•﷽•
بیعت میکنیم با وارث غدیر؛
با دعا برای ظهورش...!
#غدیریم🌱
@mahruyan123456
زمانه عجیبی است!
۷۰ ساله ها برای ریاست له له می زنند
و دهه ۷۰ ها برای
شهادت🖤🙂
@mahruyan123456
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_شصت_و_نه
وسایلمون رو جمع کرده بودیم و وانت قراضه ای گرفته بودیم تا همین چند تیکه خرت و پرت رو واسمون ببره تا دزفول...
حسین هم خواب بود و من بهتر می تونستم به کارهام برسم .
وهر چند با علی بودن برایم از همه چیز با ارزش تر بود اما دل کندن از این خانه ی کوچک و قدیمی که یاد آور لحظات خوب وشیرین مشترکمان بود سخت بود .
شب قبل با هزار جور دلتنگی و اشک و گریه از عمه خداحافظی کردم ...
تا میتوانستم بوی محبت و عطر تنش را به جان خریدم و ذخیره کردم برای روزهای دلتنگی و غربت.
هنوز پدرم خبر نداشت که قراره عزیز دردانه اش بره زیر آتش توپ و خمپاره .
اما چه کنم که دلم گیر علی بود.
با او جهنم هم برایم بهشت است .
عرق از سر و روش می بارید ..
حسابی خسته شده بود .
اومد داخل حیاط و بهم گفت : خب مهتاب جان ، وسایل رو چیدم داخل ماشین .!!
بیا یه سر بریم خونه ی پدرت خداحافظی کنیم و راه بیفتیم بریم .
نگاهم افتاد به لب خشک شده اش دلم ریش شد و گفتم :
سید علی وایسا یه لیوان آب واست بیارم ، گلوت خشک شده!
لبخند ملیحی زد و چهار زانو وسط حیاط نشست و گفت :
باشه خانومم ، من اینجا منتظرم تا واسم آب بیاری !
چشمکی زد و گفت : چیزی که تو با دست خودت بهم بدی واسم مزه جون میده ....
انگار توی بهشتم حوری های بهشتی دارن بهم میرسن .
دستم روی جلوی دهانم گرفتم و خندیدم و گفتم : بس کن دیگه، فهمیدم خیلی شیرین زبونی ...
صدات میره بیرون ! آقای راننده می شنوه !
-- بشنوه جرم که نکردم، والا ...
بدو آب بیار دیگه !
لیوان شیشه ای رو زیر شیر آب گرفتم و چادرم رو جلوتر آوردم و لبه چادرم را با دست گرفتم و آب رو به دست علی دادم :
بگیر روسری سرم نیست ، چادر میره عقب !
-- نه دیگه نمیشه باید خودت جرعه جرعه بهم بدی ! مواظب هم باش چادرت عقب نره و جلوش باز نشه !!
دستم رو به کمر زدم و گفتم : میگم امری دیگه باشه! حضرت آقا !
دستش را به چانه اش زد و گفت : بزار فک کنم ، ولی نه فعلا چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه حالا آب رو بهم بده که واقعا تشنمه !
خم شدم و لیوان آب رو جلوی دهانش گرفتم و یک نفس سر کشید و گفت :
سلام بر لب تشنه ات یا حسین .
-- نوش جانت ، خیلی تشنه بودی و چیزی نمی گفتی!
-- فدای خانومم ، ای بابا این که چیزی نیست .
فقط باید یه لحظه بیای منطقه و ببینی چه دسته گل هایی پر پر میشن و با لب تشنه شهید میشن !
خیلی آرزو دارم منم همین طور شهید بشم
با سر جدا شده و لب تشنه !!
اشک در چشمانم جمع شد و با اعتراض گفتم : اِاِ زبونت رو گاز بگیر این حرفا چیه که میزنی ! چرا توی دل منو خالی میکنی !
چطور دلت میاد آخه!
منو و با این بچه کوچیک تنها بزاری !
دستی به ریشش کشید و گفت : واقعیته عزیزم ، اگه فقط خدا این لیاقت رو نصیبم کنه ...
آخر این راه ختم به شهادت بشه .
حالا الان آبغوره نگیر ، برو آماده شو تا بریم !
حسین خوابیده؟
بغضم را قورت دادم و جوابش را ندادم و به طرف خونه رفتم .
مانتوی مشکی آستین پفی و اِپُل دارم رو پوشیدم .
اما خدا می داند که چه حالی داشتم .
حرفاش خیلی سنگین بود .من دلم طاقت نداشت ...
یک لحظه از این که علی نباشد حتی دیوانه ام می کرد ...
دوری و سختی را به جان می خریدم فقط او باشد هر چند کنارم نباشد ...
خدایا پناهم رو ازم نگیر ! سایه ی سر منو و بچه ام خودت حافظش باش !
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_هفتاد
زنگ در رو فشار داد و دقایقی بعد در باز شد .
قیافه ای مهربانش را از لای در دیدم .چقدر دلتنگش بودم .
حسین را به آغوش علی دادم و قبل اینکه خودم را به آغوشش بندازم خودش با تمام مهر و عاطفه ی مادری اش بغلم کرد .
سرم را روی شانه اش گذاشتم و بوسه از از روی لباس زدم .
دستش را پشت کمرم گذاشت و نوازش می کرد .
من جز خوبی و محبت چیزی از این پیر زن دل شکسته و خسته ندیده بودم .
-- خوش اومدی دخترم ، خوش اومدی چشم و چراغ این خونه ...
-- ممنونم صفورا خانم دلم خیلی واستون تنگ شده بود .
-- دیگه از وقتی ازدواج کردی بی وفا شدی ! اما اشکال نداره امیدوارم هر جا هستی خوب و خوش باشی...
صدای اعتراض علی بلند شد و گفت: بابا ، یکی هم ما رو تحویل بگیره.
دم در وایسادین نمیزارین هم بیام داخل !
خندید وگفت: امان از دلتنگی! همه چیز رو از یاد آدم میبره ! بیا تو پسرم .
سرم را برگرداندم و چشم افتاد به همان اتاقک گوشه ی حیاط.
قفل بزرگی روی در خود نمایی می کرد .
خبری از تمیزی و تازگی نبود ...
خبری از باغچه و گل های زیبا و درختان سر به فلک کشیده که حالا خشکیده بودند نبود ...
باغبان نبود تا رسیدگی کند ..
رفت و همه چیز عوض شد ..
شادی و نشاط و سر زندگی این خانه هم رفت .
نگاهم افتاد به علی که خیره به در قفل شده ایستاده بود .
روبرویش ایستادم و زل زدم به چشمانش .
اشک در چشمش حلقه زده بود و هر لحظه آماده ی باریدن بود .
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم : سید علی جان بیا بریم داخل !
آهی طولانی کشید و سری تکون داد و گفت : هی روزگار، می بینی مهتاب دنیا همینه .
یه روزی میایم و یه چند صباحی زندگی میکنیم .
و یه روزی به خودمون میایم که دیگه وقت رفتنه و فرصت باقی نیست !
باید کوله بارمون رو جمع کنیم و بریم .
سفر کنیم به جایگاه ابدی !
هیچ وقت فکرش رو میکردی یه روز بیاد که پدرم نباشه و این جا اینطور بشه !
تمام عمرش رو وقت گل و گیاه میزاشت بهش می گفتم: آخه پدر من ، انقد که به اینا رسیدگی میکنی به خودت نمیرسی !
به فکر خودت باش.
میگفت : پسرم؛ این گل ها و درخت ها اگه نباشن ما هم نیستیم .
ما به عشق اینا زندگی میکنیم.
اگه نباشن نفس کشیدن سخت میشه...
سرش رو پایین انداخت و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد و روی دستم افتاد .
-- عزیزم، میدونم خدا رحمت کنه اصغر آقا رو !
اما چه میشه کرد ! به قول خودت زندگی همینه .
باز تو که پدر و مادرت رو دیدی ، من چی که هیچ کدوم رو ندیدم .
یه عمر با یه هویت دیگه زندگی کردم و بعد از هفده سال فهمیدم من یه بچه یتیمم !
بچه ای توی یک سالگی یتیم میشه .
و تنها چیزی از پدر و مادرش به جا مونده دو تا شناسنامه و سنگ قبره!
-- مهتاب، علی آقا بیاین بریم داخل خدا همشون رو رحمت کنه ! چه میشه کرد کاری از دست کسی بر نمیاد.
با خوشحالی شما اونام خوشحال میشن !
تنها آرزوی پدر و مادر دیدن خوشبختی و خوشی بچشه ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456 🍃
🍃🌸✨ ﷽ ✨🌸🍃
💢 #حدیــث_روز
امام رضا علیه السلام:
مَن فَرَّجَ مِن مُؤمِنٍ، فَرَّجَ اللّه ُ عَن قَلبِهِ یَومَ القِیامَهِ
هر کس اندوه مؤمنى را بزداید، خداوند در روز قیامت، غم از دلش مى زداید.
📚الکافى، ج ۲، ص ۲۰۰
━━🍃🌸🍃━━
@mahruyan123456