فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زود برگرد مسیحای همه . . . ¡💛°
@mahruyan123456
نمی دانم چقدر طول می کشد ؛
تا ما بفهمیم بدون تو ؛
زندگیمان، فقط یک بازی کودکانه است💔
#حضرتدرمانبیا🍃
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتدویستوبیستوچهارم همه در خانهی بی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتدویستوبیستوپنجم
بیتاخانم موقع دیدن نوهاش نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت. فقط گریه میکرد و بچه را در بغلش میفشرد. بیچاره شروین اول سردرگم فقط نگاه میکرد ولی کمکم خودش را از آغوش بیتا خانم بیرون کشید و روی پای مادرش نشست.
کمکم همسایهها یکی یکی برای عرض تسلیت میآمدند. نورا هم آمده بود ولی تنها. تعجب کردم کنارش نشستم و پرسیدم:
–پس مریم خانم کجاست؟
آهی کشید و گفت:
–وقتی ماجرای پسر بیتا خانم رو و تیر خوردنش رو شنید خیلی ترسید. همش میگفت نکنه بلایی سر بچم آورده باشن. حالش بد شد بردنش درمانگاه یه سرم بهش زدن. الانم خونس. من یه سر امدم تسلیت بگم و برگردم پیشش.
نگاهم را به گلهای قالی دادم.
–یعنی اونقدر مطمئن هستن که کار اوناس. ممکنه حالا اتفاق دیگهایی افتاده باشه.
–آخه با چیزهایی که در موردش شنیدیم حدس دیگهایی نمیشه زد. راستی دیگه به تو زنگ نزدن؟
نگاهش کردم و مایوسانه گفتم:
–آخرین باری که باهاشون صحبت کردم پریناز گفت هر روز بهم زنگ میزنه، ولی نمیدونم چی شد موقع حرف زدن با راستین یهو پریناز امد گوشی رو ازش گرفت و قطع کرد. انگار بی خبر از همدستهاش به من زنگ زده بود و میترسید اونها بفهمن. دیگهام بهم زنگ نزد.
–شاید برای این که بهانهایی دست اونا نده صلاح دیده که فعلا زنگ نزنه، شایدم دنبال یه فرصته که تماس بگیره.
بغض کردم.
–خیلی نگرانشم. شب و روز فقط دعا میکنم صحیح و سالم برگرده. شبی نیست که بدون استرس و نگرانی بتونم بخوابم. هر شب خواب میبینم که امده ولی وقتی بیدار میشم و میبینم همش خواب بوده گریهام میگیره.
نورا سرش را تکان داد.
–میفهمم. خیلی سخته، من و حنیفم هر شب براش دعا میکنیم. براش کلی نذر کردم. نگران نباش. دلم روشنه، اون میاد. فقط باید صبر کنیم. اشکم از گوشهی چشمم چکید.
–گاهی فکر میکنم اگه اون نیاد من دیگه نمیتونم زندگی کنم. من بدون اون...
نورا دستش را روی پایم گذاشت و مطمئن گفت:
–اون میاد. دیشب یه خواب خوب دیدم. حنیف برام تعبیرش کرد گفت به زودی راستین میاد و هممون رو خوشحال میکنه. بعد چشمکی زد و ادامه داد:
–خوابهای من رد خور نداره ها.
فردای آن روز برای خاکسپاری رفتیم. همه آمده بودند جمعیت زیادی جمع شده بود. بیتاخانم و بلعمی خیلی جیغ میزدند. من دست شروین را گرفتم و از آنجا دور شدم. با خودم فکر کردم نکند این صحنهها اثر بدی روی بچه بگذارد. گرچه شروین اصلا توجهی به گریه و جیغ مادرش نمیکرد. انگار بارها این صحنهها را دیده بود و برایش کاملا عادی بود.
در قطعهی کناری، صدف و امیرحسین را دیدم که روی هر سنگ قبری مکثی میکنند و بعد سراغ سنگ قبر بعدی میروند. به سراغشان رفتم.
شروین دستم را رها کرد و شروع به کلنجار رفتن با شاخههای درختی شد که آنجا بود. من جلوتر رفتم و از صدف پرسیدم:
–اینجا چیکار میکنید؟
صدف گفت:
–دارم نوشتههای روی سنگقبرها رو برای امیرمحسن میخونم.
–یه مشت اسم اخه مگه خوندن داره؟
–اسمها رو نمیخونم، مطالبش رو میخونم. دقت کن اُسوه به نوشتهها، همه نوشتن پدری دلسوز و مهربان، مادری فداکار...همش از این جور حرفهاست. انگار یه مشت فرشته اینجا دفن شدند. نگاهی به سنگ قبرها انداختم.
–خب مگه چیه؟
صدف گفت:
–خب برام سوال شد چرا حتی عزیزانمون میمیرن هم دست از دروغ برنمیداریم؟
با تعجب نگاهش کردم.
–بابا حالا بیخیال، چه گیری دادیها، خب شاید واقعا پدر دلسوز و مهربانی بوده.
امیرمحسن لبخند زد.
–اگه اینجوری بود و همهی مردها و زنها دلسوز و مهربان و فداکار بودن که نه طلاقی اتفاق میوفتاد، نه دزدی میشد. نه قتل و قارتی میشد.
اگه همهی ما دلسوز و مهربان و فداکار باشیم که دنیا میشه گلستون. اگه اینطور بود که اصلا الان این شهرام بیچاره زنده بود و بچش یتیم نمیشد.
نگاهی به پشت سرم انداختم، شروین از شاخهی درختی آویزان شده بود. نمیدانم کجای این شاخهی بی برگ برایش جالب بود. آن هم در این سرما چه حوصلهایی دارد این بچه. من حتی دلم نمیخواهد دستم را از جیبم بیرون بیاورم.
سرم را به طرف صدف چرخاندم و به سنگ قبرها اشاره کردم.
–خب پس چی بنویسن؟ مثلا همین شهرام رو سنگ قبرش چی بنویسن؟ نمیشه که خصوصیات اخلاقی بد طرف رو روی سنگ قبرش بنویسن. بعد بگن ما راستگو هستیم.
صدف گفت:
–مگه قراره حتما یه چیزی بنویسن؟ فقط مشخصاتش رو بنویسن. همین.
امیرمحسن گفت:
–وقتی من مردم رو سنگ قبرم بنویسید بالاخره بیدار شد.
صدف خندید.
–اتفاقا رو یکی از سنگ قبرها نوشته بود به خواب ابدی رفت.
من هم خندیدم. چون دیده بودم که رفتن از این دنیا تازه اول بیدار شدنمان است.
جلوتر سنگ قبری بود که عکس خانم آرایش کردهایی رویش بود. خانم بسیار زیبایی بود.
صدف آنجا ایستاد و عمیق نگاه کرد.
برای من هم آن عکس عجیب بود. امیر محسن پرسید:
@mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتدویستوبیستوششم
–این یکی چی نوشته؟
صدف برایش توضیح داد.
امیرمحسن سرش را تکان داد و گفت:
–چرا بعضیها حتی بعد از مرگشون هم دلشون میخواد به جاهلیتشون ادامه بدن و اون چهارتا دونه ثوابی هم که داشتن رو بسوزونن.
صدف گفت:
–منظورشون چیه این عکس رو زدن؟
خندهام گرفت:
–منظورشون اینه، اونی که الان زیر این خاک پوسیده، قبلا اینقدر زیبا بودهها، فکر نکنید من زشت بودم. احتمالا استرس داشته نکیر و منکر ازش سوالهای سخت بپرسن، گفته بزار عکسم رو ببینن ازشون دلبری کنم. یه تخفیفی بهم بدن.
امیرحسین گفت:
–شایدم خانوادش اینطور خواستن. شاید اصلا خودش روحشم خبر نداره، بعد دوباره خندید.
صدف گفت:
–کاش زنده بود ازش میپرسیدیم آرایشگاه کجا رفته، کارشون عالی بوده.
–میتونستن به جای این شعر و ورهایی که رو سنگ قبر نوشتن آدرس و شماره تلفن آرایشگاه رو مینوشتن که یه کمکی هم به مردم بشه، هم مشتری اون آرایشگاه زیاد میشد. هم براش باقیات و صالحات میشد. امیرمحسن همانطور که میخندید گفت:
–بیایید بریم. الان اونقدر میگیم خودش از قبر میاد بیرون یه چیزی بهمون میگهها.
صدف گفت:
–یه احتمال دیگه هم داره ها، شاید این کار رو کردن ملت از زیباییش خوششون بیاد یه فاتحه براش بخونن.
گفتم:
–اونی که این مدلی باشه و از عکس مرده خوشش بیاد اصلا اهل فاتحه خوندن نیست.
صدای آخ گفتن شروین باعث شد به عقب برگردم.
وروجک همراه شاخهی درخت روی زمین پهن شده بود. به طرفش دویدم و بلندش کردم.
–چیزیت نشد؟ خوبی؟ بغض داشت. ولی گریه نکرد. کنار ایستاد و به درخت زل زد.
شاخهی درخت را برداشتم و گفتم:
–بیچاره درخته دستش شکست. حالا چیکارش کنیم؟
بی مقدمه گفت:
–اون دیگه مرده، ببریم پیش بابا شهرام چالش کنیم.
از حرفش خشکم زد و مثل برق گرفتهها خیره ماندم.
آن روز عصر خسته از خانهی بیتا خانم آمدیم. روی تختم دراز کشیدم و چشمهایم را بستم. بچهداری واقعا خیلی سخت است، آن هم بچهایی مثل شروین که خستگی ناپذیر است حسابی انرژیام را گرفته بود. موقع آمدن آویزانم شده بود که همراهم بیاید. بلعمی هم بدش نمیآمد. اما بیتا خانم اجازه نداد و گفت که بچه بد عادت میشود.
تازه چشمهایم گرم شده بود که گوشیام به صدا درآمد. با چشمهای نیمه باز بدون این که شماره را نگاه کنم گوشی را روی گوشم گذاشتم.
–الو.
–الو، اُسوه خودتی؟
پریناز بود. مثل فنر از جایم پریدم و صاف نشستم.
–آره خودمم. راستین کجاست؟
–گوشهات رو باز کن ببین چی میگم. صدایش میلرزید، معلوم بود شرایط خوبی ندارد.
–چی شده پریناز؟
–هیچی، فقط گوش کن. ببین بدون این که به کسی حرفی بزنی مثل بچهی آدم بلند میشی میای به این آدرسی که میگم، فهمیدی؟ تنها میای، بفهمم به کسی حرفی زدی یا کسی همراهته وای به حالت. دیگه راستین رو نمیبینی. من با یه بدبختی تا اینجا آوردمش، دیگه نمیتونه، حالش خوب نیست. منم نمیتونم ببرمش بیمارستان. با یه ماشین بیا. فهمیدی؟ بدون وسیله نیاییها.
نمیدانستم از خوشحالی چه بگویم. زبانم بند آمده بود. با صدای بلندی پرسید:
–با توام. هنوز پشت خطی؟ شنیدی چی گفتم؟
به زحمت گفتم:
–آره، آره. شنیدم.
–خوبه، آدرس رو الان برات میفرستم. همین الان راه بیفت.
@mahruyan123456
🏞🏞🏞
شده دلتنگ کسی بین،
خیابان بشوی...
یا که از فکر و غمش؛
عابر باران بشوی...
هیجانش بزند بین نفس های لبت
مات و پریشان بشوی...
@mahruyan123456
دوستان سلام✋🏻
امشب مثل روال همهۍ شب های جمعه به احتمال زیاد از رمان طهورا پارت نداریم 🦋
انشالله از فردا پارت گذاری رمان انلاین طهورا به همون روال قبل برمیگرده ✨😍
لینک رمان ها سنجاق شده میتونید رمان هایی که نخوندید رو بخونید😉🎈
#سلام_امام_زمانم💕
°ای بهانهترین خواهش دلمـ💛
°فکری بکن برای من و آتش دلمـ
°دست ادب به سینه بیتاب میزنمــ
°صبحت بخیر حضرت آرامش دلمــ✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@mahruyan123456
#سخنان_بزرگان
خداوند اصلا نمیخواهد بنده اش گناهی
راکه مرتکب شده است📛
به کسی بگوید، بعضی ها می آیند به مردم میگویند
که من یک وقتی فلان گناه را
مرتکب شده ام!
چرا می آیی گناهت رامیگویی!؟•_•
اگرگناهی کردی
وپشیمانی، توبه کن! خداوند می بخشد.
@mahruyan123456