eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•﷽• بیعت میکنیم با وارث غدیر؛ با دعا برای ظهورش...! 🌱 @mahruyan123456
زمانه عجیبی است! ۷۰ ساله ها برای ریاست له له می زنند و دهه ۷۰ ها برای شهادت🖤🙂 @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖الوعده وفا 💖
💖به قرار عاشقی 💖
@mahruyan123456 وسایلمون رو جمع کرده بودیم و وانت قراضه ای گرفته بودیم تا همین چند تیکه خرت‌ و پرت رو واسمون ببره تا دزفول... حسین هم خواب بود و من بهتر می تونستم به کارهام برسم . وهر چند با علی بودن برایم از همه چیز با ارزش تر بود اما دل کندن از این خانه ی کوچک و قدیمی که یاد آور لحظات خوب وشیرین مشترکمان‌ بود سخت بود . شب قبل با هزار جور دلتنگی و اشک و گریه از عمه خداحافظی کردم ... تا میتوانستم بوی محبت و عطر تنش را به جان خریدم و ذخیره کردم برای روزهای دلتنگی و غربت. هنوز پدرم خبر نداشت که قراره عزیز دردانه اش بره زیر آتش توپ و خمپاره . اما چه کنم که دلم گیر علی بود. با او جهنم هم برایم بهشت است . عرق از سر و روش‌ می بارید .. حسابی خسته شده بود . اومد داخل حیاط و بهم گفت : خب مهتاب جان ، وسایل رو چیدم داخل ماشین .!! بیا یه سر بریم خونه ی پدرت خداحافظی کنیم و راه بیفتیم بریم . نگاهم افتاد به لب خشک شده اش دلم ریش شد و گفتم : سید علی وایسا یه لیوان آب واست بیارم ، گلوت خشک شده! لبخند ملیحی زد و چهار زانو وسط حیاط نشست و گفت : باشه خانومم ، من اینجا منتظرم تا واسم آب بیاری ! چشمکی زد و گفت : چیزی که تو با دست خودت بهم بدی واسم مزه جون میده .... انگار توی بهشتم حوری های بهشتی دارن بهم میرسن . دستم روی جلوی دهانم‌ گرفتم و خندیدم و گفتم : بس کن دیگه، فهمیدم خیلی شیرین زبونی ... صدات میره بیرون ! آقای راننده می شنوه ! -- بشنوه جرم که نکردم، والا ... بدو آب بیار دیگه ! لیوان شیشه ای رو زیر شیر آب گرفتم و چادرم رو جلوتر آوردم و لبه چادرم را با دست گرفتم و آب رو به دست علی دادم : بگیر روسری سرم نیست ، چادر میره عقب ! -- نه دیگه نمیشه باید خودت جرعه جرعه بهم بدی ! مواظب هم باش چادرت عقب نره‌ و جلوش باز نشه !! دستم رو به کمر زدم و گفتم : میگم امری دیگه باشه! حضرت آقا ! دستش را به چانه اش زد و گفت : بزار فک کنم ، ولی نه فعلا چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه حالا آب رو بهم بده که واقعا تشنمه‌ ! خم شدم و لیوان آب رو جلوی دهانش گرفتم و یک نفس سر کشید و گفت : سلام بر لب تشنه ات یا حسین . -- نوش جانت ، خیلی تشنه بودی و چیزی نمی گفتی! -- فدای خانومم ، ای بابا این که چیزی نیست . فقط باید یه لحظه بیای منطقه و ببینی چه دسته گل هایی پر پر میشن و با لب تشنه شهید میشن ! خیلی آرزو دارم منم همین طور شهید بشم ‌ با سر جدا شده و لب تشنه !! اشک در چشمانم جمع شد و با اعتراض گفتم : اِاِ زبونت رو گاز بگیر این حرفا چیه که میزنی ! چرا توی دل منو خالی میکنی ! چطور دلت میاد آخه! منو و با این بچه کوچیک تنها بزاری ! دستی به ریشش کشید و گفت : واقعیته عزیزم ، اگه فقط خدا این لیاقت رو نصیبم کنه ... آخر این راه ختم به شهادت بشه . حالا الان آبغوره نگیر ، برو آماده شو تا بریم ! حسین خوابیده؟ بغضم را قورت دادم و جوابش را ندادم و به طرف خونه رفتم . مانتوی مشکی آستین پفی و اِپُل دارم رو پوشیدم . اما خدا می داند که چه حالی داشتم . حرفاش خیلی سنگین بود .من دلم طاقت نداشت ... یک لحظه از این که علی نباشد حتی دیوانه ام می کرد ... دوری و سختی را به جان می خریدم فقط او باشد هر چند کنارم نباشد ... خدایا پناهم رو ازم نگیر ! سایه ی سر منو و بچه ام خودت حافظش باش ! ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 زنگ در رو فشار داد و دقایقی بعد در باز شد . قیافه ای مهربانش را از لای در دیدم ‌.چقدر دلتنگش بودم . حسین را به آغوش علی دادم و قبل اینکه خودم را به آغوشش بندازم خودش با تمام مهر و عاطفه ی مادری اش بغلم کرد . سرم را روی شانه اش گذاشتم و بوسه از از روی لباس زدم . دستش را پشت کمرم گذاشت و نوازش می کرد . من جز خوبی و محبت چیزی از این پیر زن دل شکسته و خسته ندیده بودم . -- خوش اومدی دخترم ، خوش اومدی چشم و چراغ این خونه ... -- ممنونم صفورا خانم دلم خیلی واستون تنگ شده بود . -- دیگه از وقتی ازدواج کردی بی وفا شدی ! اما اشکال نداره امیدوارم هر جا هستی خوب و خوش باشی... صدای اعتراض علی بلند شد و گفت: بابا ، یکی هم ما رو تحویل بگیره. دم در وایسادین نمیزارین هم بیام داخل ! خندید وگفت: امان از دلتنگی! همه چیز رو از یاد آدم میبره ! بیا تو پسرم . سرم را برگرداندم و چشم افتاد به همان اتاقک گوشه ی حیاط. قفل بزرگی روی در خود نمایی می کرد . خبری از تمیزی و تازگی نبود ... خبری از باغچه و گل های زیبا و درختان سر به فلک کشیده که حالا خشکیده بودند نبود ... باغبان نبود تا رسیدگی کند ..‌ رفت و همه چیز عوض شد .. شادی و نشاط و سر زندگی این خانه هم رفت . نگاهم افتاد به علی که خیره به در قفل شده ایستاده بود . روبرویش ایستادم و زل زدم به چشمانش . اشک در چشمش حلقه زده بود و هر لحظه آماده ی باریدن بود . دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم : سید علی جان بیا بریم داخل ! آهی طولانی کشید و سری‌ تکون داد و گفت : هی روزگار، می بینی مهتاب دنیا همینه . یه روزی میایم و یه چند صباحی زندگی میکنیم . و یه روزی به خودمون میایم که دیگه وقت رفتنه و فرصت باقی نیست ! باید کوله بارمون‌ رو جمع کنیم و بریم . سفر کنیم به جایگاه ابدی ! هیچ وقت فکرش رو میکردی یه روز بیاد که پدرم نباشه و این جا اینطور بشه ! تمام عمرش رو وقت گل و گیاه میزاشت بهش می گفتم: آخه پدر من ، انقد که به اینا رسیدگی میکنی به خودت نمیرسی ! به فکر خودت باش. میگفت : پسرم؛ این گل ها و درخت ها اگه نباشن ما هم نیستیم . ما به عشق اینا زندگی میکنیم. اگه نباشن نفس کشیدن سخت میشه... سرش رو پایین انداخت و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد و روی دستم افتاد . -- عزیزم، میدونم خدا رحمت کنه اصغر آقا رو ! اما چه میشه کرد ! به قول خودت زندگی همینه . باز تو که پدر و مادرت رو دیدی ، من چی که هیچ کدوم رو ندیدم . یه عمر با یه هویت دیگه زندگی کردم و بعد از هفده سال فهمیدم من یه بچه یتیمم ! بچه ای توی یک سالگی یتیم میشه . و تنها چیزی از پدر و مادرش به جا مونده دو تا شناسنامه و سنگ قبره! -- مهتاب، علی آقا بیاین بریم داخل خدا همشون رو رحمت کنه ! چه میشه کرد کاری از دست کسی بر نمیاد. با خوشحالی شما اونام خوشحال میشن ! تنها آرزوی پدر و مادر دیدن خوشبختی و خوشی بچشه‌ ... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456 🍃
🍃🌸✨ ﷽ ✨🌸🍃 💢 امام رضا علیه السلام: مَن فَرَّجَ مِن مُؤمِنٍ، فَرَّجَ اللّه ُ عَن قَلبِهِ یَومَ القِیامَهِ هر کس اندوه مؤمنى را بزداید، خداوند در روز قیامت، غم از دلش مى زداید. 📚الکافى، ج ۲، ص ۲۰۰ ━━🍃🌸🍃━━ @mahruyan123456