eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت‌105 میدونم خودم.اما میگم چطوری باید حرف بزنم؟ نگاهم از چشمان ماتش به بینی اش افتاد.خون غلیظی
چه خوب چه بد من دوستشون دارم. لب هایم را گاز گرفتم و عمیق و پر اخم غرق چشمانش شدم من را آهسته کنار زد و خارج شد. منظورش را گرفتم! او به من فهماند به امیراحسان خیانت نکنم!!! نمیدانم شاید هم من توهم زده بودم و اورا زیادی بت کرده بودم.اما در شگفتی وفا داری خودش بودم! حتی نظرش,را رک نگفت تا به گروهش خیانت نکند.در لفافه خودش را مثال زد.. خوشحال ازاینکه با چمدانم ربوده شدم به حمام رفتم.لباس تمیز و پوشیده ای تنم کردم و شال را روی سرم گذاشتم. روی تخت دراز کشیدم و آرزو کردم بازهم پاتریشیا بیاید اما دعایم مستجاب نشد و خوابم گرفت. باز هم شناختمش, زینب بود. روی یک سنگ بزرگ کنار یک دریای خروشان نشسته بود و دستش را پشت دخترک کوچکی گذاشته بود. نزدیک شدم و گوش دادم: -گریه نکن. اما دخترک فقط با هق هق بینی اش را بالا میکشید زینب روی سرش را بوسید و هر دو به دریا نگاه کردند.نزدیک تر شدم و چهره ی دختربچه را دیدم.نرگس بود! با ناراحتی به حرف آمدم: -نرگسه! زینب نگاهم کرد.حس کردم اینبار آنقدرها از من بدش نمیاید: -آره نرگس ساداته. و دوباره به دخترم نگاه کرد. -چرا گریه میکنه؟خودم هم بغض کردم -ناراحته. دست روی دهان گذاشتم و گفتم:از من؟؟ جوابم را نداد و سنگ کوچکی را به دریا پرتاب کرد با کلافگی بیدار شدم و وقتی اتاق تاریک را دیدم صدبرابر ترسیدم و تقریبا کله پا از اتاق خارج شدم. تنها نور دیوارکوبها روشنایی این تاریکی مرموز و وهمناک بود. پاهایم بی اراده به سمت اتاق پاتریشیا کشیده میشد.در زدم و صدایش فوری آمد: -بیا تو آهسته داخل شدم و در را بستم -خواب بودی؟ یک لحظه حس کردم او ترسناک تر است! کاش نیامده بودم.چراکه مهتاب روی تختش افتاده بود و صورت سفیدش سفیدتر شده بود. با وحشت دستم روی دستگیره برگشت که بیحال گفت: -اگه میترسی میتونی چراغ رو بزنی.. از خدا خواسته گفتم: -کیلیدش کجاست؟ -پشت سرت. شاید احمقانه به نظر بیاید اما ترسیدم سر برگردانم و همانطور که به اونگاه میکردم؛دستم را عقب بردم و کورمال کورمال دنبال کلیدگشتم -بجای اون کار سخت، برگرد و پیداش کن. هه! بیشتر شک کردم! بخدا که دست خودم نبود از بچگی ترسو و دیوانه بودم. -نه الان پیدا میشه! به هر صورت موفق شدم. هر دو چشم هایمان را جمع کردیم و من تازه دیدم نه...او همان دخترنوجوان و نحیف و بیحال است. لبه ى تخت نشستم و گفتم: ‌ 🌼زکیه اکبری🌼
کارتون آنشرلی با موهای قرمز رو دیدی؟ سر تکان داد -تو بیست و پنجمین نفری هستی که این سؤال رو از من پرسید. ابرو بالا انداختم و گفتم -چقدر دقیق! اما در لبخندم همراهیم نکرد وهمانطور مات نگاهم کرد: -من شبیهشم. -آره - اما اون موهاشو میبافت من موی بلندی ندارم. به قدری حرف زدنش را دوست داشتم که همیشه حالم را خوب میکرد -توهم موهات بلند میشه. -نه.شاهین هر چند وقت موهام رو با ماشین میزنه. اخم کردم -چرا؟ -خودم میخوام.یکبار که شیمی درمانی بشم دیگه شوکه نمیشم. ییخیال سؤال های ناراحت کننده پرسیدم: -اهل کجایی؟ -پدر مادرم فرانسوی بودند.اما من ایران دنیا اومدم. -الان نیستن؟کجان؟ -نمیدونم.از هشت سالگی به بعد دیگه ندیدمشون. -اینم مثل جریان سنته؟ مگه چی میشه بدونم؟ -نه واقعا نمیدونم.من مثل آنه در یتیم خونه بزرگ شدم لب هایم را گاز گرفتم. کاش انقدر فضول نبودم. بیخیال باقی سؤال ها شدم و کلافه به در و دیوار نگاه کردم و گفتم: هوم پس اونجا فارسی یادگرفتی. مثل یک ربات انگار که حرف من را نشنیده باشد گفت -من شانزده سالمه. -تو منو یاد بچگیام میندازی..من هم سن تو بودم که... -اما من جنس پخش نمیکنم. انگار که من را ادب کرد. مغلوب و با التماس گفتم: -من چی کارکنم؟ -قبلا جواب دادم. بازهم ادبم کرد.شاید بعد از احسان دومین نفری بود که یکجور هایی تحت سلطه اش بودم البته اگر حوریه را فاکتور بگیریم, چراکه سلطه ى احسان و پاتریشیا را دوست داشتم , جنسش خاص بود.خودم هم راغبش بودم -میدونم...میگردم و بهترین راه رو پیدا میکنم. -خوبه. بازهم با کلافگی به در و دیوارنگاه کردم ...- -من باید بخوابم. -فقط یه چیزی... بی تفاوت گفت: -بگو -تو میدونی خواب میتونه حقیقت داشته باشه یا نه؟ بازهم برای دومین بار دیدم که حسی به چهره اش داد.به فکر فرو رفت -گاهی میتونن واقعی باشن. ترسیدم و دست لاغرش را گرفتم.سرده سرد بود -از کجا بفهمیم؟ ‌ 🌼زکیه اکبری🌼
نمیدونم.من گاهی خودم رو توی یک دنیای دیگه میبینم که حس میکنم حقیقت بشه.این رو هم قلبم میگه. -چه دنیایی؟ -نمیتونم بیشتر بگم متأسفم.خواب آلود به نظر آمد بدون اراده با بغض گفتم: -دوستت دارم. جواب این همه احساسم تنها تکان دادن سرش به نشانه ى احترام بود بلندشدم و گفتم: -ممنونم.شب بخیر. همینکه در را باز کردم صدایم زد: -زودتر تصمیم بگیر.وقتی نداری. آرام تر شدم.اگر به من بود تاصبح با او حرف میزدم.دیگر خوابم نبرد و باز به گذشته بازگشتم. *** مدتی از همکاری ما با گروه شاهین که بعدها فهمیدیم گروه برای شخصی به نام خرچنگ است میگذشت. وقتی حقوقمان را میگرفتیم هار تر میشدیم چرا که شیرینی مستقل شدن و به دنبالش خریدهای جوروواجور به کاممان مینشست. آنقدر پررو شده بودم که با مردهای قلچماق دهان به دهان میگذاشتم و چانه میزدم.رابطه ام باشاهین روز به روز پررنگ تر میشد و او روی من یک حسابی سوای بقیه باز کرده بود.کم کم پایم به آزمایشگاهش بازشد و او خیلی کارها یادم داد.ساده ترین فرمول مخدر را که یادم داد؛حس خدا شدن به من دست داده بود.به گفته ى خودش من هم او را از افسردگی در اورده بودم و گاهی با کارهای مسخره و از روی بی عقلی او را به خنده می انداختم.خنده ای که قسم خورده بود هیچوقت در آن بیست و یک سال تجربه نکرده بود.با من درددل میکرد و کم کم حسی در دل جفتمان بوجود آمد. چیزی که بیشتر اورا برایم شیرین میکرد ؛ اوباش نبودنش بود.هرگز نگاهش برخلاف همکارانش و سایر اعضای باند؛چندش نبود. از پدر و مادرش متنفر بود و ادعا داشت ازدواج مسخره ترین کار روی کره ى خاکی است. برای همین هیچگاه دلش نمیخواست من را در چهارچوب همسر قبول کند.همان وقت ها بود که گردنبند هارا خرید بجای حلقه ى ازدواج و نام آنها را گردنبند دوستی گذاشت! و آرش را هم فرزند من و خودش اعلام کرد! صبح شده بود.مثل امیراحسان چهارطاق روی تخت خوابیده بودم و خیره به سقف بار دیگر افکارم را مرور کردم.چشمانم رابستم ,سوزشش کمتر شد. دوباره به سقف خیره شدم.مطمئن بودم.بیشتر از هروقت دیگری مطمئن بودم. امیراحسان بد تنهایم گذاشت. این زخم هیچگاه درمان نمیشد. دستم روی گردنبند اهدایی احسان لغزید.همان فرشته ی پرنگین و کوچک . عزمم را جزم کرده بودم.حتی به پدر و مادرم و نگرانیشان اهمیت ندادم. تمام وابستگی هایم را آتش زدم و خودم را تنها تصور کردم. برایم مهم نبود تهش چه میشود. به قول شاهین منکه گند زده بودم؛ این هم رویش... گردنبند را بازکردم و روی پاتختی گذاشتم. جایش؛ زنجیر بلند شاهین را برداشتم و بستم .من ثابت میکردم که میتوانم . این را به احسان ثابت میکردم. مقابل آئینه ایستادم و به زنجیر بلندی که تا زیر سینه کشیده شده بود خیره شدم.نگاهم را به چهره ى رنگ پریده و ناتوانم دادم. دستم را محکم روی صورتم کشیدم و دوباره به آئینه نگاه کردم.سعی کردم چهره ام را شیطانی کنم! مسخره بود اما کردم. و چقدر عجیب که خوراک صورتم بود. 🌼زکیه اکبری🌼
مثل اعتقادی که خودم به شیطانی بودن ته چهره ام داشتم. مرموز لبخند زدم و حقیقتا از بهار داخل آئینه وحشت کردم.به قدری ترسناک شدم که لرزیدم و عقب عقب رفتم. در اتاق زده شد و با وحشت پریدم: -کیه؟ شاهین در را باز کرد و گفت -صبح بخیر. هنوز نمیتوانستم با شرایط و تصمیمم کنار بیایم ،شال دور گردنم را روی سرم انداختم و گفتم: -سلام. داخل شد و در رابست -اومدم که بگم.. . . و چشمش به زنجیر بلند و درخشان افتاد.با تعجب و چاشنی رضایت گفت: -دوست؟؟ سر پائین افتاده ام را باهمان چهره ى مرموز و ترسناک بلند کردم: -دوست. حس کردم او هم از من ترسید.مات و محو صورتم گفت: -مطمئنی؟ -آره... -پس زودتر حاضرباش که بریم...در واقع کارمون رو شروع کنیم. -کجا؟ من هنوز آماده نیستم..نمیدونم چیکار.. -حاضر شو... اونقدر تو چشمات اعتماد و قاطعیت دیدم که میدونم به بهترین شکل انجامش میدی..راستی با چمدونت بیا! داریم میریم جنوب. ** میگفت امیراحسان نام و نشان و هستی و نیستی من را اعلام کرده تا پیدایم کنند. بنابراین نمیتوانستیم سفر هوایی داشته باشیموقتی که با چمدان از اتاق خارج شدم؛ دیدم که پاتریشیا تکیه بر دیوار روبه روی در اتاقم نگاهم میکند. حتی نمیدانستم لبخند بزنم یا نزنم. -تصمیمت رو گرفتی؟ سرتکان دادم -... میتوانم قسم بخورم دو دقیقه ى تمام به چشم های هم نگاه کردیم -خوبه...برو... برگشت و خلاف جهت من به ته راهرو رفت با چمدانم آهسته آهسته از پله ها پائین آمدم و دیدم که شاهین و خرچنگ و سولماز به من نگاه میکنند. سولماز:-مطمئنه؟ شاهین:-از تو هم بیشتر. شانه بالا انداخت و گفت: -ما که بخیل نیستیم. پیشرفت گروه پیشرفت منه. بهش گفتید به شوهرش چی گفتیم؟ کنجکاو نگاه کردم که خرچنگ گفت: -دیشب گفتیم کشتیمت. نمیدانم چرا زیر دلم خالى شد.دلم میخواست بپرسم چه جوابی داده اما جلوی خودم را گرفتم باید عادت میکردم. با شاهین هم قدم شدیم که سولماز صدایم زد: -بهار؟ برگشتم و او رودر رویم ایستاد: -ارزش عشقت رو نداشت. سرتکان دادم و او ادامه داد: ...- -خیلی عوض شدی..بیشتر بهت میاد. با پوزخند گفتم:چی؟ -نقش جدیدت... دست روی شانه ام گذاشت و گفت: -شاهین راست میگفت. تو چشمات خیلی توانایی ها میبینم. دست پیش بردم و گفتم: -خدافظ چمدانم را در صندوق عقب دویست وششsd سیاهرنگی گذاشت و با لبخند گفت: -بشین دیگه! نشستم و عینک آفتابی به چشم زدم. وقتی چادر نداشتم انگار یک چیزی گم کرده بودم. ناراحت و معذب در جایم تکان میخوردم که شاهین پشت فرمان نشست. -اینو دیدی؟ چشمم به رد عمیق زخمی روی بازوی چپش افتاد: -چی چی هست؟ -دوسال بعد تو تو یه درگیری چاقو خوردم.چاقو که میگم چاقو بودا ! ود رحال رانندگی دستانش را از فرمان بلند کرد و سایز بزرگی را با طنز نشان داد بی حوصله رو برگرداندم و گفتم: -خب خداروشکر زنده ای. -واقعا خداروشکر؟ -معلومه که خداروشکر. من راضی به مرگ هیچکس نیستم -هان از او لحاظ یعنی حتی امیراحسان؟!متعجب برگشتم وگفتم: -معلومه که نه !! اون همه زندگیمه! ابروانش به وضوح درهم رفت 🌼زکیه اکبری🌼
یعنی چی؟؟ ماها الان دشمن همیم. -من دشمنش نیستم فقط میخوام شکستش بدم مثل یه بازى دوستانه. -مشکل اینجاست که نه اون دوست ماست نه این ماجرا بازیه! )توجه نکرده و بلاخره جرأت به خرج دادم(: -وقتی,گفتید مردم چی گفت؟ -باور نکرد. -بعدش باور کرد؟ -آره خرچنگ گفت تیکه هاشو واست پست میکنیم اونم عربده کشید نه جسدشو بدید. )مشمئز لب ورچیدم (: -چقدر راحت از این چیزا حرف میزنین...)نیم نگاه طنز آلودی به من انداخت و گفت(: -خیلی سادست. واسه تو هم ساده میشه. -واسه من ساده نمیشه.)بیرحم گفت(: -نه که زینب, عادی نشد.)قلبم جمع شد رویم را به طرف پنجره بر گرداندم(: -میشه یه خواهش کنم؟ -هوم؟ -بری خونمون من از دور ببینم چه خبره.)نمیدیدمش اما لحنش اوج شگفتی بود(: -یعنی چی؟! کدوم خونه؟! ابله تموم خونه ها تحت نظره! -خونه پدریم برو.میخوام ببینم فهمیدن مردم؟ یا نه اصلا میخوام هر کدوم رو که شده باشه ببینم.)لحنش حالت شمارشی بود(:اونجا تحت نظره ، خونه تو و احسان تحت نظره، خونه خود پدر احسان تحت نظره...او....خواهشا احمقانه حرف نزن که نا امید بشم از اومدنت تو گروه! )بعد طنزآلود ادامه داد(ببین با کی اومدیم سیزده به در...)ومن به این جمله فکر میکردم"خونت آباد امیراحسان! "اگر میفهمید,زنش با یک نامحرم که از قضا دوست پسر سابقش هم بوده در یک ماشین...البته اگر برایش مهم بودم.....( -دلم تنگشونه شاهین چرا نمیفهمی؟ فقط ده دقیقه بشینیم حداقل یک نفرشون رو ببینم.بخدا دلم داره میترکه..پدرم مادرم خواهرام.... )عصبانی,شده بود اما دیدم که تغییر مسیر داد( -تو آخری هممونو به....میدی. با نفرت و انزجار نگاهش کردم: -خیلی بیشعوری خیلی خیلی...تو اینجوری نبودی نبودی برگشتم و آهسته گفت: -خیلی خب..داریم میریم. خوشحال شدم اما به رویم خودم نیاوردم.کم کم شروع کرد: -ببین باید بی رحم بشی ,خیلی بی رحم..البته بهت حق میدم این اول راهته ولی مثل من باش مثل خرچنگ و حتی سولماز...فکر کردی ما خانواده نداریم؟! بی اهمیت پرسیدم: -به احسان گفتی تقلبی بودی؟ -نه اون روز خودش میفهمه وقتی نرم اداره و.... ازصبحم تماساشو جواب ندادم. آخ که نگویم از محله و بوی کوچه امان.حسی در دلم میگفت پیاده شوم و زنگ آن خانه ى کوچک با در آبی آسمانی را بزنم و برای همیشه راحت شوم اما مسئله اینجا بود دو روز بعدش در زندان بودم! شاهین با عصبانیت گفت: -اِ ! حداقل سرتو بیار پائین نگاه عین زرافه گردن کشیده!!!! 🌼زکیه اکبری🌼
زمزمه کردم: -هر کی الان چه بره داخل چه بیاد بیرون یعنی منو از همه بیشتر دوست داشت. تا بیست میشمارم..یک,دو,سه, بدون توجه به لودگیش میشماردم -ا جدا؟! پس تا تو بشینی من یه سر برم از در خونتون رد بشم. -هشت..نه... -بخدا دیوونه ى کامل شدی.. در حالی که خیره ى در بودم ؛حس کردم شاهین عزم رفتن و استارت زدن دارد, دستم را به سمتش بلند کردم یعنی نرود -چهارده...پونزده... و چیزی دیدم که از شوک،یادم رفت نشمارم و با وجود خروج امیراحسان از خانه امان هنوز میشماردم -شونزده..هیوده.. یعنی یک هفته بود که ندیده بودمش؟! پس چرا دلم اینطور ضعف میرفت؟! چرا دلم به اندازه ى یک جدایی ده ساله تنگ بود ؟! بخدا که من نمیتوانستم با او دشمن باشم. به قدری آشفته حال بود که بی اراده دستم به سمت دستگیره رفت.میخواستم پیاده شوم و پنجه بکشم در موهای پرپشت و آشفته اش.. روی چشم های خسته و به گود نشسته اش را ببوسم و بگویم "دورت بگردم چرا انقدر خسته ای؟ " شاهین تقریبا فریاد زد: -احمق بشین سرجات. وفوری استارت زدبا هیجان مثل دیوانه ها گفتم: -امیراحسانمه شاهین؟! الهی قربونش برم. نالیدم و پشت هم شروع کردم.. الهی فداش بشم غذا چی میخوره؟! چرا لاغره؟ شاهین یک دستش را پشت صندلیم گذاشته بود و با سرعت دیوانه واری دنده عقب میرفت و تند وتند به کوچه ى بلند و بن بست ما فحش میداد یک لحظه از عصبانیت داد کشید:بسه خفه شو. لال شدم و با حسرت به احسان که حالا محو شده بود نگاه میکردم چشمانم را بستم و سعی کردم دوباره تجسمش کنم.پیراهن مردانه ى مشکی و شلوار مشکی تنش بود!! یعنی مشکی من را پوشیده بود یا اتفاقی ست شده بود؟ نه شاید هم مناسبت خاصی بود.به مغزم فشار آوردم و با کلافگی به شاهین گفتم: -شاهین امروز شهادته؟ در حالی که با ترس دائم یک نگاه به آئینه و یک نگاه به جلو می انداخت گفت: -چه میدونم دلت خوشه ها. باز فکر کردم و گفتم: -من تقویم میخوام. از عصبانیت گوش هایش سرخ بود تهدیدآمیز گفت: -میخوای تقویمو بکنی تو چشم من؟ بهار بخدا قاطی کنم سگ میشما. اما این چیزها مهم نبود.فقط این مهم بود که آیا او مشکی من را پوشیده یا نه؟ میخواستم ببینم مردنم برایش مهم بوده یانه...آخر میدانستم در مناسبت های شاد پیراهن سفیدش را میپوشید و در روزهای شهادت سیاه به تن میکرد. با اصرار گفتم: -من باید تقویمو ببینم. نمیدانم هشت بار یا ده بار روی فرمان کوبید اما کمتر و بیشتر نبود: -لال شو خب؟ لال لال.. و درآخر هم یک دانه روی دهانش به معنای لال شدن زد و من احمقانه به این فکر کردم که تنها کسی که تحمل گیر های سه پیچ من را داشت امیراحسان بود! خیلی که عصبی میشد یک ذکر میگفت و بعد ساکت میشد.با خشم گفتم: -من تقویم میخوام!من باید بدونم اون منو دوست داره یا نه دادی کشید که فضای داخل ماشین ترکید: -بتمرگ سرجات روانیم کردی. جیغ کشیدم: 🌼زکیه اکبری🌼
مثل آدم حرف بزن.من تقویم میخوام من تقویم میخوام. یک بار آنقدر به نسیم کلید کرده بودم که کاملا به یاد دارم گریه کرد! حالا شاهین چیزی تا مرز گریه نمانده بود گوشیش را در آورد و تماس گرفت: -خرچنگ؟ خرچنگ من دارم برمیگردم این دیوونم کرد ....- -هیچی اون پسررو دیده قاطی کرده. .....- -از دور دیدش.گوشی... گوشی را قاپ زدم: -الو؟ -چی میگه شاهین؟ بچه شدی؟ -خرچنگ تقویم داری؟ دیدم که شاهین محکم روی پیشانیش کوبید -....دارم.واسه چی؟ -زود بیار. -کنارمه. -ببین ببین به عربی شهادت کسیه؟ بلند گفت: -چی ؟؟!! -توروخدا خرچنگ بخدا دیگه آدم میشم فقط ببینم شهادته یا نه؟ صدای ورق زدن آمد -نیست چشم بستم و نفس کشیدم: -خدافظ.. شاهین:-تو اسم اون میاد پر پر میزنی باور کنم میخوای بجنگی ؟! -باور کن....اون عوضی مشکی منم تن کرده.یعنی مرگ منو راحت قبول کرده. باورش نشده بود برگشت و نگاهم کرد: -مشکی تورو؟ آهان آره....پست فطرت...دلم رفته بود.دست خودم نبود دوستش داشتم برای آنکه شاهین فکر نکند خائن هستم مجبور بودم از چیزی که تازه خوشم هم آمده بود بد بگویم شاهین رانندگی میکرد و من غرق در گذشته بودم... **** همه در خانه ی شاهین بودیم وبه قمار زدن خرچنگ و سرابی نگاه میکردیم.من و شاهین خار بودیم در چشم حوریه و فرحناز.آن دو باهم نشسته بودند و من و شاهین باهم.شاهین دستش را دور گردنم انداخته بود و با موهایم بازی میکرد. حوریه با تمسخر گفت: -شیر آرشو دادی؟ اما من طبق معمول ساکت و بی زبان نگاهش کردم بجای من شاهین با پررویی جواب داد: -آره داد.غصه نخور خالش. همه خندیدند حتی سرابی و خرچنگ حوریه با غیظ گفت: -یکی طلبت شاهین. -باشه منتظرم. حاضر جوابی شاهین عقل از سرم پرانده بود.با دل خوش کنارش نشسته بودم و از تصور ازدواج با او روی ابرها بودم 🌼زکیه اکبری🌼
همان موقع یونس در را زد و با دست پاچگی و ظاهری شلخته طبق معمول داخل شد.شاهین با خونسردی گفت: -دوست پسر توهم اومد دیگه حسودی نکن. این بار همه ترکیدیم و من آنقدر خندیدم که به سرفه افتادم.آخر هم بامزه أدا کرده بود و هم یونس به شدت سطح پائین بود جالبی شاهین به این بود که هیچگاه به حرف های خودش نمیخندید.حوریه از حرص گفت: -تو فعلا برو موهای بلندتو شینیون کن. شاهین دستی داخل موهایش کشید و گفت: -بدفکری نیست تو بلدی بیا بکنیم. خرچنگ انقدر خندید که از زیادیش عصبانی شد وغرید: -احمق باختم انقدر خندیدم. -سرابیم خندید.تقصیر من ننداز. یونس تقریبا عصبی گفت: -میشه ساکت شید؟! بدبخت شدیم. پرسش گر نگاهش کردیم -اون دختره بود امل بود،بچه های سرویس هنرستان. و وقتی دید هنوز یادمان نمیاید ادامه داد -اونکه جنسارو دید. حالا نگاه همه رنگ آشنایی گرفت -واسه دوره ى تکمیلی نمیدونم کوفت زهرمار چی چی دوباره بلند میشه میاد بعد هی به من و کریم چپ چپ نگاه میکنه آخری امروز دید جنس جاساز کردیم گفت لومون میده! رنگ و رویم پرید و به شاهین نگاه کردم -بلند شو ناهاره. صندلی را از حالت خوابیده درآوردم و شالم را مرتب کردم. ... بدو آهو. دیگر مثل هفت سال پیش ذوق نکردم که آهو صدایم میزند بلکه حالت تهوع به من دست داد -دستتو بکش خودم بلدم ،فلج نیستم. پیاده شدم جلو جلو به سمت تخت های سفرهگ خانه ى کنار جاده راه افتادم.با لبخند مقابلم نشست: -ببخشید دست خودم نبود. -هه! الآن فکرکردی ناراحتم از کار تو؟؟ -نمیدونم..اخمات تو همه از اون بچه مثبت ناراحتی؟ مشکیتو پوشیده؟! خوبه صورتی بپوشه به هیچ جاش حسابت نکنه؟! از اینکه طرفش را گرفت گرد نگاهش کردم -درسته رقیبمه اما خب حقیقته... پیشخدمت سینی بزرگی جلویمان گذاشت و رفت -سلیقت عوض شده...اولا منو دوست داشتی میگفتی عوضی بازیامو دوست داری گیر میدادی بیا منو بگیر ! با یاد آوری اوضاع چندش و زاقارت قبلم دگرگون شدم: -اون موقع فقط شونزده, هیوده سالم بودم.الان یه موی گندیدشو به صدتا تو نمیدم. خیره در چشمانم گفت: -قسم میخورم اگه بخوای بازیمون بدی ... -چرا همچین فکری میکنی؟ -چون علنا اعلام میکنی دوستش داری! -دارم.اما میخوام این کارو بکنم. عصبانی لقمه ى جگرش را پرت کرد در سینی و با خشم گفت: -مسخره ای مسخره.همون میمردی بهتر بود. غمگین نگاهش کردم و گفتم: 🌼زکیه اکبری🌼
بخدا از خدامه بمیرم شاهین.خودمم نمیدونم چه غلطی بکنم. دلش به رحم آمده گفت: -قول بهت بدم ور دست خودم انقدر حرفه ای بشی و عاشق کارت بشی که فکر اون مرتیکه رو از ذهنت بیرون کنی..احمق بهش میگیم بهارو میکشیم "أمن یجیب"میخونه! آهسته گفتم: -عادتشه..همیشه باخدا معامله میکنه...گاهی فکرمیکنم استغفرالله معصومه. شاهین که با اینجور مسائل به شدت غریب بود چپ چپ نگاهم کرد -چی میگی تو.خوبه اینجوری؟! اصلا عشق و حال میکرد تو زندگیش؟؟ -معنی عشق وحال واسه اون یه چیز دیگست. -میشه دو نمونه ذکر مثال بگی! احمقانه خندید و لیوانم را پر از دوغ کرد بایک ذوق خاصی آرام گفتم: -عشق اون تو سحر بلند شدن واسه نمازه. از شدت خنده دوغ از دهانش بیرون پاشید -چی میگی تو؟! با آه گفتم: -مسخرش نکن.بخدا اون مثل یه گل میمونه. و باز بغض کردم اما هرگز اجازه نمیدادم بشکند -بهار با این وضع نمیتوتی بهش خیانت کنی. -راه دیگه ای دارم؟ -آره! بشینی جلو خرچنگ تا سرتو ببره بفرسته واسه گلت. با مسخرگی نگاهش کردم: -چرت و پرت نگو...خیلی عوض شدی اولا باهوش بودی مخوف بودی تا لازم نبود دهنت باز نمیشد الان فقط شروور میگی. -تو رو که میبینم اینجوریم. از جیبش سیگار در اورد وجلویم گرفت -نمیخوام.اینم ترک کردی؟ -معتاد نبودم که ترک کنم فقط گاهی میکشیدم. -یادته یادت دادم؟ هرروز میکشیدی دختر. -امیراحسان حتی قلیونم نکشیده! ابرو بالا داد وگفت: -البته یه چیزیم هستا...اون شیطونیاشو زیرزیری انجام میده.الان از کجا میدونی نکشیده؟ -اون اینجوری نیست.یه بار غلط کردم هوس کردم دوباره تست کنم یعنی یه لحظه حس کردم باید بکشم ؛رسید خونه داستانی شد! خوشحال و سرخوش خندید و گفت: -وای خدا خیلی خره این بشر..تو دورانی که اداره بودم میدیدم که چه کارایی میکنه..لازم نیست هی بگی خودم دیدم. شایدم واسه تو أخی باشه واسه خودش به به باشه؟ -پیش تو بود خطایی میکرد؟ -الان بگم آره خیلی بهم اعتماد داری؟! -واقعا هم همینطوره! دنیا علیهش شهادت بدن من باور نمیکنم. پک عمیقی به سیگارش زد وگفت: -هیچ کاری نمیکرد.. خیالت راحت. 🌼زکیه اکبری🌼
زینب دست و پاگیر شده بود.دائم تهدیدهایش به گوشمان میرسید.اوایلش با زبان خوش یونس و ناصر وکریم را نصیحت کرده بود بعد شد هشدار و بعد تهدید.اعصاب همه بهم ریخته بود.تا اینکه یک ظهر وقتی از مدرسه به خانه رفتم نسیم گفت که کسی به خانه زنگ زده و با من کارداشته . شماره اش را هم گذاشته بود.بیسیم را برداشتم و با کنجکاوی تماس گرفتم: -الو؟بهار شما خودتی؟ -بله -من زینبم. دلم ریخت: -خب... -میشه ببینمت؟ -نه من شرایطش رو ندارم بیام بیرون. -واجبه عزیزم واجبه. -باهات هماهنگ میکنم. بلافاصله با شاهین درمیان گذاشتم و اصرار کرد با او قرار بگذرام دوباره به زینب زنگ زدم و او این بار خواست تا حوریه و فرحناز هم همراهم باشند.هرسه به بهانه ى کتابخانه ای که در پارک محله امان بود از خانه خارج شدیم و واقعا هم به همانجا رفتیم.منتها نه برای درس بلکه برای دیدار با زینب.حوریه قبل از آمدن زینب فحش های رکیکی میداد و میگفت که نمیتواند خودش را کنترل کند شاید بزند زینب را بکشد! فرحناز گفت: -منم نمیتونم تحملش کنم.مثلا میخواد چی بگه؟! همینطور که به غرغر هایشان گوش میدادم ؛چشمم به روبه رو افتاد: زینب با کنجکاوی به اطراف نگاه میکرد.ما را دید و دست تکان داد..... *** -میشینی پشت رل؟گردنم گرفت. -حوصله ندارم.بیا خیلی خسته ام. کنارپارک کرد و جاهایمان را عوض کردیم صندلی را خواباند و گفت: -به چی فکر میکردی؟ -به گذشته. -گذشترو بنداز سطل آشغال.به آینده فکر کن. -آینده ای هم ندارم. -داری...نمیخوای از کارمون تو جنوب بپرسی؟ -چرا خیلی دلم میخواد بدونم. -هنوز بهت اعتماد ندارم. دلم میخواست همین حالا فرمان را بچرخانم و به سمت ماشین سنگین ها هدایتش کنم تا خاتمه بدهم به زندگی نکبت بارم اما کو جرأت؟ -پس چرا میبریم ؟ -نمیدونم.دیوونه ام شاید.. -بگو.من چه کاری ازم بر میاد؟ دوباره صندلی را بلند کرد و گفت: -شوهرت فکر میکنه جنسا از شرق میاد نمیدونه قرار عوض شده به فکر فرو رفتم و گفتم : -اما ما میریم و از جنوب تحویل میگیریم.درسته؟ -آره.... -ولی احسان میفهمه اون خیلی باهوشه! از حرص روی داشبورد کوبید و گفت: اگه توی احمق چیزی نگی نمیفهمه. -تو که اعتماد نداشتی چرا گفتی؟! و حرفش دلم را تکاند....وقتی انقدر مستقیم وجدی اعتراف کرد؛دلم بهم پیچید: -چون...چون دوستت دارم تمرکزم را از دست دادم و اگر فرمان را نمیگرفت هر دو میمردیم.کناری پارک کردم و سرم را روی فرمان گذاشتم. -من هنوز شوهر دارم ییشعور -چقدرم که این تعهدات واسه من مهمه! -نزن این حرفارو شاهین بخدا من الان تو شرایط خوبی نیستم. -باشه عزیزم..ولی بدون دوستت دارم.خیلی زیاد .. نفس عمیقی کشیدم و تکیه دادم . -هفت سال پیش خیلی ریلکس گفتی برم. -هیچوقت فکر نکردی از عشق زیاد گفتم بری؟ نخواستم بمونی تو لجن بد کردم؟ -خوشحالم که من عشق واقعی رو با امیراحسان اما نگذاشت ادامه بدهم و فریاد کشید: -ساکت...ای بمیره این امیراحسان و در ماشین را باز کردوپیاده شد *** -بچه ها من شماره های شما رو از بقیه ى هم دوره ای ها گرفتم. حوریه:-خو حالا که چی؟ 🌼زکیه اکبری🌼
من دیدم که اون راننده های هوس باز مواد فروشن.. بچه ها بخدا نگرانتونم. فرحناز بلند و بدون مراعات گفت: -تو نگران خودت باش ترشیدی.اه اه اه آدم انقدر بیکار ؟!؟ -بچه ها مؤدب باشید.من بیکار نیستم اون سریم که اون ماجرارو دیدم خودم رو زدم به کوری اما الان دوباره دارم میبینم که مواد حمل میکنن من نمیتونم دیگه ندیده بگیرم.بچه ها ییاید و بکشید بیرون... با حرص گفتم: -چرا به ما میگه بچه ها تن تن؟! اخم هایش را درهم کشید و نمیدانم چرا اینطور فکر میکرد: -برات متأسفم بهار. تو هم مثل اینایی؟ من امیدم به تو بیشتر بود! -بیخود امیدت بیشتر بود من چه فرقی با اینا دارم؟ حوریه خرکیف شده دستش را پشتم گذاشت و گفت: -اونکه باید بکشه بیرون تویی ،گرفتی یا حالیت کنم؟ ایستاد و چادرش را تکاند: -امربه معروفم رو کردم.خودتون خواستین. خدانگهدارتون. فرحناز:-خودتو با ما در ننداز اون کریم تنهایی تیکه تیکت میکنه. پوزخند زد با انگشت اشاره آسمان را نشان داد: -اون نمیذاره. همینکه رفت ما هم متفکر ایستادیم و هرکدام از هم جدا شده و برگشتیم خانه. حقیقتا" ترسیده بودیم.وقتی جریان را به شاهین گفتیم بیخیال روی کاناپه لم داده بود و با آرش که روی سینه اش بود بازی میکرد. کریم و ناصر نگاه مشکوکی بهم انداختند و ناصر گفتدوباره قرار بذارید بگید میخوایم توبه کنیم بیا کمکمون کن. و همه خندیدیم کریم:-جدی میگیم.قرار بذارید حوریه:-بعدش چی میشه؟ ناصر: -یه گوش مالی حسابی بهش میدیم. من:-یعنی چی؟! بلایی سرش نیارید بدبخت بشیم؟! خرچنگ:-بچه ها کارشون رو بلدن پرنسس. 🌼زکیه اکبری🌼
خسته ای بزن کنار بخوابیم. -حوصلم سر رفته میخوام زودتر برسیم. -نمیشه که چشمات مست خوابه لج نکن آهو -میشه نگی آهو؟؟ -چشم. نیم نگاهی به شاهین انداختم حقیقتا دلم برای او هم میسوخت.باخته بود و نمیپذیرفت.بی مقدمه پرسید: -امیراحسانم انقدر که تو دوستش داری؛دوستت داره؟ -نه -چه قاطع! -اوهوم. -پس چرا انقدر دوستش داری؟میبینی که دارم سعی میکنم متنفر بشم. حس کردم نفس عمیقش موج خوشحالی و رضایت داشت: -آفرین..خیلی خوبه که عاقلی... -ما کلا" واسه هم نبودیم.مثل دوتا خط موازی... -ا چه! چه تعبیری..واقعا فازت چی بود از ازدواج با اون؟ -فاز عشق!! *** حوریه گفته بود زینب میفهمد نقشه ای در سر داریم.پس باید کسی با او قرار میگذاشت که شک نکند.نگاه فرحناز روی من چرخیده بود و در جمع اعلام شد که زینب نسبت به بهار حس بهتری دارد.وقتی کریم دندان تیز کرده نگاهم کرد؛با جدیت گفتم: -من تنهایی میترسم. نمیتونم. -چرا میتونی بزن گوشی بوگندو و کثیفش را مقابلم گرفت راستش ته دلم از اینکه زینب روی من حساب بهترى باز کرده بود راضی بودم. باعصبانیت به شاهین گفتم: -بهش بگو بره اونور. شاهین با خونسردی گفت: -عزیزم ما از این موش های موذی زیاد داشتیم .نترس کاریش نداریم.فقط زهر چشمه. -پس گوشی خودت رو بده. موبایلش را داد و من رو به جمع گفتم: -شمارش چی چی بود؟ حوریه که با موبایل تازه اش حسابی سر مارا خورده بود گفت:من سیوش کردم بیا. همینکه آمدم زنگ بزنم گوشی حوریه در دستم لرزید نام مادر من به نام "مامی بهار"خاموش و روشن میشد.با وحشت گفتم: -حوری مامانمه! -خب باشه! -حوری گفتیم میریم استخر الان سه ساعت حواسمون نیست! مردان جمع نوچ کنان اعتراض خود را از این مسئله ى بچگانه اعلام کردند -بده من بابا. جواب مادرم را با چرب زبانی تمام داد و گفت که بهار شما را صحیح وسالم تحویلتان میدهم بعدها که فکر میکردم میدیدم شاید حکمتی بوده که وقفه بیفتد و من بازهم وقتی برای فکر کردن داشته باشم اما بازهم حماقت... با زینب تماس گرفتم و مظلوم نمایی کردم.قرار را در همان پارک گذاشتیم و اومشتاقانه پذیرفت. **** بازهم شاهین پشت فرمان نشسته بود.هنوز هم نمیدانستم قرار است چه کار کنم.دلم برای امیراحسان میسوخت. حتما کلی برنامه چیده بود تا طی یک عملیات به شرق کشور نیرو بفرستند غافل از آنکه خبر ها در جنوب بود. -کاش یه گوشی به من میدادین. با لحن تمسخر گفت: -چشم!! حتما" امر دیگه؟ -چرا اینجوری میگی؟ یه گوشی ساده فقط. -هوم..که فقط بشه باهاش با امیراحسان تماس بگیری آره؟! -نه. تو که اعتماد نداری چرا واقعا من رو اوردی تو گروه؟ 🌼 زکیه اکبری🌼