🍃| عاشقانهاےازجنسشهدا
🌊| عاشقانههاےمذهبے•°
مࢪاسم عࢪوسـ💍ــے ما ، به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجابـ🧕🏻 کامل داشتم .
جالب است بࢪایتان بگویم وقتے فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آࢪزویے دارے؟💞🎈
می دانستم ࢪضا دوست داࢪد شهید شود چون بارها گفته بود ، من هم در جواب فیلمبرداࢪ گفتم : انشاء الله عاقبت ما ختم به شهادت شود.🙃
من ࢪضـ🧔🏻ـا را خیلی دوست داشتم ، فڪࢪ می ڪنم عشق ما خیلی خاص بود . بعد از ࢪضا پرسید : شما چه آرزویے دارید ؟
گفت : همین ڪه خانم گفت.😇
👤 #شهیدࢪضاحاجےزاده
#سالروزشهادت
#شهدا
@mahruyan123456🍃
مداحی آنلاین - اگه اسیر گناه یا رو سیاه اومدم - وحید شکری.mp3
5.22M
⏯ امام زمان(عج)
🍃اگه اسیر گناه یا رو سیاه اومدم
🍃با صد امید اومدم امشب
وحید شکری🎤
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج ✨
@mahruyan123456🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_نود_و_دوم:
عمه در تکاپوی مهیا کردن جهیزیه ته تغاری اش بود .
سرم را در بالشت فرو کرده بودم و چشمانم را فشار میدادم تا بخوابم !
لحظه ای آرام و قرار گیرم !
اما خواب به چشمان خسته ام نمی رفت .
عمه که میدانست خواب نیستم صدایم میزد .تا همراهش به بازار بروم .
صدایم را بلند کردم تا متوجه شود :
عمه شما خودت برو ، من حوصله ندارم .
جوابی نداد و دقایقی بعد در را باز کرد .چادرش را پوشیده و کیف دستی اش در یک دست و زنبیل قرمز رنگش در دست دیگر .
-- پاشو مهتاب، حوصله ندارم و خسته ام ...این حرفا تو کت من نمیره .زود حاضر شو که بریم .
-- عمه آخه من که سر در نمیارم از این چیزا واسه چی بیام .سرم درد میکنه .
-- وقتی بهت میگم گوش کن بسه دیگه انقد ماتم گرفتی و خودت رو توی اتاق حبس کردی .باید زود برگردم که برنج هم دم کنم .منوچهر امروز هوس هویج پلو کرده بود.
-- چشم عمه من که در برابر شما کم میارم !
اصلا حوصله بستن روسری را نداشتم .مقنعه طوسی بلند چانه دارم را پوشیدم و مانتوی کرم گشاد دو جیبم .
اگر هر وقت دیگر بود این مانتو جز لباس های منتخبم نبود ...
در عجب بودم ...دلیل کارهای غیر ارادی ام چیست مگر نه این که همه ی این کارها را می کردم که به چشم علی بیایم دختری محجبه و با وقار.
علی که نبود پس برای چه دلم رضا بود ...
شاید خدا پس کله ام زده بود برای عاقبت به خیری ام .
راهی بازار شدیم اوایل اسفند ماه بود و سه هفته مانده به عید...
بازار تهران شلوغ و غلغله بود.
خیابان منتهی به بازار ، محل گذر جیپ ها و لندرور های گلی شده ای بود .بسیجی هایی با لباس های خاکی و چفیه هایی پیچیده شده دور گردن .
اشاره ای به آنها کرده و گفتم : عمه این ماشین ها میرن منطقه ؟
-- اره ، خدا حفظشون کنه برای پدر مادرشون .اگه این ها نبودن معلوم نبود الان کجا بودیم و چه بلایی سرمون اومده بود.
خدا لعنت کنه صدام رو که شب و روز رو ازشون گرفته می بینی چه بلوایی درست کرده ، الهی که به حق حضرت زهرا دستش از سر این ملت کوتاه بشه و رزمنده ها پیروز.
اگه احمد رضا هم زنده بود حالا یکی از همین رزمنده هایی بود که واسه رفتن به خط مقدم تلاش می کرد .
-- خدا رحمتش کنه .
دست فروشی که وسط بازار بساطش را پهن کرده و مهره و منجوق های قشنگ بسته بندی شده ...
-- عمه چه خوشگلن!برای چی استفاده میشه !
-- برای تزیین هرچیزی استفاده میشه بیشتر برای لحاف و و سایل عروس .یه بسته به سلیقه خودت انتخاب کن تا بگیرم .
بسته ی سفید و یاسی انتخاب کرده و به عمه دادم .
یک اسکناس بیست تومنی به دستش داد .و به طرف فرقان میوه فروش که چند قدمی ان طرف تر بود راه افتادیم.
هوا کم کم تاریک میشد و دیگر نای راه رفتن را نداشتم .بار های سنگینی عمه به دستم داده بود . هر چند برای او سنگین نبود اما برای دختر به تنبلی به من ...از وزنه های آهنی هم وزنش بیشتر بود.
آه و ناله کردم و گفتم : وای عمه !!! به خدا دیگه خسته شدم پاهام جون نداره دیگه ، ذوق، ذوق میکنه بیا بریم .
-- دیگه تموم شد الان میریم .
اتوبوس کهنه ای سر ایستگاه ایستاده بود تا مسافران مسیر افسریه را سوار می کرد .
بیست قدمی مانده به اتوبوس پا تند کرده تا جا نمانیم !
شوفر اتوبوس هم مدام مقصدش را تکرار می کرد .در این شلوغی ماشین سخت گیر میامد .
از پله های اتوبوس بالا رفتیم .قسمت جلویی اتوبوس آقایان و قسمت عقبی خانم ها نشسته بودند.
از راهرو طولانی رد شدیم و جز دو صندلی همگی پر شده بودند .
ادامه دارد....
✍نویسنده :
ح* ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_نود_و_سوم
صندلی کنار پنجره نشستم و سرم را به شیشه تکیه دادم و نفهمیدم چطور از خستگی زیاد به خواب رفتم .
با تکان دست عمه بیدار شدم .
-- پاشو مهتاب ، رسیدیم سر خیابون پاشو راننده منتظره !
بلند شدم و زنبیل پرشده از میوه و سبزیجات که سنگین تر بود را به دست گرفتم .
از مقابل چشم های دریده شاگرد اتوبوس رد شدم و به پایین رفتم .
اعتراض کردم و گفتم : عمه میبینی تورو خدا خجالت هم نمیکشه ! پسره ی بی شعور ...
-- عمه جان یواش تر ، صدات رو می شنوه. بزار بره بعد .
-- خب عمه خوشم نمیاد دست خودم نیست.
-- میدونم ، اما تو سعی کن بی تفاوت باشی و نگاهش نکنی بزار انقد نگاه کنه که خسته بشه وقتی ببینه چیزی نصیبش نمیشه راهش رو می کشه و میره .
عجله کن هوا تاریک شده باید برم شام هم درست کنم .
عمه خیال می کرد با آدم آهنی طرف است !
کلید را به در انداخت و وارد خانه شدیم .
کفش هایم را در آورده و وارد پذیرایی شدیم .
چراغ های خانه روشن بود حتما عمو منوچهر خانه بود.
سرم را برگرداندم .نشسته بود روی زمین نماز میخواند. عصایش هم کنارش .
بوی برنج دم کشیده از آشپزخانه میامد به آشپز خانه رفتم .
عمه هم بود .کنارش رفتم و به قابلمه ی روی گاز اشاره کردم : کارعمو منوچهره ؟
خندید و گفت : آره عزیزم ، منوچهر کارشه اگر بدونه من خسته ام یا دیر میام خونه شام یا ناهار رو آماده میکنه .
از بس که خوش قلب و مهربونه !
راست میگفت! واقعا مرد نازنینی بود .
سفره را انداختم .عمه شوید پلو را در دیس ریخت .روی سفره گذاشت.
پیاله های کوچک پر شده از ماست .
همان ماست های خوشمزه و چکیده دست کار عمه .
مزه ی شوید پلو واقعا خوب شده بود .
دور دهانم چرب شده بود با دستم پاک کرده گفتم : دست تون درد نکنه عمو منوچهر واقعا خوش مزه بود!
سرش را به طرف عمه کج کرد و گفت : نوش جان دخترم ، نتیجه ی پشت دست بودن این کد بانو همین میشه ! هر چند که دست پخت فریده خانم یه چیز دیگه است !
با عشق نگاهش کرد .عاشق و معشوقی که بعد از سال ها هنوز هم عشق در نگاه و حرف هایشان موج میزد!
واین همان عشق خدایی بود که هرگز کم رنگ نمی شد!
-- مهتاب میگم الان سریع نری تو اون اتاق بچپی؟! باید کمکم بدی میخوام این مهره های رنگی و این منجوق ها رو بدوزم روی لحافی که برای میترا گرفتم .
دستم را روی صورتم گذاشتم و با بیچارگی گفتم : عمه من بلد نیستم ! یه شبه میخواین یه پا زن خونه دار از من بسازی ها!
-- خب بله چون میدونم که خوابت نمیبره و ذهنت هم اون قدر آروم نشده که بخوای به درس هات برسی ! پس بیخودی میری دراز میکشی و فقط تو رخت خواب غلت میزنی ؛ اما اینجا باشی یه چیزی یاد میگیری .
دوشب دیگه ایام فاطمیه شروع میشه مصیبت و روضه حضرت زهرا باید کارهای نیمه تمومم رو تموم کنم ! خوش ندارم تو این ایام جهیزیه نو عروس آماده کنم .
به ناچار چشمی گفتم...
ادامه دارد ....
✍نویسنده :
ح* ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
سلام وقت به خیر
ممنون از همراهی شما عزیزان .
باید بگم که واقعا برام مقدور نیست که بیشتر از دو پارت بزارم رمان درحال نگارش و ویرایش هست امکانش نیست .
#دلآرا
@mahruyan123456 🍃
زندگی یک فهم است
فکر زنجیر کنی یا پرواز در همان خواهی ماند !
@mahruyan123456 🍃
رمان پی دی اف ارسالی یکی از دوستان تقدیم به شما 🦋
نویسنده : میم سادات هاشمی
نام کتاب: قبله ی من
#آموزنده
ازعالمي پرسیدند
بالاترین وزنه چندکیلو است که یه نفر بزنه وبهش بگن پهلوان
گفت بالاترین
وزنه یه پتوی1کیلویی است که هنگام
نمازصبح بتواندازروی خودبلندکند
هرکی این وزنه روبلندکنه پهلوان است
@mahruyan123456 🍃