتناک اشک
آلودی جیغ کشیدم:
-امیر....
مطمئن شدم حنجره اش پاره شد.مطمئن شدم...:
-بهار...یا امام حسین....
بخدا که این داد را هیچوقت از هیچ مردی نشنیده بودم.خدا خدا میکردم
یکجوری بفهمد طوریم نیست...یکجوری بپرسد یکجوری جواب دهم!
....-
-حرف بزن ن ن حرف بزن که دارم میمیرم...بدبخت شدم آره ؟ بدبخت شدم؟؟
خدایا شکرت که
انقدر خوب به دهانش انداختی! با گریه نالیدم:
-نه...
ساکت شد و نفس نفس زد
....-
-..فین...ف..
با درماندگی و آرام تر گفت:
-نه؟؟!
-نه.
-واسه دل خوشی من؟
الهی بمیرم برای بغض مردانه ى عجیبش
-نه...فین...
دیدم که سولماز با موزی گری گفت:
-خرچنگ اینا دارن رمزی حرف میزنن بزن رو اسپیکر.
خرچنگ دود از سرش بلند شد و گوشی
را از دستم قاپید و قطع کرد
-لیاقت اعتماد نداری؟
شاهین بیخیال تمام ماجرا روی تخت نشست و گفت:
خرچنگ من که بهت گفته بودم هوشت پائینه...آخه بی شعور آدم گوشی رو اینجوری در اختیار
گروگانش میذاره؟
همیشه یادم میاید خرچنگ مظلوم ترین رئیس بود چرا که تمام زیر دستانش
با وجود حسابی که از او میبردند؛گاهی میتوانستند به او بدوبیراه بگویند.اما عجیب اتحاد
داشتند
خشمگین نگاهم کرد و گفت:
-چی میگفت هی نه نه نه نه نه جواب میدادی؟؟
از حرص خوردنش سولماز و شاهین به خنده
افتادند ولی من ترسیدم.اگر میخواست میتوانست هیولا شود
-فقط... فقط گفت حالت خوبه؟ میدونی کجایی؟ از این سوالا...
با عصبانیت خارج شد و دوباره
برگشت:
-این دفعه اینجوری نخواهد بود.شاهین بهش بگو میتونم چقدر عوضی باشم.
و در را کوبید
****
-آقای فرهادی میگه شما نخبه بودی
خیره به محلول های رنگی در حال حرارتش گفت:
-تو از دوتا دوست دیگت مؤدب تری.
گونه هایم گرم شد.شنیدن این جملات از زبان او مثل یک
معجزه بود
-مرسی
-واسه من که فرقی نداره ساقی کی باشه.اما واسه خودت میگم؛بهتر نیست بچسبی به درست؟
-نمیدونم...هر چی فکر میکنم کار بدی میکنیم نمیفهمم.بلخره بچه ى بچه که نیستم...پدر مادر
یه چیزی یاد آدم میدن.
-الان مثلا یادت دادن؟!
با خجالت از این ترور شخصیتیش سرم را پائین انداخت:
-به شما چی ؟ یاد ندادن؟ پدر مادرتون؟ بلخره شما که بدتری!
پوزخندی زد و گفت:
🌼زکیه اکبری🌼