🌠🌠🌠
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانے از این زندگانیم
📚| #شهریار
@mahruyan123456
فریاد که آن یار پسندیده برفت💔
ناکرده وداع ما و نادیده برفت 💔
دل را به که آرام دهم مسکین من 💔
کآرام دل و روشنی دیده برفت 💔
@mahruyan123456 🍃
عاشق را برعکس کنے...❤️
میشود قشاع
دهخدارا میشناسے!؟😇
لغت نامہاش را باز کردم
معنے قشاع میشد
دردے کہ درمان ندارد..🙃🦋✨
@mahruyan123456
#وصیت_نامه
شهید عباس دانشگر
° خدایا به ما حرکت بده °
بخشی از وصیت نامه شهید عباس دانشگر :
خدایا تو هوشیارمان کن، تو مرا بیدار کن، صدای العطش میشنوم صدای حرم میآید گوش عالم کر است. خیام میسوزد اما دلمان آتش نمیگیرد.
مرضی بالاتر از این چرا درمانی برایش جستجو نمیکنیم، روحمان از بین رفته سرگرم بازیچه دنیاییم. الَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ ما هستیم، مردهام تو مرا دوباره حیات ببخش، خوابم تو بیدارم کن. خدایا! به حرمت پای خسته رقیه (س) به حرمت نگاه خسته زینب (س) به حرمت چشمان نگران حضرت ولی عصر (عج) به ما حرکت بده.
@mahruyan123456
🧗🏻♂🧗🏻♂
- احساس میڪنم
تحملِ درد و غم و خطر و مصیبت
در راهِ خدا مھمترین واساسیترین
لازمہ تڪامل در این حیات است .
﴿ #شھیدچمران ﴾
@mahruyan123456
🌷🌷🌷🌷
خداوندا
نه آنقدر پاکم که مرا کمک کنی
و نه آنقدر بدم که رهایم کنی …
میان این دو گم شده ام
هم خودم و هم تو را آزار می دهم …
هر چه تلاش کردم نتوانستم
آنی شوم که تو می خواهی
و هرگز دوست ندارم
آنی شوم که تو رهایم کنی …
خدایا دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن ...
" امین یارب العالمین "
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارتصدوبیستوششم جلوی آینه ایستادم و به صدف گفتم: –پاشو کمکم بریم دیگه. صدف بلند شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدوبیستوهفتم
حرفی نداشتم بزنم فقط نگاهش میکردم.
لبخند زد و ادامه داد:
–اُسوه من واقعا خوشحالم که امیرمحسن رو پیدا کردم. به نظرم اون معجزهی زندگی منه،
خندیدم.
–مطمئنی؟ الان تازه اولشهها، سختیهاش موندهها.
بند کیفش را که روی پایش بود به بازی گرفت و آهی کشید.
–میدونم، همه رو خودش برام توضیح داده، به نظرم اگر سختینداشت عجیب بود. خدا مفت و مجانی به کسی چیزی نمیده، از یکی بچش رو میگیره، از یکی خانواده، به یکی مریضی میده به یکی فقر، حتی به بعضیها پول و امکانات تا ببینه مغرو میشن یا نه، همهی اینا رو میدونم. از این خوشحالم که خدا من رو هم بعد از این همه سال آدم حساب کرده.
به این جملهاش که رسید بغض کرد و دیگر سکوت کرد و حرفی نزد.
روبروی آقای صارمی نشسته بودم و به فنجان چایی روی میز زل زده بودم.
چاییاش را سر کشید و گفت:
–من از اولم فکر میکردم شما بالاخره خودت رو میکشی بالا و سری تو سرا درمیاری. حالا برنامه شرکتتون برای مناقصه چیه؟
به صدف که کنارم نشسته بود نگاهی انداختم و گفتم:
–والله من یه حسابدار ساده و معمولی هستم. مدیر شرکت یه نفر دیگس.
صدف با لبخند گفت:
–چه جالب، آقای براتی برادر خانمتون هستن؟ من فکر کردم از دوستانتون هستن.
آقای صارمی دستی به سر بدون مویش کشید و گفت:
–آره اول رفیق بودیم، بعد دیگه فامیل شدیم. این آقای براتی اون موقع درس میخوند و کار و باری نداشت، یهو یه آشنا پیدا شد و کمکم همهکارهی اون شرکت شد. یعنی یه جورایی شانس آورد.
بعد جوری که انگار میخواست مرا از سرش باز کند گفت:
–حالا من یه زنگی بهش میزنم.
صدف گفت:
–نمیتونن یه روز بعد از ساعت کاری بیان اینجا یا هر جایی که راحتتر هستن با خانم مزینی و مدیر شرکتشون صحبت کنن؟
آقای صارمی نگاهی به من انداخت و لبهایش را بیرون داد و گفت:
–فکر نمیکنم وقتش رو داشته باشه.
صدف فوری گفت:
–اگر این کار انجام بشه شما هم درصدی توی سودش شریک میشیدا.
چشمهای صارمی برق زد. از حرف صدف شوکه شدم. بیهماهنگی چیزی پراند و من ماندم چه بگویم.
صارمی کمی روی صندلیاش جابجا شد و با انرژی گفت:
–من امروز باهاش تماس میگیرم ببینم کی وقت داره. بهتون خبر میدم.
بعد از خداحافظی از صارمی رو به صدف گفتم:
–چرا بهش وعده دادی؟ من اول باید با راستین مشورت کنم.
صدف چشمکی زد و گفت:
–این راستین خان حتما میدونه هیچ کس الکی واسه کسی کاری انجام نمیده.
به طرف در فروشگاه راه افتادیم. گفتم:
–دعا کن به خیر بگذره، حالا برو سرکارت
منم دیگه برم.
–باشه، تا دم در باهات میام.
تا خواستم پایم را از در فروشگاه بیرون بگذارم با یک صورت سیاه روبرو شدم. صورت زشتی که برایم ناآشنا نبود. انگار قبلا دیده بودم.
@mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدوبیستوهشتم
لحظهی آخر یادم آمد کجا این صورت را دیدم و از این همه نزدیکی جیغ زدم و جهشی به عقب کردم و محکم به صدف خوردم. این اتفاق شاید در چند لحظه افتاد ولی درکش و به یاد آوردنش برای من انگار بیشتر از چند لحظه بود شاید چند دقیقه.
صدف از پشت مرا گرفت و گفت:
–نترس، سگ که ترس نداره.
تازه صورت سگ کوچک و پشمالو را دیدم که چشمهایش از زیر موهای بلند جلوی سرش به زور مشخص بود.
سگ در آغوش صاحبش که دختر جوانی بود با آن صدای نازکش به طرفم پارس میکرد. سگ سفید و به ظاهر تمیزی که خیلی بامزه به نظر میرسید.
ولی من در لحظهی اول دیدم که شبیهه آن موجودات زشت و کثیف بود.
صاحب سگ به طرفم آمد و گفت:
–خانم این فقط یه سگ کوچولوئه، آزارش به مورچه هم نمیرسه، اصلا ترس نداره.
صدف زیر لب گفت:
–آبروم رو بردی، چرا رنگت پریده، بیا بریم یه کم بشین بعد برو.
من رو به طرف پشت فروشگاه برد که اتاقک کوچکی بود و روشویی کوچکی داشت.
صدف شیرآب را باز کرد.
–بیا یه آبی به صورتت بزن.
صورتم را که شستم خانمی دستپاچه به سراغم آمد و به صدف گفت:
–تو رو ببخشید، این دختره دوباره برداشته این سگ رو با خودش آورده، انگار شما رو ترسونده؟
صدف لبخند زد.
–من که نه، خواهر شوهرم ترسیده. ولی کلا صفورا خانم اگر آقای صارمی هم ببینه ناراحت میشهها، بهش بگو زود از اینجا ببرش.
صفورا خانم به طرفم آمد و گفت:
–حلال کن دخترم. همین که خواست برود دستش را گرفتم و گفتم:
–خانم.
به طرفم چرخید.
پرسیدم:
–چند وقته این سگ رو خریدید؟
با ناراحتی گفت:
–خدا شاهده من نخریدم. خودش رفته خریده. بعد فکری کرد و گفت:
یه چند وقتی میشه که خریده، چطور مگه.
گفتم:
–بفروشیدش، اون سگ یه شیطانه، زندگیتون رو برباد میده. زودتر ردش کنید بره. تا وقتی اون تو خونتون هست همه چی خرابتر میشه.
بیچاره صفورا خانم هاج و واج فقط نگاهم میکرد. دستش را رها کردم و به صدف گفتم:
–بیا نگاه کن اگر سر راه نیست من رد بشم برم.
صدف هم کمتر از صفورا خانم نبود. از جایش تکان نمیخورد. دستش را گرفتم و به طرف در خروجی تقریبا کشیدمش.
–این حرفها چی بود بهش گفتی؟ الان فکر میکنه دیونهایی.
نگاهی به صورت صدف انداختم.
–من حقیقت رو گفتم صدف.
سکوت کرد بعد از این که از فروشگاه خارج شدیم پرسید:
–منظورت چیه میگی حقیقت رو گفتی؟ اصلا اون حرفها رو از کجا درآوردی گفتی؟ این همه آدم سگ نگه میدارن...
حرفش را بریدم.
–سگ نگه داشتن بستگی به نیت هر کس داره، دلیل دختر صفورا خانم رو برای نگه داشتن سگ...کمی مکث کردم و بعد ادامه دادم:
–دلیلش رو من تو صورت سگش دیدم. خیلی وحشتناک بود. توام از اون دوری کن. نزار یه وقت سگش تو دست و پات وول بخوره.
از صدف خداحافظی کردم و به طرف مترو راه افتادم. اما صدف همانجا ایستاده بود و نگاهم میکرد.
سوار مترو که شدم یادم آمد که راستین گفته بود باید جایی برویم.
گوشیام را نگاه کردم. آدرسی را برایم فرستاده بود که نزدیک شرکت بود. تقریبا یک چهار راه فاصله داشت.
چند دقیقه مانده بود که به آدرس برسم با او تماس گرفتم. گفت فوری میآید.
به چند دقیقه نرسید که ماشینش را دیدم که کنار خیابان پارک کرد.
همانجا ایستادم و با لبخند نگاهش کردم.
نزدیکم شد و گفت:
–چه خبر؟ صحبت کردی؟
با بازو بسته کردن چشمهایم جواب مثبت دادم.
به موبایل فروشی بزرگی که همانجا بود اشاره کرد و گفت:
–میخواستم برات یه شماره بگیرم، گفتم بیای خودت انتخاب کنی که...
–چی؟ شماره برای چی؟
سویچ را در دستش جابجا کرد.
–خب، برای این که پریناز دیگه نتونه بهت پیام بده. نمیخوام به خاطر...
دوباره حرفش را بریدم.
–اگر شما برای من شماره جدید هم بخرید بازم فایده نداره، اون شده از زیرزمین شمارم رو پیدا میکنه، نیازی نیست، من باهاش کنار میام.
هر چه اصرار کرد من قبول نکردم و بعد به طرف شرکت راه افتادیم. در راه حرفهای آقای صارمی و پیشنهاد صدف را هم گفتم.
خندید و گفت:
–ببینم تا آخر کار چندتا شریک دیگه میتونی اضافه کنی.
@mahruyan123456
تا در دل من قرار كردي
دل را
زِ تو بی قرار
ديدم ...
#مولانا🌱
@mahruyan123456
💍♥️
میگـن : حلقهٔ ازدواج را به این خاطر
در انگشت چهارم در دست چپ میپوشند که :
یک رگ مستقیماً از انگشتِ چهارم
به قلـب شخص می رسد
و آنرا" vena amoris " یا رگِ عشق میگویند
👸🏻👸🏻👸🏻
@mahruyan123456